😔👇💔
مدافعان حرم ،
#پولهای کلان میگیرند ؟؟؟!!!🌹
کـــذب ِ محض است .. 🌹
بگذار #خلاصه اش را برایت بگویم ؛ 🌹👈👈شهید #ناصر_سواری ازآن هیبت ِ ورزیده اش، فقط یک خاکستری ماند وهیچ کس نمیداند به دو دختــر ِکوچکش چه بگوید ... 🌹
👈پیکرِ شهید #مهدی_نظری هنوز مقابل دیدگان ِ همرزمانش ، در تیررسِ دشمن ،
روی خاک های سوریه آرام گرفته ...
👈شهید #مجتبی_زکوی به دخترانش قول داده که باز میگردد ... 🌹شهید
👈سردار#سید_جاسم_نوری مجاهدی بود که از سالهای ابتدایی جنگ تا سال 94 در مجاهدت و رزمندگی بود. 🌹
👈شهید #احمد_حاجیوند_الیاسی دانشجویی بود که در دانشگاه عشق بیبی زینب فارق التحصیل شد. 🌹
👈شهید #علیرضا_حاجیوندقیاسی بعد از مدت ها گشتن دنبال کار و شغلی مناسب وبلاخره پیدا کردن کاری مناسب شغلش را رها و به دنبال دفاع از بیبی زینب کرد. 🌹
👈از شهید #محمود_مراد_اسکندری ...
👈شهید #داود_نریمیسا ...
👈شهید #صالح_صالحی ....
و ...
چه میدانید ؟!! 🌹
👈شهید #سید_مهدی_موسوی ، اولین شهیدِ مدافـــع ِ حرم ،عشق بی بی زینب رو به این دنیا ترجیح داد.
چند بار #ملازمان_حرم را دیده اید ؟؟!
🌹شهید سردار #روزبه_هلیسایی ....
🌹شهید سردار #سید_سیاح_طاهری ...
🌹شهید #رضا_بخشی ...
🌹شهید #فرامرز _رضازاده ...
🌹شهید #حسین_معز غلامی ...
🌹شهید #احمد _مکیان ...
🌹شهید #مهدی_صابری ...
🌹شهید #عمار_بهمنی ...
🌹شهید #علیرضا_توسلی ...
🌹شهید #احسان_فتحی چم خانی...
🌹شهید #مصطفی_رشید _پور ...
و شهیدای مـــــدافع ِ حرم دیگر ایرانی و #فاطمیون و #زینبیون و ... ای کاش معنـی ِ؛
- اضطـــراب های هر شب ...
-هر لحظه منتظر ِشنیدن ِخبر ِناگوار عزیزترین ...
-بی بابا شدن ِ بچه ها ...
-بی پسر شـــدن ِ مادرها ...
راستی !
ارزش ِ اینها چقـــدر است ؟؟؟
گذشته از تمام اینها ؛
ما دریافته ایم که امروز
🌹عاشورای_زینب (س) است ...
اگر غافل شویم ، بی شک نادم و پشیمان خواهیم شد ..
جواب ِاین نیش_زبان_ها هم بماند با
عمه_سادات ...
شکر ِخدا که ؛
ما_را_مدافعان_حرم_آفریده_ان
#شادی روح#شهدا صلوات
✨﷽✨
💠چند روز پیش #شهید_آرمان_علیوردی رحمت الله علیه را خواب می دیدم یک نوشته ای از جانب ایشان بود در خواب مطالعه کردم...
✍نوشته بود من #وقت زیاد #کار_خیر کردن نداشتم ولی شما حالا حالا ها وقت دارید هیچ وقت #ادامه_ی_راه_شهدا و حقانیت راهشون رو فراموش نکنید....
#شادی روح شهید علیوردی #صلوات
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از شهید
راه هایی برای #صدقه دادن
🪴🪴🪴🪴🪴🪴
✨✨✨✨✨✨
💚لب پنجره اتاقت كاسه ای آب و غذا برای پرندگان بذار
و اینو #عادت خودت كن..🍚
💚وسایل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كیسه بذار و به كارگری بده...🛍
💚در اتاقت قلكی بذار و هربار #گناه كردی مبلغ كوچكی توش بنداز و...💸
بعد یك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اینو تكرار كن ..💰
💚یه مبلغی از حقوقت رو كفالت یتیم بكن...👧🏻🧒🏻
💚تو مسجد #قرآن بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه...
💚بعد نوشیدن آب ، اگه آب زیاد اومد به
نزدیكترین گیاهی كه پهلوته بده به نیت اموات، به همین سادگی..💦
💚 #شادی رو به قلب هر مسلمونی وارد كن مخصوصا اونایى كه غصه دارن...✨🥲
💚به هر كی رد میشه #لبخند بزن و سلام كن به اونایی كه نشستن ، سخن نیكو صدقه است..❤️
💚نخواب مگر اینكه هركی بهت بدی كرده رو ببخشى..🙏🏻
اگر چه كه #غیبت یا تهمت بوده یا ظلم بهت كرده...🔥
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از شهید
راه هایی برای #صدقه دادن
🪴🪴🪴🪴🪴🪴
✨✨✨✨✨✨
💚لب پنجره اتاقت كاسه ای آب و غذا برای پرندگان بذار
و اینو #عادت خودت كن..🍚
💚وسایل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كیسه بذار و به كارگری بده...🛍
💚در اتاقت قلكی بذار و هربار #گناه كردی مبلغ كوچكی توش بنداز و...💸
بعد یك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اینو تكرار كن ..💰
💚یه مبلغی از حقوقت رو كفالت یتیم بكن...👧🏻🧒🏻
💚تو مسجد #قرآن بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه...
💚بعد نوشیدن آب ، اگه آب زیاد اومد به
نزدیكترین گیاهی كه پهلوته بده به نیت اموات، به همین سادگی..💦
💚 #شادی رو به قلب هر مسلمونی وارد كن مخصوصا اونایى كه غصه دارن...✨🥲
💚به هر كی رد میشه #لبخند بزن و سلام كن به اونایی كه نشستن ، سخن نیكو صدقه است..❤️
💚نخواب مگر اینكه هركی بهت بدی كرده رو ببخشى..🙏🏻
اگر چه كه #غیبت یا تهمت بوده یا ظلم بهت كرده...🔥
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫