خوابگاه که زندگی میکردم، خیلی نامرتب بودم. در اتاق، فقط به اندازهی خودم که بخوابم و درس بخوانم جا بود. بقیهی اتاق را حجم عظیمی از کتاب و ظرف نشسته و ... پُر کرده بود. اما وارد خوابگاه داریوش میشدی، فکر میکردی به خانهی یک تازه عروس رفتهای!
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
🌷 پدر و مادر من در یک سانحهی رانندگی در دره سقوط کردند و مدتها جنازههایشان پیدا نشد. این ماجرا لطمهی روحی سنگینی به من زد و زندگیام مثل شهر بمباران شده از بین رفت. آن روزها خیلی از بستگان ما تهران بودند اما از این میان، فقط داریوش بود که مرتب به ما سر میزد و ما را مجبور میکرد که به خانهشان برویم. خانهی ما نسبت به آنها دور بود. برای همین هر موقع قرار میشد شب به آنجا برویم میگفت لباس راحتی بیاورید که همینجا بخوابید و همین هم میشد.
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر
ابوالفضل حافظی تبار🌷