eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
7.9هزار ویدیو
245 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لشــگـــر ۲۷ محمـــد رســـول اللــه (صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله وسلم) بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت شهـــدا را ببـــوســد ! وقـتــی خــودش شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد . پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان را آتـــش زد . شهیـــد 🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات 🌱 ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
💎 هرکس این دعا را در آخرین جمعه ماه رجب بخواند، ۱۱ سال بر عمرش اضافه می شود مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، صاحب کتاب شریف «مکیال المکارم» در کتاب دیگر خود با نام «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات» می نویسد: مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه، رساله ای در اعمال ماه رجب و ماه شعبان و ماه رمضان تألیف فرموده است : هرکس در روز جمعه آخر ماه رجب، این دعا را بخواند، ١١ سال بر عمر او اضافه می شود: « بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِيمِ‏. يَا أَجَلَّ‏ مِنْ‏ كُلِ‏ جَلِيلٍ! يَا أَكْرَمَ‏ مِنْ‏ كُلِ‏ كَرِيمٍ! وَ يَا أَعَزَّ مِنْ كُلِّ عَزِيزٍ! أَغِثْنِي‏ يَا غِيَاثَ‏ الْمُسْتَغِيثِينَ! بِفَضْلِكَ‏ وَ جُودِكَ‏ وَ كَرَمِكَ. وَ مُدَّ عُمْرَنَا، وَ هَبْ‏ لَنَا مِنْ‌‏ لَدُنْکَ عُمْراً بِالْعَافِیَةِ، یَا ذَاالْجَلالِ وَ الإکْرَامِ!» (ابواب الجنّات في آداب الجمعات، ص475-476) التماس دعای ظهور🤲🏻
بِسم‌ࢪَب‌ِّالشُـھـَداوالصِدیقین✨
‹ یہ‌دعـٰای‌خیلی‌قشنگ › -الهی‌لاستیڪ‌زندگیاتون‌ .. توجـٰاده‌شهادت‌پنچربشه :)!🖤✨️
گمنامی‌تنہا‌براۍشہدا‌نیست! می‌توانی‌ - شھید‌نباشی - وسربازحضرت‌زهرا﴿س﴾باشی اما‌شرط‌دارد .. +اینکه‌فقط‌برای‌خداکارکنی‌نه‌ریا :)!🌱
هروقت‌‌کارت‌‌گیر‌‌کرد‌‌برو‌سراغ‌‌آسمونی‌‌ها .. این‌زمینیا‌تو‌کار‌خودشون‌‌موندن :)!🕊
بِسم‌ࢪَب‌ِّالشُـھـَداوالصِدیقین✨
اگر‌انسان‌‌سرش‌‌رابه‌‌سمت‌‌آسمان‌‌بالا‌‌بیاورد‌ و‌کارهایش‌‌را‌فقط‌‌برای‌‌رضای‌‌خدا،انجام‌دهد، مطمئن‌‌باشید‌زندگی‌اش‌‌عوض‌‌میشود وتازه‌‌معنای‌زندگی‌کردن‌‌را‌می‌فھمد...!' شھیدابراهیم‌هادی
‌ یـٰاحـسـن‌'؏'...💚!- تـوشـٰاهۍومـن‌نـوڪرم...☝️🏻🌿✨!-
دیوانہ‌تریـن‌حالٺ‌یك‌عشـق‌زمانیست دلتنگ‌شـوی‌ڪار‌زدست‌تو‌نـیاید :)
بِسم‌ࢪَب‌ِّالشُـھـَداوالصِدیقین✨
چه‌ساده‌وبی‌آلایش نه‌طبلی‌نه‌چلچراغی ؛ نه‌ناظری‌که‌انگیزه‌خودنمایی‌باشد خالص‌وخود‌خواسته‌حلقه‌ی‌همسنگران که‌هم‌دین‌دارند‌و‌هم‌آزاده‌اند...🖤!'
حرمطهر دانیال نبی شوش
یادمان فتح المبین
رمز خودسازی ما این است که برای هر عمل مان، برای هر چیزمان، برای هر حتی اندیشه مان، یک علامت سوال جلویش بگذاریم که "چرا؟" یک دلیلی برای کارهایمان، دلیلی برای اندیشه هایمان، دلیلی برای فکرمان و دلیلی برای زندگی مان پیدا کنیم. ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت تکان‌دهنده حاج قاسم سلیمانی از روزی که امام خمینی احساس کرد توسط ساواک ربوده شده ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹