eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
8هزار ویدیو
245 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ! 🌷چندماه پیش از عملیات، در اردوگاه حین آموزش، پیم یک نارنجک گیر کرد و بچه‌ها برای جا زدن پیم آن را دست هاشم دادند. هاشم خیلی تلاش کرد تا با احتیاط پیم را سر جایش قرار دهد اما ناگهان نارنجک از دست او رها شد.... لحظات سختی بود و هاشم چند ثانیه بیشتر وقت نداشت تا پیم را جا بزند. دور تا دور هاشم هم پر از نیرو و چادر بود. او از خود گذشتگی کرد و نارنجک را در بین دو دست و پای خود محکم قرار داده و روی نارنجک خوابید، سپس با فریاد نیروها را به عقب راند. 🌷....لحظه‌ای بعد با انفجـار نارنجک، دست راستِ هاشم از مچ قطع شد و از دست چپ او نیز بیش از دو انگشت باقی نماند. شکم و روده‌هایش نیز به شدت آسیب دید. او را سریع به بیمارستان رساندند و چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. بعد از یکی دو ماه مجدداً به جبهه برگشت، آن‌قدر روحیـه‌اش خـوب بود که به محض ورود و با دیدن من، آن دو انگشت را که [به] صورت حرفِ وی انگلیسی بود به علامت پیـروزی بالا گرفت. هم خنده‌ام گرفته بود و هم شرمنده آن همه ایثار و از خود گذشتگی او شده بودم. 🌷سرانجـام در روز ششم اسفند سال ۱۳۶۲ هاشم با سمت معاونت گردان مقداد لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) طی عملیـات خیبر در منطقه جفیـر بر اثر اصابت موشک هواپیمایِ دشمن با بدنی تکه تکه شده به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار هاشم کلهر راوی: رزمنده دلاور عباس صداقت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 .... 🌷وقتی در عملیات "کربلای پنج" به دشمن حمله کردیم، تعدادی از بچه‎ها زخمی و شهید شده بودند و می‎بایست آن‌ها را به عقب منتقل می‎کردیم. من با دو نفر از بچه‎ها پیکر مطهر شهید "ایرج کریمی" را به عقب می‎بردیم. هنوز مقداری راه نرفته بودیم که یکی از دوستانم "ستار عروج‎علیان" ایشان بعداً شهید شد را دیدم که شهیدی را بر دوش گرفته و به عقب می‎آورد. به او گفتم: "ستار، کی شهید شده؟" جواب نداد، دوباره سؤالم را تکرار کردم، بر زمین نشست. وقتی چهره او را دیدم، او برادرم شهید "مجید شاکری" بود. اشک امانم نداد. برادرم را از او گرفتم و بر دوشم گذاشتم، داغ برادر سخت و سنگین است و این همه سنگینی مرا در خود می‌شکست. 🌷مجید اگر چه کوچک‎تر از من بود ولی بزرگواری و روح بلند او سبب پروازش شده بود. او هرچند دیرتر از من به جبهه آمد، ولی در اخلاق، معنویت و تلاش و راز و نیاز جزء «السابقون» بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که در هزار قله وقتی مناجات مولی الموحدین را می‌خواند «مولای یا مولای انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الی المولی» دل همه به لرزه می افتاد. شهید مجید شاکری گوی سبقت را از ما ربود و اکنون در جوار رحمت حق آرمیده است. مجید جان به ما واماندگان از قافله شهداء دعا کن تا روسفید به محضر شهداء وارد شویم. روحش شاد. 🌹 خاطره ای به یاد شهیدان معزز ایرج کریمی، ستار عروج‎علیان و مجید شاکری راوی: رزمنده دلاور حمید شاکری 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
...!! 🌷محل کارمان نطنز بود و خانه‌هایمان، اصفهان. دو_سه نفر بودیم که هیچ کدام ماشین نداشتیم، به جواد می‌گفتم بیا با اتوبوس برویم، تاکسی خیلی طول می‌کشد تا پر شود. می‌گفت: من با اتوبوس نمی‌آیم، این بی‌بندوباری‌ها را که می‌بینم حالم بهم می‌خورد. می‌گفتم: صندلی جلو می‌نشینیم. می‌گفت: آن‌جا هم یک وقت راننده آهنگ می‌گذارد و بحثمان می‌شود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم جواد محمدی 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 (۲ / ۱) !! 🌷از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچه‌ها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعد از ظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلوله‌های تانک آن‌ها برای یک لحظه هم قطع نمی‌شد. تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم، که دیدم تانک‌های دشمن، یکی پس از دیگری منفجر می‌شوند! با انفجار چندین تانک.... 🌷با انفجار چندین تانک، بقیه‌ی تانک‌ها مجبور به فرار شدند. از لابه‌لای دود و آتش، به میانه‌ی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آر.پی.جی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانک‌های دشمن، به این سو و آن سو می‌دَوَد و از پهلو و از پشت، آن‌ها را شکار می‌کند. بعد از فرار تانک‌ها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً.... .... 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 !! 🌷شهید حاج عبدالله عرب نجفی در عملیات مرصاد، فرمانده گردان کربلا بود. پسر دوازده ساله‌اش را هم با خودش آورده بود. از همان اول کار توی تنگه ماندو حتی روی ارتفاع هم نیامد. با این‌که تیربار دشمن لحظه‌ای امان نمی‌داد قد راست ایستاده و با صدای گرمش به بچه‌ها روحیه می‌داد. و به آن‌ها می‌گفت: بعد از خدا امیدم به شماست. یک لحظه هم از آن‌ها غافل نشوید بهشان امان ندهید و.... ترس این را داشتم که هدف قرار گیرد. هرچه می‌گفتم: شما هم هم یک اسلحه بردار. 🌷....می‌گفت: اگه لازم بشه از اسلحه شما استفاده می‌کنم. شاید از تنها چیزی که ترس نداشت مرگ بود. از روز اول جنگ بند پوتین‌هایش را بسته بود. خودش را به خطر می‌انداخت تا مجروحین را به عقب بیاورد حتی جنازه شهدا را مثل پدری دلسوز کول می‌کرد و می‌آورد. همیشه می‌گفت: من لیاقت ندارم که فرمانده این بچه‌ها باشم. این‌ها همه نمازشب می‌خوانند. اون وقت من به آن‌ها دستور می‌دهم من از روی هر کدام از آن‌ها خجالت می‌کشم. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز حاج عبدالله عرب نجفی، [فرمانده گردان کربلا] 🇮🇷 ‎‎@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 🌷سال ۱۳۶۴ از طريق جهاد بـه جزيـره مجنـون اعـزام شـدم. در آن‌جـا بچه‌ها مجبور بودند در تاريكی شب كار كنند تا دشمن آن‌ها را به راحتی هدف قرار ندهد. يك صبح با اكبـر صـالحی در مـسيری كـه شـب قبـل بچه‌ها خاكريز زده بودند، می‌رفتيم كه ديديم كاميونی كنار جـاده وارونـه شده است. دوتايی كمك كرديم و بـا لـودر، كـاميون را صـاف كـرديم. 🌷هنگام برگشتن، دشمن پاتك زده بود و من دچار سردرد شـديدی شـدم، اما آن‌قدر خسته و بی‌رمق بودم كه حتی نتوانستم نگاه كنم ببينم چـه اتفاقی برايم افتاده است. همـان‌جـا بـيهـوش شـدم و بچـه‌ها مـرا بـه بيمارستان بردند. بعد از دو روز كه به هوش آمدم، خواستم بلند شوم كه احساس كردم نمی‌توانم پايم را تكان دهم. ملحفه را كنار زدم و.... 🌷و با ديدن پای قطع شده‌ام فريادی از سر ناباوری كشيدم. پای راستم قطـع شـده بـود و پـای چـپم تركش خورده بود. لحظه‌اى بعد برادرم را بر بالينم ديدم. او درحالی‌كـه سعی می‌کرد گريه‌اش را پنهان كند، مرا دلداری داد و گفت: خدا را شكر كه زنده‌اى، آدم با يك پا هم می‌تواند به وطـن خـدمت كند. حرف برادرم درست بود. همان لحظه تصميم گرفتم به مبـارزه ادامـه دهم و سال ۶۷ با پای مـصنوعی بـه جبهـه برگـشتم و تـا پايـان جنـگ ايستادگی كردم. راوى: جانباز سرافراز مجيد زنگى آبادى 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
داشت محوطه رو آب و جارو می‌کرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، این‌جوری بدی‌های درونم هم جارو می‌شه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشکر.... 🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر شهید معزز محمدابراهیم همت 🇮🇷 ‎‎ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 (۲ / ۲) !! 🌷....فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم، تلفات زیاد است، «حجت‌» هم سرش قطع شده.... چه کار کنم؟» «اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا»ست.... برو که نوبت تو هم می‌رسد!» «محسن» راهی شد؛ بدون این‌که حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آن‌قدر گلوله‌ی «آر.پی.جی» زده بود که به سختی صدایم را می‌شنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت:... 🌷....گفت: «بیا جلو.» جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات ـ که از «سوپرمارکت» عراقی‌ها (!) خریده بود ـ به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه «مرتضی» و «سید محسن» مشغول دیده‌بانی آرایش تانک‌های دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. «محسن» را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلوله‌ی تانک، سر «محسن» را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محسن برکابی راوی: رزمنده دلاور مهدی کیامیری 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫