گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
برگرفته از کتاب: مصطفای خدا
#طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
برگرفته از کتاب: مصطفای خدا
#طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
سرهنگ، زمان شاه خدمت کرده بود. اهل نماز و دعا نبود. مصطفی را که میدید؛ سلام نظامی میداد. هر دو فرمانده بودند
🔹️مصطفی که دعا میخواند، میآمد یک گوشه مینشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغها که خاموش میشد، کسی کسی رانمیدید . قنوت گرفته بود. سرش را انداخته بود پایین، گریه میکرد. یادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گریه میکرد.
میگفت: همه اینها را از مصطفی دارم.
#طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫