🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_نهم
مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت..💕
اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد ..
دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد ، هی سیاه می شد..
حتی نمی توانست راحت گریه کند. تاشب صبر کردیم اما فایده ای نداشت😣
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود .
پدرم باعصبانیت می گفت:
((ازعمدبچه رومرخص کردن که توی خونه تموم کنه!))
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.
حال و روز همه بدترشد.
تانیاورده بودیمش خانه ، این قدربه هم نریخته بودیم...
پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد ومی گفت:
((این بچه یه شب اومد خونه ، همه رو وابسته وبیچاره خودش کرد و رفت!))
محمدحسین باید می رفت.
اوایل ماه رمضان بود.گفتم:((توبرو،اگرخبری شد زنگ می زنیم!))
سحرهمان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد...😭
شب دیوانه کننده ای بود.
بعدازپنجاه روز امیر محمد مرده وحالا تازه من شیر داشتم💔
دورخانه راه می رفتم ، گریه می کردم وروضه حضرت رباب علیه اسلام می خواندم😭
مادرم سیسمونی هارا جمع کرد که جلوی چشمم نباشد....
عکس ها، سونوگرافی ها وهرچیزی راکه که نشانه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدرش ومادرش برگشت.
می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم وچهلم..
خانواده اش گفتند:((بچه کوچیک این مراسم رونداره!))
حرف حرف خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی دریزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد.
خیلی باهم رفیق بودند.
ازمن پرسید:((راضی هستی این مراسما رونگیریم؟))
چون دیدم خیلی حالش بداست، رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.
گفت:((پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی دریزد)
برای خاکسپاری،خودم همه کارهاش رو انجام می دم!))
درغسالخانه دیدمش.
بچه راهمراه بایکی از رفقایش غسل داده وکفن کرده بود.
حاج اقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان ، درست وحسابی اجازه می دهد بچه را بیبنم ، آن هم تنها😔
بعداز غسل وکفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم.
خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر علیه اسلام با اووداع کردیم😭
با آن روضه ای که امام حسین علیه اسلام قنداقه را بردند پشت خیمه..
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
یا زینب:
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_نهم
شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟
گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگتر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود.
مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت».
همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد.
وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و میگفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم.
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
یا زینب:
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_نهم
شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟
گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگتر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود.
مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت».
همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد.
وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و میگفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم.
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
یا زینب:
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_نهم
شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟
گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگتر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود.
مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت».
همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد.
وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و میگفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم.
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_نهم
✨السلام و علیکم و رحمة الله و
بركاته✨
وقتی سرم رو برگردونم با 🔥عمو🔥 مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود
و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم.😏😠
وقتی دید نمازم تموم شد.
اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت
_تو نماز میخونی ؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت
_ من من..... راستش.......😰
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو_ تو چی؟ اینا محبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع .
درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد
_ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم.😏
عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟😠
_ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه.😠
پوزخندی زد 😏که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست. و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو 😡🗣میومد که خطاب به مامان وبابا و امیرعلی بود😰
_آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیذارم نمیذارم اینو هم مث خودتون یه عده ادم خرافاتی کنید. 😡باید همون موقع همراه خودم میبردمش باخودم ولی هنوزم دیر نشده آره..... بریم طناز....
و بعد سکوت مطلق و بعد ترسی که همه وجودمو گرفته بود.
هنوز دیر نشده؟ میبردمش؟ اصلا چرا اینقدر اعتقادات من براش مهمه؟! یا دوستیم با.....😥😣
شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم.....
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_مرسی
آرمان_راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم. چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_خیلی...........
دلارام_جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم.
شاخ بازی؟ چه ربطی داره؟اصلا مگه من رفتم سراغش........😧🙁
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫