eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
7.9هزار ویدیو
245 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
😔👇💔  مدافعان حرم ،  کلان میگیرند ؟؟؟!!!🌹 کـــذب ِ محض است .. 🌹 بگذار اش را برایت بگویم ؛ 🌹👈👈شهید  ازآن هیبت ِ ورزیده اش، فقط یک خاکستری ماند وهیچ کس نمیداند به دو دختــر ِکوچکش چه بگوید ... 🌹 👈پیکرِ شهید  هنوز مقابل دیدگان ِ همرزمانش ، در تیررسِ دشمن ، روی خاک های سوریه آرام گرفته ... 👈شهید  به دخترانش قول داده که باز میگردد ... 🌹شهید 👈سردار مجاهدی بود که از سالهای ابتدایی جنگ تا سال 94 در مجاهدت و رزمندگی بود. 🌹 👈شهید  دانشجویی بود که در دانشگاه عشق بی‌بی زینب فارق التحصیل شد. 🌹 👈شهید  بعد از مدت ها گشتن دنبال کار و شغلی مناسب وبلاخره پیدا کردن کاری مناسب شغلش را رها و به دنبال دفاع از بی‌بی زینب کرد. 🌹 👈از شهید  ... 👈شهید  ... 👈شهید  .... و ... چه میدانید ؟!! 🌹 👈شهید  ، اولین شهیدِ مدافـــع ِ حرم ،عشق بی بی زینب رو به این دنیا ترجیح داد. چند بار  را دیده اید ؟؟! 🌹شهید سردار  .... 🌹شهید سردار  ... 🌹شهید  ... 🌹شهید  _رضازاده ... 🌹شهید  غلامی ... 🌹شهید  _مکیان ... 🌹شهید  ... 🌹شهید  ... 🌹شهید  ... 🌹شهید  چم خانی... 🌹شهید  _پور ... و شهیدای مـــــدافع ِ حرم دیگر ایرانی و  و  و ... ای کاش معنـی ِ؛ - اضطـــراب های هر شب ... -هر لحظه منتظر ِشنیدن ِخبر ِناگوار عزیزترین ... -بی بابا شدن ِ بچه ها ... -بی پسر شـــدن ِ مادرها ... راستی ! ارزش ِ اینها چقـــدر است ؟؟؟ گذشته از تمام اینها ؛ ما دریافته ایم که امروز 🌹عاشورای_زینب (س) است ... اگر غافل شویم ، بی شک نادم و پشیمان خواهیم شد .. جواب ِاین نیش_زبان_ها هم بماند با عمه_سادات ... شکر ِخدا که ؛ ما_را_مدافعان_حرم_آفریده_ان روح صلوات
✨﷽✨ 💠چند روز پیش رحمت الله علیه را خواب می دیدم یک نوشته ای از جانب ایشان بود در خواب مطالعه کردم... ✍نوشته بود من زیاد کردن نداشتم ولی شما حالا حالا ها وقت دارید هیچ وقت و حقانیت راهشون رو فراموش نکنید.... روح شهید علیوردی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷 https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهدای جاویدالااثر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 کمک کردن با 🌹کاری که و بخصوص سپهبد شهید حاج قاسم برای کشور و ملت های مسلمان انجام دادند از نوع است. 🌷 روح همه شهدا، امام شهدا و کسانی که با به اسلام و این مردم شهید پرور خدمت کردند بر محمد و آلش صلوات 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از شهید
راه هایی برای دادن 🪴🪴🪴🪴🪴🪴 ✨✨✨✨✨✨ 💚لب پنجره اتاقت كاسه ای آب و غذا برای پرندگان بذار و اینو خودت كن..‌🍚 💚وسایل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كیسه بذار و به كارگری بده...🛍 💚در اتاقت قلكی بذار و هربار كردی مبلغ كوچكی توش بنداز و...💸 بعد یك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اینو تكرار كن ..‌💰 💚یه مبلغی از حقوقت رو كفالت یتیم بكن...👧🏻🧒🏻 💚تو مسجد بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه... 💚بعد نوشیدن آب ، اگه آب زیاد اومد به نزدیكترین گیاهی كه پهلوته بده به نیت اموات، به همین سادگی..‌‌💦 💚 رو به قلب هر مسلمونی وارد كن مخصوصا اونایى كه غصه دارن...✨🥲 💚به هر كی رد میشه بزن و سلام كن به اونایی كه نشستن ، سخن نیكو صدقه است..❤️ 💚نخواب مگر اینكه هركی بهت بدی كرده رو ببخشى..🙏🏻 اگر چه كه یا تهمت بوده یا ظلم بهت كرده...🔥 @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از شهید
راه هایی برای دادن 🪴🪴🪴🪴🪴🪴 ✨✨✨✨✨✨ 💚لب پنجره اتاقت كاسه ای آب و غذا برای پرندگان بذار و اینو خودت كن..‌🍚 💚وسایل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كیسه بذار و به كارگری بده...🛍 💚در اتاقت قلكی بذار و هربار كردی مبلغ كوچكی توش بنداز و...💸 بعد یك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اینو تكرار كن ..‌💰 💚یه مبلغی از حقوقت رو كفالت یتیم بكن...👧🏻🧒🏻 💚تو مسجد بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه... 💚بعد نوشیدن آب ، اگه آب زیاد اومد به نزدیكترین گیاهی كه پهلوته بده به نیت اموات، به همین سادگی..‌‌💦 💚 رو به قلب هر مسلمونی وارد كن مخصوصا اونایى كه غصه دارن...✨🥲 💚به هر كی رد میشه بزن و سلام كن به اونایی كه نشستن ، سخن نیكو صدقه است..❤️ 💚نخواب مگر اینكه هركی بهت بدی كرده رو ببخشى..🙏🏻 اگر چه كه یا تهمت بوده یا ظلم بهت كرده...🔥 @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫