خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
چهار راه خندق
#قسمت_دویست_و_ده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
کمی بعد رادیو را خاموش کرد قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت:« اخوان یک گلوله روش نوشته برونسی، فقط اون گلوله می آد می خوره به پیشانی زندگی من، هیچ گلوله دیگه ای نمی آید، مطمئن مطمئنم.»
سرهنگ عباس تیموری
برونسی از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ی دشوار رزمی شدن را با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام الله علیهم) به دست آورد عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران، یادم هست قبل از عملیات رمضان،همرزم او شدم همان وقت ها خاطره ای از او سرزبان ها بود که برام خیلی جای تأمل داشت. خاطره ای که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است. پیش خودم فکر می کردم آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذن خداوند و با عنایت ائمه ی اطهار(علیهم السلام) تو صحنه ی کارزار و درگیری به بچه ها دستور بدهد از میدان مین عبورکنند مین هایی که حتی یکیشان خنثی نشده بودند!
هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می.شد حقاً راست گفته اند که نیروها را با اخلاق و ارادتش می خرید ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم فرمانده ی تیپ.
روزهای قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم تو
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
چهار راه خندق
#قسمت_دویست_و_یازده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
سخنرانی های صبحگاهش چند بار با گوش های خودم شنیدم که گفت:«دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم برای من کافیه»
یک جا حتی تو جمع خصوصی تری شنیدم می گفت:«اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم شک می کنم.»
آن وقت ها من فرمانده ی گروهان سوم از گردان ولی الله بودم یک روز تو راستای همان عملیات بدر،،جلسه ی تلفیقی داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان " ۱" اسم فرمانده ی تیپ را یادم نیست.
من و چند نفر دیگر همراه آقای برونسی رفته بودیم تو این جلسه ،همان فرمانده ی تیپ یکم رفت پای نقشه ی بزرگی که به دیوار زده بودند شروع کرد به توجیه منطقه عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم چطور عمل می کنیم وضعیت پشتیبانی مان این طوری است و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوری.
حرف های او که تمام شد فرمانده طلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت زیاد گرم نشده بود که یکدفعه
برونسی حرفش را قطع کرد
«ببخشین، بنده عرضی داشتم.»
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه، مثل بقیه میخ او شدم هنوز نوبت او نشده بود از خودم پرسیدم:«چی می خواد بگه
حاج آقا؟»
آن جا رو کرد به فرمانده ی تیپ یکم و گفت: «تیمسار شما حرف های خوبی داشتین ولی نگفتین از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جای خودتون رو مشخص نکردین»
فرمانده ی تیپ آنتن را گذاشت رو نقطه ای از نقشه گفت:«من از این جا
پاورقی
۱_ آن زمان کم کم بنا شده بود ما بین ارتش و سپاه تلفیق صورت بگیرد تا از دو نیرو بشود بهتر استفاده کرد
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
چهار راه خندق
#قسمت_دویست_و_دوازده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
گردان ها رو هدایت می کنم
برونسی گفت:« این جا که درست نیست.»
«برای چی؟!»
«چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید.»
حرف هایی فی مابین رد و بدل شد. آخرش هم فرمانده ی تیپ ماند که چه بگوید یکدفعه سؤال کرد: «ببخشید آقای برونسی شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟»
دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد آنتن را از آن تیمسار گرفت. نوکش را درست گذشت روی چهار راه خندق گفت: «من این جا می ایستم»
فرمانده ی تیپ که تعجب کرد بماند، همه ی ما با چشم های گرد شده خیره ی او شدیم
شروع عملیات از پد « ۱» امام رضا (سلام الله علیه بود و انتهای آ ن حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ی میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ی تیپ گفت: «من سر در نمی آورم.»
«چرا؟»
«آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید خب باید ابتدای عملیات ،باشین چهار راه خندق که وسط عملیاته!»
پاورقی
۱ - کلمه ی پد یک اصطلاح انگلیسی است که بیشتر به راه و مسیر معنا می شود، اما در اصطلاحات نظامی خصوصاً در مناطقی مثل منطقه ی جزایر جنوبی و شمالی ،مجنون به پرکردن آب گرفتگی ها می گویند که توسط امور مهندسی و به طور مصنوعی صورت می گیرد؛ مثلا با شن ریزی و خاک ریزی ،جاده ای توی آب می کشند و یا جای وسیعی برای پدافند درست می کنند که به اینها پد می گفتند.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
چهار راه خندق
#قسمت_دویست_و_سیزده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
به هر حال من تو این نقطه مستقر میشم.....
آن روز جلسه که تمام شد هنوز به آقای برونسی فکر می کردم ازخودم می پرسیدم: «چرا چهارراه خندق؟»
صبح روز عملیات گردان سوم ،یا چهارمی بودیم که به دستور آقای برونسی وارد منطقه شدیم بچه ها خوب پیشروی کرده بودند سمت چپ ،ما لشگر هفت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست, لشگر امام حسین (سلام الله علیه)، وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر.
از ته و توی کار که سر در آوردیم فهمیدیم تمام پیشروی ها محدود شده به همان چهار راه خندق، دشمن همه ی هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد.
سرچهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه ای زد،یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه نیروها را هدایت می کرد فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد دشمن بدجوری آتش می ریخت.
کم کم از حالت دفاعی بیرون آمد و برای بار چندم شروع کرد به پاتک بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند.
سه ،چهار ساعتی گذشت مهماتمان داشت ته می.کشید چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند.ولی تو آن آتش شدید
امکان فرستادنش .نبود حتی نفرات پیاده ی ،عراق رسیده بودند به ده پانزده متری ما و ما به راحتی نارنجک پرت می کردیم طرفشان، اوضاع هر لحظه سخت تر می شد. بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد.
روی تاکتیک و اصول جنگی، کشیدیم عقب تو آخرین لحظه ها یکی از بچه ها داد زد: «وای حاجی برونسی!»
با دوربین که نگاه کردیم دیدیم افتاده است روی زمین و پیکر پاکش غرق خون است و بی حرکت.گفتم: «باید بریم جنازه رو بیاریم عقب هر طور که شده.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_چهارده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
این حرف من نبود خیلی های دیگر هم همین را می گفتند فرمانده ولی اجازه نداد گفت: «اوضاع خیلی خرابه اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین»
شاید سخت ترن لحظه ها در جنگ برای من همان لحظه ها بود با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب.،آخرش هم جنازه ی شهید برونسی برنگشت خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده دیگر،واقعاً مؤثر بود.بچه ها از شهادت او روحیه ای گرفتند که توانستند پوزه ی دشمن را که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاک بمالانند. بعد از عملیات ارتباط معنوی شهید برونسی با ائمه خصوصاً حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله عليهم)، برام روشن تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت یعنی چهار راه خندق شهید شد، و با شهادتش تسلیم و
اسلام خود را ثابت کرد.
همسر شهید
از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد چند لحظه ای دست و پام را گم کردم کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توی هال است جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار، رفتم تو راهرو حدس می زدم بیدار باشد و مثلاً ،دعایی چیزی دارد می خواند. وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله عليها)حرف می زند. حرف نمی زد ناله می کرد و شکایه، اسم دوست های شهیدش را می برد مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید:« اونا همه رفتند مادر جان، پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چکار کنم.»
سروصداش هر لحظه بیشتر می شد ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند هول و دستپاچه گفتم: «عبدالحسین!» چیزی عوض نشد چند بار دیگر اسمش را بلند
گفتم ،یکدفعه از خواب پرید، صورتش خیس اشک بود. گفتم: «از بس
که رفتی جبهه
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_پانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
دیگه تو خواب هم فکر منطقه ای؟»
انگار تازه به خودش آمد، ناراحت گفت: «چرا بیدارم کردی؟!»
با تعجب گفتم:« شما این قدر بلند حرف می زدی که صدات می رفت همه جا!»
پتو را انداخت روی سرش، رفت تو اتاق، دنبالش رفتم ،گوشه ای کز کرد، گویی گنج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید:« من داشتم با بی بی درد و دل می کردم آخه چرا بیدارم کردی؟!»
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد. غم و غصه همه وجودم را گرفت خودم را که گذاشتم جای او، به اش حق دادم. آن شب خواستم از ته و توی خوابش سر دربیاورم چیزی نگفت. تا آخر مرخصی اش هم چیزی نگفت و راهی جبهه
شد.
آن وقت ها حامله بودم. سه چهار روزی مانده بود به زایمان که آمد مرخصی، لحظه شماری می کرد هر چه زودتر بچه
به دنیا بیاید.
بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان ،مرا نشاند رو یک صندلی،خودش رفت دنبال جفت و جور کردن کارها، یک خانمی هم همراهمان بود که با
عبدالحسین رفت، بعدها بعد از شهادتش همان خانم تعریف می کرد که
یکی از پرسنل بیمارستان به آقای برونسی گفت:« باید پرونده درست کنید.»
آقای برونسی به اش گفت: «اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.»
«این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه یا نه.»
آقای برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد نشان او داد و گفت :«ببین اخوی، من باید برم منطقه اگر زودتر
کارم رو راه بندازی خدا خیرت بده.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_شانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند یکهو همین طور آقای برونسی را هل داد عقب و با پرخاش گفت:« همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خب صبر کن ببین زنت می خواد چکار کنه...»
من پسرم جبهه بود و می دانستم آقای برونسی چکاره است. با خودم گفتم:«الانه که پدر این بی ادب رو در بیاره.» منتظر یک برخورد شدید بودم ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت .پایین، هیچی نگفت و رفت بیرون زود، رفتم جلو و آهسته به اش گفتم:« می دونی این آقایی که هلش دادی چکاره بود؟»
مرد تو صورتم نگاه کرد و معلوم بود یکدفعه جا خورده است .گفتم:« بیچاره !اون اگه اراده کنه، پدر تو رو در می آره. بروخدا رو شکر کن که اینا آدم های کینه توز و عقده ای نیستن»
بالاخره حرف های همان خانم کار خودش را کرد مرا سریع بردند اتاق عمل.
بچه که به دنیا آمد بردنم توی یک اتاق دیگر تا حالم جا ،بیاید مدتی طول کشید، وقتی به خودم آمدم مادرم کنار تخت ایستاده بود ازش پرسیدم: «دختره یا پسر؟»
لبخند زیبایی، صورت خسته و شکست
خورده اش را باز کرد گفت: «دختره مادر جان.»
«حالش خوبه؟»
«خوب خوب.»
یکدفعه یاد او افتادم و یاد اینکه بلیط هواپیما داشت پرسیدم: «عبدالحسین رفت؟»
گفت: «نه فرستاد بلیطش را پس بدن»
«برای چی؟»
«به خاطر تو بود برای این که جوش نزنی، گفت فعلاً
می
مونم.»
هیچ هدیه ای برام بهتر از این نمی توانست باشد. از ته دل خوشحال شده بودم پرسیدم: «پس حالا کجاست؟»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_بیست
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی واجب است.»
هیچ وقت از این حرف ها نمی زد بوی حقیقت را حس می کردم ولی
انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده ی رفتن شد خواستم بچه ها را بیدار کنم نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم گفت: «این راهی که دارم میرم دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن، خودش بیدار شده بود انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه، از گریه اش ما هم به گریه افتادیم؛؛ من و مادر.
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود و یا من گریه می کردم می خندیدید و می گفت:«ای بابا، بادمجان بم
آفت نداره؛ از این گذشته سر
راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید
ولی این بار مانع نشد.
می گفت:«حالا وقتشه گریه کنید!»
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان ، این سری از زیر قرآن هم
رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت
آن روز که او رفت زینب بیست روزه می شد.
آخرین بارکه زنگ زد خانه همسایه، چند روزی مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی
پرسیدم: «کی می آی؟»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خندید و گفت: «هنوز هم میگی کی می آی؟ امام جواد(سلام الله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن
،من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم باز می پرسی کی می آی؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت
میآد؟»
گریه ام گرفت گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم بادمجان بم آفت نداره.»
زینب را هم برده بودم پای تلفن گفت:«یه کاری کن که صداش در بیاد»
هر جور بود گریه اش انداختم صداش را که ،شنید گفت:« «خب حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه......» آن روز چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) و حرف زدن با بی بی می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست " ۱ ".
صحبتمان که تمام شد گوشی را گذاشتم، حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون، حس غریبی داشتم همه چیز حکایت از رفتن او می کرد ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر آن منتظر تلفنش بودم تو هرعملیاتی، هر وقت می شد،زنگ می زد. خودش هم نمی رسید یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید« تا این لحظه هستیم.»
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم جایی نرسید. بالاخره هم خبر آمد...
پاورقی
۱- این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه کبری(سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقای رزمنده اش گفته بود اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم به مسلمانی ام شک کنید
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خداحافظ پدر
#قسمت_دویست_و_بیست_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
به آرزوش رسیده بود آرزویی که بابتش زجرها کشید.
جنازه اش مفقود شده بود؛ همان چیزی که آرزویش را داشت حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم " ۱ ". و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد.
روزی که روحش را توی شهر تشییع ،کردیم یک روز بهاری بود نهم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت و چهار.
و برای قبر سنگ گذاشت
ابوالحسن برونسی
هر بار از جبهه تلفن میزد خانه همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم می زدم زیر گریه، هر کار می کردم جلوی خودم را بگیرم فایده نداشت که نداشت. می گفت: «چرا گریه می کنی پسرم؟»
با هق هق و ناله می گفتم:« چکار کنم گریه ام می گیره....»
آن روز، یکی از روزهای سرد زمستان بود یکهو زنگ خانه چند بار به صدا آمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و زود دوید بیرون، من هم دنبالش، این طور وقت ها می دانستم بابا از جبهه زنگ زده،زن همسایه هم برای همین با عجله می آمد و چند بار زنگ می زد.
پاورقی
۱- ما هم به این وصیت عمل کردیم؛ اما اخیراً شخصی از دوستان خودش اقدام کرد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خداحافظ پدر
#قسمت_دویست_و_بیست_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
رفتیم پای گوشی، مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت. شروع کرد به صحبت ،من حال و هوای دیگری داشتم دلم گرفته بود ولی مثل دفعه های قبل، انگار دوست نداشتم گریه کنم
مادرم حرف هاش تمام شد گوشی را داد به من، تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد. بر عکس دفعه های قبل، سلام گرم پدرم را جواب دادم احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم
از نگاه مادر می شد فهمید تعجب کرده خودم هم حال او را .داشتم این که از جبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او حرف بزنم سابقه نداشت،. حرف های پدرم هم با دفعه های قبل فرق می کرد گفت:« می دونم که دیگه قرآن یاد گرفتی اون قرآن بالای کمد، مال توست یعنی هدیه است؛ اگر من بودم که خودم بهت میدم اگه نبودم خودت بردار و همیشه بخون.»
مکثی کرد و ادامه داد:« مواظب کتاب های من باشی، مواظب نوارهای سخنرانی و نوارهای قبل از انقلاب باش، خلاصه اینها رو تو باید نگهداری کنی پسرم، مسؤولیتش با توئه»
نمی دانستم چرا اینها را می گوید حرف های دیگر هم زد. حالا می فهم که آن لحظه ها گویی داشت وصیت می
کرد. وقتی گفت: «کار نداری؟»
پرسیدم: «کی می آی؟»
:گفت: «ان شاء الله می آم.»
با هم خداحافظی کردیم گوشی را دادم به مادرم، او هم سؤال مرا پرسید.
«کی می آی؟»
نمی دانم پدر به اش چی گفت که خیلی رفت تو هم، کمی بعد ازش خداحافظی کرد تو لحنش غم و ناراحتی موج می زد. گوشی را گذاشت، با هم آمدیم بیرون، ازش پرسیدم :«به بابا گفتی کی می آی چی گفت؟» گفت:« تو چرا هر وقت من تلفن می زنم میگی کی می آی؟ بگو کی شهید می شی.»
وقتی دید ناراحت شدم انگار به زور خندید و گفت:«بابات شوخی می کرد پسرم.»
معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است، اما نمی خواست من
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_بیست_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
بفهمم.
وقتی رفتیم خانه از خودم می پرسیدم:«
چطور شد این بار گریه ام نگرفت؟!»
رازش را چند روز بعد فهمیدم؛ چند روز بعد از عملیات بدر، روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند.
آن تلفن تلفن آخرش بود.
مجید اخوان
چند روزی مانده بود به عملیات بدر، آقای برونسی رفته بود مرخصی، همین که برگشت منطقه، شروع کرد به
تدارک تیپ برای عملیات
یک روز با هم تو چادر فرماندهی نشسته بودیم سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد. یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد گفت: «اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه.»
خندیدم گفتم:« این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ی موهای سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها
هم باید باشین.»
«همون که گفتم عملیات آخره»
شما همیشه حرف از شهادت می زنین
مکث کردم جور خاصی گفتم:« اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آرام و خونسرد گفت:« همه ی اینا که میگی حرفه من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخری منه.».....
بعد از آن روز، یکی، دوبار دیگر هم این جوری گوشه داد. روحیاتش را به حد خودم شناخته بودم رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم با خودم گفتم:«حاجی خیلی داره رو این قضیه مانور میکنه، نکنه
واقعاً..»
یک روز که حال و هوای دیگری داشت کشیدمش کنار ،پرسیدم:« حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟»
نگاهم می کرد. ادامه دادم:« راست و حسینی بگو چی شده؟»
یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شد ید! جوری نبود که فقط اشک بریزد، شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود ناله کرد:« چند شب پیش
خواب دیدم.»
منظورش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) بودند همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد.
اشاره کرد به چادر فرماندهی گفت:«تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند:«باید بیای.»
نگاه نگرانم را دوختم به صورتش گفتم:«حاج آقا،شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ إن شاء الله».
«نه این حرف ها نیست تو همین عملیات من شهید میشم.»
مات و مبهوت مانده بودم، تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم رفتن او بود،گریه اش کمی آرام گرفت. ادامه داد: «مطمئنم تو این ،عملیات مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم تموم می شه باید
برم.»
خاطر جمع و محکم حرف می زد.،
یقین کردم که در این عملیات شهید می
شود
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_بیست_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آن روز چند تا کار را سپرد به من، یادم هست دو سه روزی مانده بود به عملیات، حدس زدم می خواهد جایی برود.
همین را ازش پرسیدم گفت :«می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.»
سابقه نداشت قبل از عملیات برودسلمانی، همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد.
وقتی برگشت سرش را اصلاح کرده بود ریشش را هم.
شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت رفت حمام وقتی ،آمد لباس فرم تمیزی تنش بود، بوی عطر هم می داداصلاً سابقه نداشت تو منطقه آن هم،قبل از عملیات لباس فرم سپاه بپوشد و این طور به
خودش برسد. همیشه با
لباس بسیجی بودد.همین طور بر و بر نگاهش می کردم گفتم:«حاج آقا چه خبر شده؟»
لبخند زد. جور خاصی گفت:« تو که می دونی چرا سؤال می کنی؟»
حالم بدجوری گرفته بود همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می.کنم هرچه به عملیات نزدیکتر می شدیم
تپش قلبم تندتر می شد.
عملیات بدر از آن عملیات های مشکل بود و نفس گیر، مخصوصاً منطقه یآبی.اش ،سی چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب، آن طرف دجله و فرات تو یک جاده ی حساس مستقر شدیم از آن جا هم پیشروی کردیم طرف چهارراه خندق " 1 ". و عراقی ها را زدیم عقب، دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه .زنجیری, عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ی حیاتی را، و بعد از آن ما
را بریزد توی آب
پاورقی
۱ بعدها این چهارراه به چهار راه شهادت» معروف شد
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_بیست_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
درگیری هر لحظه شدیدتر می شد تو تمام دقیقه های عملیات حال یک مرغ سرکنده را داشتم یک آن آرام نمی گرفتم هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم شخصیتش برام مهم بود می خواستم بدانم کی می رود و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد "۱".
تو بحبوحه ی کار،یکدفعه رو کرد به من و گفت:«اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار»
انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟»
با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند گفت:« اگر گردان رو نیاری، با این پاتک های سنگین کار بچه ها خیلی مشکل میشه»
نگاهی به طرف دشمن کرد ادامه داد:«شما برو گردان رو بیار.»
«گردان را بیاور» یعنی این که من سی چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی، از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان، آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم خودش حداقل سه چهار ساعت طول می کشید. حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم داشت نگام می.کرد منتظر جواب بودم چاره ای نداشتم باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم،
سریع خودم را رساندم لب .آب سوار یک
قایق شدم. با آخرین
سرعتی که ممکن بود آبها را می شکافتم ومی رفتم .جلو هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه ای باشد ولی من انگار اختیارم را ازدست داده بودم گویی همه ی وجودم او شده بود یقین داشتم اتفاقی می افتد می خواستم هر چه
زودتر برگردم پیشش
پاورقی
۱- آن موقع من مسؤول عملیات تیپ بودم
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_بیست_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای اسکله و چقدر طول کشید، آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند،روشن بود پریدم روش و گاز دادم.
وقتی رسیدم پادگان، گردان آماده حرکت بود همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب، بچه ها را به خط کردم با «دو» راه افتادیم سمت جاده حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه
حالا اضطراب، همه ی وجودم را گرفته بود. دو سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم جلوی گردان می دویدم یکهو یکی از بچه های لشکر جلوم را گرفت تو سرو صدای آتش دشمن، داد زد: «کجا میری اخوان؟»
«این چه سؤالیه؟ میریم چهارراه دیگه،
نمی خواد بری، از این جلوتر نرید.»
با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون پرسیدم: «چرا؟!»
جلوتر نمیشه بری، عراق چهار راه رو گرفته
گفتم:«چه جوری چهاراه رو گرفته؟حاجی اون جاست،! ارفعی اون جاست، وحیدی اون جاست، اینا همه اون جا
هستن!»
سرش را انداخت پایین ناراحت و غمگین گفت:« همه شون رفتن»
گفتم:« چی چی همه شون رفتن؟ بابا شوخی نکن خود حاجی :گفت برو گردان رو بیار»
«نیم ساعت پیش همه ،رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب نیومدن تا لحظه ی آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات گرفتن،تانک هایی رو که اونا زدن هنوز داره توآتیش می سوزه؛ ولی ..... حالا حتماً یاشهید شدن یا اسیر.»
حال طبیعی نداشتم داد می زدم:« چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!»
یک آن طاقتم طاق شد شروع کردم ،دویدن به طرف چهارراه، چند قدمی نرفته بودم که از پشت سر گرفتم. خودم را
زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_بیست_نهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
«بابا ولم کن! بالاخره جنازه ی حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود می فهمی؟ حاجی برونسی!»
«آقا جون هیچ راهی نداره اگر بری جلو خودتم شهید می شی شهید شدنت هم فایده ای ندارد.»
چند بار دستم را کندم آخرش حریف نشدم دو سه نفر دیگر هم آمدند کمکش، بردنم عقب. انگار تا ابد نمی خواستم آرام بشوم.
تو این گیر و دار یکهو علی قانعی ۱ از گرد راه رسید شاید آخرین نفری بود که از چهارراه برگشت، دویدم
طرفش.
«علی چه خبر؟!»
سنگین و بغض دار گفت: «حاجی رفت.»
صدام را بلند کردم
«تو خودت دیدی که حاجی رفت؟!»
«آره، من خودم دیدم.»
باید مطمئن می شدم گفتم:«چطوری دیدی حاجی رو؟ با کدوم لباس بود؟»
پاورقی
۱ معاونت اطلاعات و عملیات لشکر
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_سی_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خسته و ناراحت گفت:« بابا جون خودم دیدم لباس فرم تنش بود من داشتم از خاکریز می اومدم ،عراقیا هم دنبالم بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدی افتاده و لباس فرم تنشه، خیلی شبیه حاجی برونسی بود، وقتی برگردوندمش دیدم خودشه، خود حاجی؛ وحیدی هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود.»
کسی پرسید:«مطمئنی حاجی شهید شده؟!»
«آره مطمئنم،طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود،معلوم بود در دم شهیدشده،یعنی اصلاً هیچ دردی نکشیده»
شاید بشود گفت مهم ترین سمت را تو لشکر، قانعی داشت، حرفش مدرک بود کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره ی تمام لشکر نسشته بود.
شهادت شهید برونسی هم، مثل دوران زندگی اش خیلی کار کرد، بچه ها جای این که ضربه بخورند، روحیه شان قوی تر شده بود می گفتند: «با چنگ و دندون هم که شده باید این جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده پانزده متری بود که اگر از دست می دادیمش شکست مان حتمی بود.دشمن همه ی هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توی آب،آتشش هر لحظه شدیدتر می شد؛ با هلیکوپتر می زد، خمپاره اندازها و توپخانه اش یک آن آرام نمی گرفت از جناحین مرتب پاتک می کرد. بچه ها ولی عزم را جزم کرده بودند جاده را از دست ندهند می گفتند:« این جاده جاده ای هست که خون شهید
برونسی به خاطرش ریخته شده»
حکمت آوردن گردان آماده را حالا می فهمیدیم، تا شب تمام پاتک های دشمن را دفع کردیم، شب از نفس افتاد.
بچه های ما انگار تازه به نفس آمده بودند می خواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه ی شهدا را بیاورند. فرمانده ها ولی، راضی نمی شدند،کار به جای باریک کشید، قرار شد با فرمانده ی لشکر تماس بگیریم، گرفتیم،گفت:«اصلا صلاح نیست،دشمن الان منتظر شماست چون می دونه چند تا شهید سر چهار راه دارین، اگربرین ،
فقط
به
تعداد شهدای ما اضافه می
شه.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
آن شب به یادماندنی
#قسمت_دویست_و_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
به هر قیمتی بود دندان روی جگر گذاشتیم،
فردای آن شب، چند تا اسیر گرفتیم ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود نه تنها با تیربارهاشان منتظرمان بودند، دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند. یعنی برای کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین طور مین ریخته بودند روی زمین!
خدا رحمتش کند بارها می گفت:« دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله عليها مفقود الاثر باشم.»
آرزوش بر آورده شده بود.دو سه ماه بعد "۱ . روح پاکش را تو مشهد مقدس تشییع کردیم.
همسر شهید
زندگی و خانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد، یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار زندگی و بزرگ کردن چند تا بچه ی قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل و همسایه داشتیم، نزدیک شدن عیدهم،تو آن شرایط دشوار،مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها،گاهی همه فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد. هر چه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج ها
را می گرفتم باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.
پاورقی
۱ _ تاریخ تشییع ۹/۲/۱۳۶۴
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
آن شب به یادماندنی
#قسمت_دویست_و_سی_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام الله عليه).
رفتم سرخاک شهید برونسی نشستم همین جور به واگویه و درد و دل
کردن گفتم:« شما رفتی و من و با این بچه ها و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی بیشتر از همه همین قرضها اذیتم
می
کند.»
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم: «اگه می شد یک طوری از این قرض ها راحت بشم، خیلی خوب
بود.».....
باهاش زیاد حرف زدم فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرض ها خلاص شوم
آن روز کلی سرخاک عبدالحسین گریه کردم وقتی می خواستم ،بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود. هفته بعد تو ایام عید " ۱ ، با بچه ها نشسته بودم ،خانه، زنگ زدند دستپاچه گفتم:« دور و بر خونه رو جمع و جور کنید، حتماً مهمونه.» حسن رفت در را باز کند وقتی برگشت حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است با من و من گفت: «آقا... آقا!»
مات و مبهوت مانده بودم. فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده زود رفتم بیرون، از چیزی که دیدم، هیجانم بیشتر شد و
کمتر نه
باورم نمی شد که مقام معظم رهبری از در حیاط تشریف آورده اند تو، خیلی گرم و مهربان سلام کردند با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمایند تو.
پاورقی
۱ عید سال هزار و سیصد و هفتادو پنج
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
آن شب به یادماندنی
#قسمت_دویست_و_سی_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل، بقیه ی ،محافظ ها تو حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، برای همه ی ما غیر منتظره بود، غیر منتظره و باور نکردنی
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند صحبت کردند برامان ۱ ". بچه ها غرق گوش دادن و غرق لذت شده بودند. آقا حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر ،کدام جدا جدا فرمایشاتی
داشتند.
به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند بلکه از حضور پدری مهربان شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی، لابلای حرف ها اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی
قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم،
راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم خیلی زود مسأله شان حل شد.
پاورقی
۱- همان خاطره ی رفتن شهید برونسی به زاهدان در دوران تبعید ایشان
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
وصلت
#قسمت_دویست_و_سی_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
همسر شهید
سیزده چهارده سالی از شهادت عبدالحسین می گذرد. بارها خوابش را دیده ام. مخصوصاً هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد طوری این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب ،نبینم یقین دارم مشکل حل نمی
شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده اند و دیگر برایشان عادی شده است.
سر
ازدواج پسرم مهدی ۱ ، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم چند تا مشکل حسابی اذیتمان می کرد.
با خانواده ی ،دختر هم ی صحبت ها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم ،سه چهار روزی مانده بود به عقد.
بچه ها از چند روز قبل هر صبح که از خواب بیدار می شدند، اول از همه می آمدند سر وقت من و می
پرسیدند:«بابا رو خواب ندیدی؟»
خودم هم پکر بودم کسل و ناراحت می گفتم: «نه، خواب ندیدم.»
آنها هم ،
با خاطر جمعی می
گفتند:«پس این وصلت سر نمیگیره چون مادر بابا رو خواب ندیده»
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدی هم به رفعشان نداشتیم.
دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم تو یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش. شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم جلوی ،عبدالحسین یک ورق کاغذ بود که توش نوشته هایی داشت. با آن چشمهای جذاب و نورانی اش نگاهی به کاغذ انداخت یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون،گفتم:«می خواید از دست بچه ها فرار کنید؟»
پاورقی
۱- فرزند سوم خانواده این خاطره مربوط می شود به تابستان هزارو سیصدو هفتادو شش
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نظر عنایت شهید
#قسمت_دویست_و_سی_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خندید و آرام گفت:«نه، فرار نمی کنم.»
از خواب پریدم نزدیک اذان صبح بود زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به شان گفتم:«بابا رو خواب دیدم.»
نفهمیدم چطور دور و برم را گرفتند سر از پا نشناخته می گفتند:«خوش به حالت بگو چی دیدی؟»
جریان ورقه و امضای آن را براشان تعریف کردم با خوشحالی گفتند:«پس این وصلت سر می گیره دیگه نمی خوادغصه بخوری.»
به شوخی گفتم:«مهدی غصه می خورد که حالا از همه خوشحال تر شده.»
واقعاً هم
غصه مان تمام شد.بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد وقتی به خودم آمدم که تو محضر
بودیم و آقای عاقد داشت خطبه ی عقدمهدی و عروس تازه را می خواند.
همسر شهید
آن سال حسین و دختر بزرگم پشت کنکور ماندند و قبول نشدند.تو دوست و دشمن تک و توکی می گفتند:«اینا فرزند شهید هستن و سهمیه هم که دارن عجیبه که تو کنکور قبول نشدن!»
بعضی از آن هایی که فضولی شان بیشتر است طعنه های دیگری هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند.حسابی ناراحت بودم و گرفته،بیشتر از من بچه ها زجرمی کشیدندهمه تلاششان را کرده بودند که به جایی نرسید.گویی دیگر امیدی به کنکور سال بعد نداشتند.
همان روزها،شب جمعه ای بود که رفتم سر مزار شهید برونسی، فاتحه ای خواندم و مدتی پای قبرنشستم. همین طور با روحش درد و دل می کردم و به زمزمه حرف می زدم وقتی می خواستم بیایم، از قبول
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نظر عنایت شهید
#قسمت_دویست_و_سی_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
نشدن بچه ها تو
کنکور شکایت کردم و به اش گفتم:«شما می دانی و جان زینب! " 1 ".
شما که جات خوبه از خدا بخواه از حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) بخواه که بچه هات امسال دیگه قبول
بشن.
بنا به تجربه های قبلی یقین داشتم دعام بی اثر نمی ماند و مدتی بعد عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار خیلی بیشتر شده بود با علاقه و پشتکار زیادتری درس می خواندند کنکور سال بعد هر دوشان آن هم با رتبه ی خوب قبول شدند. دوتایی هم تو دانشگاه مشهد افتادند.
این را چیزی نمی دانستم، جز نظر عنایت شهید.
پاورقی
۱ - دختر کوچکم و فرزند آخر خانواده که مرحوم برونسی علاقه ی زیادی به او داشت.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فرازهایی از وصیتنامه ی سردار رشید اسلام حاج عبدالحسین برونسی
#قسمت_دویست_و_هفت (قسمت پایانی)
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدم هایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید.
همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
ای مردم نادان، ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیش رو باید درباره ی شهیدان کلمه ی اموات از زبان ها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛ بل احیاء عند ربهم يرزقون».
فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی
است، باید قبول بکنید؛ و من بر اساس «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم.
مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر،از مردم نادان زیان خواهید دید؛ تحمل کنید و بر عزم راسختان
پایدار باشید.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫