خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند.
«بله، تجهیزات.»
گفتم:«می خوای چکار کنی حاجی؟»
گفت:«امشب قراره به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام) کار عملیات رو یکسره کنن و قال قضیه ی
خرمشهر کنده بشه.»
«خوب این چه ربطی داره به ما؟»
«ربطش اینه که ما هم می خوایم به عنایت الهی تو این عملیات شرکت کنیم»
انتظار هر چیزی را داشتم غیر از این یکی به اعتراض گفتم:«ناسلامتی شما فرمانده گردان حر هستی، خط تحویل گردان دادن اون هم خط حساسی که نزدیک دشمنه و هر آن امکان پاتکش هست؛ نیرو
مشکلات داره هزار و یک مسأله داره فردا نمی تونیم جواب بدیم این اصلاً شرعی
نیست!»
به قول معروف کاسه ی داغتر از آش شده بودم خنده ای کرد و گفت:«تو چکار به این حرف هاش داری سید جان؟ کی میگه شرعی نیست گردان ما منظم و مرتب تو خط مستقر شده و فرمانده هم بالا سرشونه، همه رو هم توجیه کردیم و فقط من و شما اومدیم این جا که اگر توفیقی شد تو عملیات آزادی خرمشهر باشیم.»
مسأله به این سادگی ها برام حل نمی شد هر طور بود دنبالش رفتم. تجهیزات که گرفتیم، نفسی تازه کرد و گفت:«خب حالا باید آقای آهنی " 1 ". رو پیدا کنیم.
با این که ناراحت بودم ولی لام تا کام حرف نزدم باز دنبالش رفتم آهنی را زود پیدا کردیم فرمانده ی یکی از گردان هایی بود که می خواستند تو عملیات شرکت کنند، عبدالحسین باهاش هماهنگی کرد و گفت: «دوتا نیروی تک ور . ۲. به گردان شما اضافه شد.»
منظور او، من و خودش بودیم.آهنی خندید و گفت: «مگه میگذارم شما تک ورباشی حاج آقا، باید بیای ور دست خودم که امشب به کمکت احتیاج دارم»
عبدالحسین گفت:«اذیتمون نکن حاجی، من آرزو داشتم تو این عملیات مثل یک
رزمنده معمولی بجنگم.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آهنی به این سادگی ها دست بردار نبود خیلی پیله کرد به عبدالحسین،بیفایده. دست آخر گفت: «حداقل بیا
راهنماییمون کن حاج آقا.»
گفت:«من دوست دارم تو تاریخ زندگیم ثبت بشه که در آزادی خرمشهر،به عنوان یک رزمنده ی ساده سهمی
داشتم.»
بالاخره هم قبول نکرد. بعد از هماهنگی لازم، از آهنی جدا شدیم داشت می رفت قاطی نیروهای دیگربشود،دستش
را گرفتم
«یک لحظه صبر کن آقای برونسی کارت دارم»
ایستاد،گفت: «بفرما.»
«اگر تو این عملیات توفیق شهادت نصیب ما شد وضعیت گردان چطور میشه؟شما به هیچ کس نگفتی که ما
کجا می ریم؟»
گفت:«تو خاطر جمع باش من به اون هایی که لازم بوده سپردم»
انگارنگرانی را تو نگاهم دید تا خیالم راحت تربشود ادامه داد:«تو که خوب می دونی سید،من هیچ وقت بدون
دستور مافوق کاری نمی کنم.»
پاورقی
۱- فرمانده ی یکی از گردان های تیپ بیست و یک امام رضا(سلام الله علیه) که چند شب بعد، به درجه رفیع شهادت
نائل آمد.
۲- تک تیر انداز
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
ساکت شد.گفتم:«شما بگو با کی هماهنگی کردی تا من خاطر جمع بشم، والا نمی آم»
راه افتاد.همان طور که می رفت گفت:«بیا تا برات بگم.»
دنبالش راه افتادم
«من با خود فرماندهی تیپ بیت المقدس هماهنگ کردم اولش که قبول نکرد ولی وقتی ازش خواهش کردم اجازه داد. من می خواستم اجازه ی پنج، شش نفر رو بگیرم اون ولی فقط با اومدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو هم شد؛ یعنی ما الان داریم با مجوز شرعی می ریم.»
نفس راحتی کشیدم و گفتم:«همین رو شما از اول می گفتی حالا دیگه خاطرم جمع شده»
لبخند معنی داری زد و چیزی نگفت رفتیم قاطی نیروهای دیگر و مثل آنها منتظر دستورحمله شدیم.
هوا گرگ و میش بود تو تاریک - روشن صبح درگیری شدید شده بود حتی بعضی جاها کار به جنگ تن به تن رسید با کارد و سرنیزه،گاهی هم با نارنجک نیروهای دشمن را به درک می فرستادیم و سنگربه سنگر می رفتیم جلو.
تو آن گیرودارسعی می کردم عبدالحسین را گم نکنم، تا کنار اروند رود و نزدیک گمرک خرمشهر رفتیم،داشتیم آخرین سنگرهای دشمن را پشت سر می گذاشتیم عراقی ها با خفت و خواری یا فرار می کردند، یا دست می گذاشتند رو سرشان و تسلیم می شدند.
اوج درگیریها نزدیک شهر بود بچه ها مثل سیل کوبنده می رفتند جلو، هیچ کدام از ترفندهای دشمن جلودارشان نبود. تک و توکی از سنگرها هنوز مقاومت می کردند همان ها هم به حول و قوه ی الهی سقوط کردند.
وقتی خرمشهر آزادشد خورشید طلوع کرده بود و هوای صبح لطافت عجیبی داشت من هم مثل تمام بچه ها حال خودم را نمی فهمیدم خیلی ها همان جا به خاک سجده افتاده بودند و با ناله های از ته دل، شکر می کردند. واقعاً از خود بیخود شده بودم و برای رفتن به شهر لحظه شماری می کردم مسجد جامع، با آن همه رنج و شکنجه هنوز پا بر جا ایستاده بود دوست داشتم جزو اولینها باشم که آن جا نماز شکر
می خوانم.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
ثمره ی خون شهدا را به وضوح می دیدیم تو چشمها همین طوراشک شوق بود که حلقه می زد.
در این بین،عبدالحسین هم سرازپا نمی شناخت خیلی ها می دویدند به طرف شهر،
یک آن اسلحه را تو دستم فشار دادم و من هم بنای دویدن گذاشتم داشتم می رفتم داخل شهر،یکدفعه کسی از پشت دستم را گرفت.کم مانده بود بیفتم ،برگشتم با حیرت نگاه کردم، عبدالحسین بود
«کجا؟»
تو آن لحظه ها هیچ چیز برام عجیب تر از این سؤال نبود با نگاه بزرگ شده ام گفتم «خب معلومه دارم میرم تو
شهر»
خونسردگفت:«باشه برای بعد»
یعنی چه؟منظورت رو نمی فهمم حاجی»
«باید بریم
گردان»
«حالا چه وقت شوخی کردنه؟!»
آمدم به راه خودم بروم دوباره گرفتم، از نگاهش فهمیدم تصمیمش كاملاً جدی است.معترض گفتم:«حالا دو ساعت دیگه می ریم حاج آقا،به قول خودت تو گردان همه چی خاطر جمع شده.»
یاد نکته ی دیگری افتادم
«تازه اگر مشکلی هم می خواست پیش بیاد تو تاریکی شب بودحالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره.»
مثل معلمی که بخواهد شاگردش را نصحیت کند گفت:«نه من به فرماندهی تیپ قول دادم که بعداز تموم شدن عملیات تو اولین فرصت خودم رو برسونم گردان،یعنی ما از این به بعد دیگه اجازه نداریم هر چی بمونیم خلافه.»
ناراحت و دلخورگفتم:«حالا آقای کلاه کج که چیزی نمی گه اگه ما یک
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
ساعت هم دیرتر بریم
گفت: «ما به کسی کاری نداریم، وظیفه خودمون رو باید بشناسیم؛ منم خیلی دوست دارم برم خاک این شهر رو
بو کنم و ببوسم ولی باشه برای بعد»
سریع یک موتور جور کرد آمد کنارم ایستاد
«زود سوار شو که داره دیر میشه.»
هنوز باورم نمی شد با حسرت به طرف شهر نگاه کردم آهسته گفتم:« ما آرزو داشتیم حداقل مسجد جامع رو از
نزدیک می دیدیم.»
لبخند زد و گفت: «ان شاء الله بعداً به آرزوت می رسی.»
سوار شدم هزار فکر و خیال جورواجور اذیتم می کرد گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف گردان
وقتی رسیدیم خط خودمان ،رادیو هنوز خبر آزادی خرمشهر را نگفته بود عبدالحسین هم بیکار ننشست تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.
مدتی بعد رفتیم منطقه سومار و نفت شهر، بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم " 1 ".
یک شب با خبر شدیم آهنی و چند تا دیگر از بچه های تیپ بیست و یک امام رضا سلام الله علیه نفوذ کردند توشهر مندلی عراق.
ظاهراً
برنامه ای داشتند. وقت برگشتن دشمن تازه متوجه ی آنها می شود مابین درگیری ،آهنی پاش می رود روی مین و انگار گلوله هم می خورد به هر حال شهید می شود و جنازه اش همان جا می ماند.
پاورقی
۱ بعدا به دلایلی این عملیات لغو شد
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبری نشدیک شب عبدالحسین آمدپیشم،گفت «شهید آهنی به گردن ما حق
داره با هم خیلی رفیق بودیم.»
حدس زدم باید فکری توی سرش باشد. گفتم:«چطور؟»
گفت:«بیا بریم جنازه اش را بیاریم»
«منطقه خیلی حساسه باید از خیرش بگذری»
«حالا
سر و گوشی آب می دیم، اگر شد
می
آریمش.»
گفتم:«آخه میگن موقعیتش خیلی خطرناکه نمی شه.»
منصرف نشد مصمم بودکه برود.بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش برد.
اول رفتیم پیش بچه های تیپ بیست و یک،درباره ی موضوع صحبت کردیم. آنها هم حرف مرا زدند.
«نمی شه آقای برونسی،ما چند نفر فرستادیم دست خالی برگشتن.»
عبدالحسین ولی پاتو یک کفش کرده. گفتند:«جنازه رو تله کردن،زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست بزنی، منطقه اش هم بد منطقه ای هست دقیق تو تیررس دشمنه.»
«حالا ما یک زحمتی می کشیم!اگر تونستیم بیاریم که می آریم، نتونستیم هم دیگه نتونستیم»
نمی دانم چه اصراری به این کارداشت، فقط می دانم بدون دلیل،دنبال هیچ موضوعی نمی رفت آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم،جنازه شهید بزرگوار آهنی.
مابینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود دراز کشیده بودیم روی زمین،عبدالحسین خواست جلوتربرود،گرفتمش،
«کجا حاجی؟!»
با تعجب نگاهم کردگفت:«خب می رم
بیارمش.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
┄
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
این طور وقت ها که چشمش به جنازه شهدا می افتاد،بی تاب می شد،مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ی دوستی هم داشت.
«این جنازه رو اگر الان دستش بزنی منفجر میشه.»
نگاهی به زیر جنازه انداخت ادامه دادم «قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها، تله کردنش، کافیه به اش دست بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.»
نطقم مؤثر واقع شد گفت:« بچه ها درست می گفتن کاری نمی شه کرد.»
تو صداش غم شدیدی موج می زد. آهی کشید و سرش را گذاشت روی زمین به زمزمه گفت: «این رسمش نشد که خودت تنها بری ما رو هم بخواه که بیایم.»
این را گفت و شروع کرد به نجوی کردن با شهیدآهنی، از سوز درونش خبر داشتم و از این که تا چه حد دلتنگ شهادت است. برای همین زیاد تو پرش نزدم شش دنگ حواسم را دادم به اطراف، کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو گوشی آب بدهم. موقعیت خطرناکی داشتیم ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!»
درست نمی دانم چقدر گذشت برای جان او خیلی جوش می زدم بیشتر از این نمی شد معطل کرد. رفتم کنارش و همین را به اش گفتم مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به
برگشتن شد.
بین راه ساکت بود و بی حرف نگاه، صورت و همه وجودش را گویی غم گرفته بود می دانستم رو حساب نیاوردن جنازه ی شهید آهنی است، گفتم:« چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده حالا شرایط جوری هست که دیگه نمیشه جنازه رو بیاریم با حرص و جوش خوردن که کاری درست نمیشه.»
حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد لبهاش را آهسته از هم برداشت سنگین و تودار گفت: «خانواده ی شهید اگر جنازه ی عزیزشون روببینن خیلی بهتره؛ کاش می شد یک جوری می آوردیمش.»
گفتم :«خودت اگر شهید شدی راضی هستی که برای آوردن جنازه ات، یکی دیگه بیاد و شهید بشه؟»
صحبتش رفت تو یک فاز دیگر
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
عبدالحسین رو کرد به من،با لبخندی به لب گفت:«چون خودشون نمی آن عملیات و جاشون امنه فکر می کنن ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطری تهدیدمون نکنه.»
بچه ها همه گرم حرف زدن بودند منتهی هیچ کس صبحت دنیا را نمی کرد حرف ها همه از شهادت بود و از آخرت و وصیت های باقیمانده شورو شعفشان قابل وصف نبود بعضی ها حتی به گریه و زاری حرف
می زدند.
من و عبدالحسین هم، رفتیم گوشه ای، یادم هست والفجر مقدماتی عملیات حساسی بود تو منطقه ی فکه، و از آن حساستر،مأموریت ما بود؛ باید می زدیم به پاسگاه طاووسیه ی عراق،همیشه تو این طور موارد،عبدالحسین بیشتر از هر چیزی سفارش خانواده اش را می کرد آن جا شروع کردیم به همین صحبت ها،گاهی حرف ها به شوخی کشیده شد و گاهی هم جدی می ش.د
چند دقیقه ای مشغول بودیم، یکهو صدای انفجار یک گلوله از جا پراندم، انگار از طرف دشمن بود. سریع دویدیم طرف محل انفجار،سفیدی محاسن پیرمردی به خون آغشته شده بود ترکشها قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع وخیمی داشت. دست نمی شد به اش بزنی پیش خودم گفتم:« معلوم نیست چرا هنوز جریان خونش قطع نشده؟!»
دو،سه تای دیگر از بچه ها مجروح شده بودند آنها را سریع فرستادیم عقب او ولی وضعیتش طوری بود که نمی شد حتی تکانش بدهی، لحظه های آخر عمرش را می گذراند. عبدالحسین کنارش نشست سرش را آهسته بلند کرد و گذاشت رو پاش،پیشانی اش را آرام بوسید، پیرمرد با صدای زیری گفت::«می خواستم تو عملیات باشم و اون جا شهید بشم، ولی...»
با آن حالش،اشک تو چشمهاش جمع شد. عبدالحسین دنبال جمله ی او را گفت:«ولی خداوند، قبل از عملیات تو رو طلبیده،داره می بره»
پیرمرد به سختی نفس می کشید باز لبها را از هم برداشت نالید:«خیلی دوست داشتم بیام تو عملیات شهید بشم!» غم و اندوه چهره ی مردانه عبدالحسین را گرفته بود. سعی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند.گفت: «پدر جان! من همین الان حاضرم با تو یک
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
معامله ای بکنم»
«چی؟»
که هر جا من شهید شدم به حساب تو بنویسند؛ و این جا که تو داری شهید می شی برای من بنویسند.»
لبخندکمرنگی به لب های پیرمرد آمدگفت:« تو این معامله رو با من می کنی؟»
عبدالحسین گفت:«البته چرا که نه.»
پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرف ها،باز به حرف آمد و پرسید: «چرا؟»
عبدالحسین گفت:«چون شما با این سن و سالت،تا همین جا که اومدی اندازه ی صد تا عملیات که من با این هیکل و بنیه ام برم ارزش داره؛،حالا این جا که چند قدمی دشمنه، ولی اگر تو اهواز هم شهید می شدی من با تو این معامله رو می کردم».
پیرمرد گریه اش گرفت،کم رمق گفت:«نه محل شهادت هر کی مال خودش.»
تا حرفی زده باشم گفتم:«حاج آقا پشیمون نکن، معامله خوبیه که.»
«نه هر کسی مال خودش،هر کسی مال خودش»
این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادتین و صحبت با خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله).بعد هم با حال و هوای خاصی که اشک همه در آورد به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی و به یک یک ائمه (صلوات الله عليهم اجمعین سلام داد به اسم مقدس امام زمان (سلام الله علیه) که رسید خواست بنشیندنتوانست، بعدبا آخرین رمقش گفت:«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.»
و جان داد، به آرامی
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
معامله ای بکنم»
«چی؟»
که هر جا من شهید شدم به حساب تو بنویسند؛ و این جا که تو داری شهید می شی برای من بنویسند.»
لبخندکمرنگی به لب های پیرمرد آمدگفت:« تو این معامله رو با من می کنی؟»
عبدالحسین گفت:«البته چرا که نه.»
پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرف ها،باز به حرف آمد و پرسید: «چرا؟»
عبدالحسین گفت:«چون شما با این سن و سالت،تا همین جا که اومدی اندازه ی صد تا عملیات که من با این هیکل و بنیه ام برم ارزش داره؛،حالا این جا که چند قدمی دشمنه، ولی اگر تو اهواز هم شهید می شدی من با تو این معامله رو می کردم».
پیرمرد گریه اش گرفت،کم رمق گفت:«نه محل شهادت هر کی مال خودش.»
تا حرفی زده باشم گفتم:«حاج آقا پشیمون نکن، معامله خوبیه که.»
«نه هر کسی مال خودش،هر کسی مال خودش»
این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادتین و صحبت با خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله).بعد هم با حال و هوای خاصی که اشک همه در آورد به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی و به یک یک ائمه (صلوات الله عليهم اجمعین سلام داد به اسم مقدس امام زمان (سلام الله علیه) که رسید خواست بنشیندنتوانست، بعدبا آخرین رمقش گفت:«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.»
و جان داد، به آرامی
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
صحنه ی عجیبی بود عبدالحسین رو به بچه ها گفت:«این لحظه ها خیلی عبرت انگیز، این طور راحت جان دادن
نصیب هر کسی نمی شه.»
لحظه هایی بعد جنازه را فرستادیم عقب...
تو همان عملیات بود که پام رفت رومین و سریع فرستادنم پشت جبهه، تو یکی از بیمارستان ها بستری شدم.
طوری که بعداً فهمیدم؛ وضع پام خیلی ناجور می شود تا حدی که هیچ راهی نمی ماند جز قطع کردن، که قطع می کنند.
از آن به بعد هم دیگر توفیق پیدا نکردم تو جبهه،ها پا به پای عبدالحسین باشم و بجنگم
هشت نه ماهی مشهد بودم تا اوضاعم کمی روبراه شد پای مصنوعی هم گذاشتم، تو این مدت،عبدالحسین هر بار که می آمد مرخصی سری هم به ما می زد اصرار زیادی داشت که دوباره راهی جبهه شوم می گفت: «حالا یک ذره پا رو از دست دادی مبادا موندگار بشی تو شهر.»
به شوخی گفتم:«با یک پا بیام جبهه چکار کنم؟»
می گفت««اون جا قرارگاه هست چیزهایی هست تو بیا کار برات زیاده»
خودم هم چنین قصدی داشتم کم کم باز راهی جبهه شدم. منتهی دیگر مشغولیتم تو ستاد بود. درست قبل از عملیات بدر مسئوولیت ستاد نجف را داشتم تو
اسلام آباد غرب
دو سه روزی به عملیات، نمی دانم چه شد که یکدفعه هوای دیدن عبدالحسین زد به سرم، کارها را روبراه کردم و
مخصوص دیدن او رفتم محل استقرار تیپ امام جواد (سلام الله علیه)
محوطه ی تیپ باز بود و وسعتش زیاد، از دو سه نفر سراغ عبدالحسین را گرفتم نمی دانستند کجاست. بالاخره یکی سایه بانی را نشان داد و گفت:«حاج آقا اون جا داشتن اصلاح می کردن»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_نود_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
یکر است رفتم آن جا،روی یک صندلی نشسته بود پارچه ای هم دور گردنش بسته بود یکی از بسیجی ها داشت ریش او را کوتاه می کرد چشمش افتاد به من به اش اشاره کردم چیزی نگوید، دوست داشتم عبدالحسین را غافلگیر کنم انگار قضیه را گرفت به روی خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش شد.
فاصله ی من با صندلی ،یکی دو قدم بیشتر نبود. عبدالحسین به آرایشگر گفت:«ریشم رو کم کوتاه کردی تا جایی که جا داره کوتاه کن؛ زیر گلو و بالای صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن.»
چشمهای آرایشگر گرد شد. خنده ی ساختگی ای کرد و گفت:« تا جایی که یادمه حاج آقا،شما ریشتون رو زیاد کوتاه نمی کردین زیر گلو و رو گونه ها رو هم نمی گذاشتین تیغ بزنم حالا خبری شده که این طوری می گید؟» عبدالحسین با خنده جواب داد:«شما صاف کن کاری به بقیه اش نداشته باش.»
او باز مشغول کارش شد و گفت:«خب ما می خوایم بدونیم حاج آقا، دونستن که عیب نیست.»
عبدالحسین کمی خودش را رو صندلی جابجا کردگفت: «پدر جان،پشت سر و زیر گلو که صاف باشه، وقتی ماسک بزنیم خوب می چسبه و هوا نمی ره داخلش این طوری دشمن هرچی که شیمیایی بزنه، آدم می تونه استقامت کنه و بجنگه.»
از نگاه جوان آرایشگر خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده گفت: «حاج آقا اگه جسارت نباشه، عرضی می خوام
خدمتتون بکنم.»
«بفرمایید.»
«راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم می بریم همه می دونن که عراق برای سر شما جایزه گذاشته و به تون میگن «بروسلی» و "دائماً از تون بد میگن.»
آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد. ادامه داد:«با این حسابها شما که دیگه نباید بترسین»
عبدالحسین گفت: «اتفاقاً من می ترسم ولی نه از جنگ و از مرگ، بنده از مفت مردن می ترسم، مثلاً اگر تو یک گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف می زدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اون جا مردم در این صورت چکار کردم برای جنگ؟»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_نود_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آرایشگر چیزی نگفت ،عبدالحسین باز پی حرف را گرفت.
«اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم یک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو هدایت می کنم یک رزمنده ی خوب، باید تا جایی که می تونه بکشه و بعد خودش کشته بشه.»
مثل همیشه از شنیدن صحبت های او داشتم لذت می بردم برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ی تیپ به این صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده ای که زبانزد خاص و عام است و به عنوان «خط شکن» معروف شده
می خواستم بقیه ی حرف هاش را گوش کنم یکدفعه چند قدمی آن طرفتر
چشمم افتاد به «درویشی » . او همین که مرا دید با صدای بلندی گفت:« به به! آقای حسینی»
عبدالحسین تا این را ،شنید ملاحظه کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روی پاهاش و رو زمین، آمد جلو با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی، درویشی هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند با خنده گفت:« بسه دیگه آقای برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با
سید.»
کم کم وحیدی و ارفعی " ۲ " و دو سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند عبدالحسین پرسید: «از کی این جا و ایستادی؟»
لبخندی زدم و گفتم::« چند دقیقه ای میشه ،داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.»
زد به شانه ام و :گفت :«برو ،بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟»
رو کرد به آرایشگر و گفت:«:حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟»
«ایشون خودش اشاره کرد که من چیزی نگم نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.»
گفت: «بگذار من کارم تموم بشه بعد در خدمتم.»
نشست روی صندلی و چند دقیقه ی بعد کار آرایشگر تمام شد با هفت, هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند،
رفتیم چادر فرمانده ی، چای خوردیم و مشغول صحبت شدیم.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_صد_نود_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
چند دقیقه ای که گذشت به ام گفت:« اتفاقاً من با شما هم کارداشتم خدا رسوندت»
بلند شد من هم ،از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون رفتیم یک
گوشه دنج.وقتی نشستیم و جا خودش کردیم خنده از لبش رفت قیافه اش جدی شد و شروع کرد به صحبت.
آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام، حرف هاش همه وصیت بود بیشتر از هر چیزی، سفارش خانواده و بچه هاش را می کرد، می گفت بعد از من تو حکم پدر داری برای اونها ،اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت مطمئن باش که جلوت می گیرم،
حتى مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت. مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می
داری و این کار را می کنی
«می گفتم چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم»
گفت:: بالاخره وصیت چیز خوبیه»
گفتم: «شما از این صحبت ها قبلاً هم داشتی، ان شاءالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوری نمی شه.»
نمی دانم تو آن لحظه،ها عشق به
عبدالحسین مانع قبول حقیقت می شد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمی گذاشت بفهمم که او با حرف های روشن و ،واضحش دارد می گوید من می روم
اصلا حالت چهره اش داد می زد که تو این عملیات، حتماً شهید
پاورقی
۱- از فرمانده گردان های تیپ بود که در همان عملیات شهید شد.
۲- هر دو شهید شدند
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_دویست
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
می شود.ولی به هر حال قبولش برای من سنگین بود. اگر یقین می کردم عملیات بدر عملیات آخرش است، به این سادگی ها ولش نمی کردم حداقلش این بود که یک تعهد خشک و خالی برای شفاعت و این حرف ها ازش می گرفتم بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده،
غم و غصه ام چند برابر شد. افسوس این را می خوردم که دیگر کار از کار گذشته است.
تو بحبوحه ی عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط.،
بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم
نزدیک خط که رسیدم حجازی را دیدم ازش پرسیدم
«آقای برونسی کجاست؟»
گفت:« تو خط مقدم از همه جلوتره!»
«نمی
شه برم ببینمش؟»
«ته، اصلاً امکان نداره»
دلم بدجوری شور می زد گفتم: «چرا؟»
گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده»
تو همین اثنا یکی که داشت می دوید آمد پیش حجازی
پاورقی
۱ _در آن لحظات طوری وصیت می کرد که گویی یقین داشت من زنده می مانم حتی یادم می آید که به شوخی به اش گفتم: «شاید من زودتر از شما رفتم،در جوابم خنده ی معنی داری کرد و گفت: «نه، ان شاء الله که شما
سال های زیادی زنده می مونی»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تک ورها
#قسمت_دویست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
همان طور که داشت نفس نفس می زد،
گفت:« آقای برونسی... بیسیم....»
حرف تو دهانش بود که حجازی دوید طرف سنگر ،مخابرات، من با آن پای مصنوعی ام تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود ۱. اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود حدس زدم باید اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد.
جریان را پرسیدم گفتند:« برونسی ،وحیدی ارفعی و چند تا فرمانده ی ،دیگه تو چهار راه خندق هستن»
گفتم :«خب این که ناراحتی نداره»
«آخه از رده های بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده»
حیرت زده گفتم: «قبول نکرد؟!»
جای تعجب هم داشت تو بدترین و بهترین شرایط عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند. همیشه اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرمانده ی را می شمرد و می گفت:
«اطاعت از مافوق اطاعت از حضرت امامه.»
رو همین حساب ها مسأله برام قابل هضم نبود علت را از بچه ها پرسیدم گفتند:
دشمن الان از هر طرف شدید حمله کرده،، نوک دفاع ما درست تو چهار راه خندق متمرکز شده، دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن آقای برونسی، می گفت اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم بچه های دیگه همه شون یا شهید میشن یا اسیر
پاورقی
۱- آخرین صحبتهای سردار شهید برونسی را روی نوار ضبط کرده بودند بعدا که نوارش را گوش دادم این موضوع را دقیق تر فهمیدم که آن بزرگوار چه ایثار و فداکاریی از خودش نشان داده است.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقای برونسی هم که گفت :«تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم دقیقاً برای همین مطلب بود. ...»
آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خطر برگشت ،قانعی، معاون اطلاعات لشکر بود می گفت: «جنازه ی شهید برونسی رو خودم دیدم.»
خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد.
تو آن حیص و بیص قانعی جنازه ی عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان، دشمن هم تعقیبش می کرده، تو یک منطقه باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد خواه ناخواه جنازه از روی دوشش می افتد و او فقط می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد.
حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود. گفت: «کاش به اش دست نزده بودم، این طوری یک امیدی بود که لا اقل بشه بعداً جنازه رو آورد ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً...»
تو همان لحظه ها یاد حرف عبدالحسین افتادم وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه برگشت می گفت:«من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلا دیده نشه یعنی هیچ اثری ازش نمونه.»
همسر شهید
تاریکی شب همه جا را پوشانده بود. سکوتی سنگین می رفت که همه جا را بگیرد بچه ها خوابیده بودند. خودم هم
داشتم
آماده می شدم که کم کم بخوابم
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
یکدفعه صدای آهسته ای به گوشم خورد از توی حیاط بود صدای بسته شدن در کوچه، آن هم با احتیاط، یک آن
دلم از خوشحالی لرزید عبدالحسین هشتاد روز مرخصی نیامده بود فکر این که او باشد از خانه کشاندم بیرون.
حدسم درست بود جلوی در هال دیدمش، با همان لبخند همیشگی، سلام و
احوالپرسی که کردیم با صدای ذوق زده ام گفتم:« برم بچه ها رو بیدار کنم»
آهسته گفت:« نه نمی خوام بچه ها رو بیدار کنی»
«چرا؟!»
«بگذار بیام تو برات می گم»
جوری گفت که زیاد ناراحت نشوم فردا صبح زود باید می رفتکاشمر، هم قرار بود
سخنرانی کند،هم با فرمانده ی آن جا وعده داشت گفت: «إن شاءالله فردا بعد از ظهر هم بر می گردم و می آم پیش شما،این جوری بچه ها رو بهتر و سیرتر می تونم ببینم...»
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، از خواب بیدار شدم چراغ آشپزخانه روشن بود یقین داشتم عبدالحسین است. بیشتر وقت ها که می آمد مرخصی، روزه می گرفت یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحری درست کنم یا مثلاً چای دم کنم همه ی کارها را خودش می کرد از جام بلند شدم رفتم آشپزخانه یک قوری چای و دو تا استکان گذاشته بود تو سینی، به اش سلام کردم جوابم را با خنده و خوشرویی داد به سینی اشاره کردم و پرسیدم: «اینا رو جایی می بری؟»
خندید و آهسته گفت:« یک بنده خدایی تو کوچه است نمی دونم ،مسافره، زواره می خوام براش چایی ببرم، ثواب داره صبح جمعه ای»
سینی را برداشت و رفت بیرون، بی سر و صدا.
مدتی بود که هر وقت می آمدمرخصی سابقه ی این کار را داشت یا چای می برد بیرون و یا هم میوه و غذا،هر بار که می پرسیدم برای کی می بری؛جوابهایی از همان دست می داد جالب این بود که همه ی آن مسافرها و رهگذرها هم، اکثراً ماشین داشتند! " 1 ".
پاورقی
۱ - همیشه یکی دو نفر محافظ داشت. به خاطر فرار از منیت و خودستایی، تمام آنها را مسافر و رهگذر معرفی می کرد. این مسأله را تا بعد از شهادتش نفهمیدم.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
صبح اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر.
سه چهار ساعتی مانده بود به غروب، بچه ی همسایه آمد و گفت:« آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن با شما کار
دارن» آن روز لوله های آب، توی کوچه ترکیده بود و ما ازصبح آب نداشتیم ،همین حسابی کلافه ام کرده بود.پیش خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام!»
بچه ی همسایه منتظر ایستاده بود با ناراحتی به اش گفتم:« برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش می خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه ،دیگه خونه نمی خواد بیاد!»
دم دمای غروب بود آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرف ها را می شستم، یکدفعه دیدم آمد، به روی خودم نیاوردم، از دستش حسابی ناراحت بودم،حتی سرم را بالا نگرفتم،جلوی من، روی دو پایش
نشست.خندید و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟»
هیچی نگفتم، خودم، خودم را داشتم می خوردم، مهربانتر از قبل گفت:« برای چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً می دونی من چرا زنگ زدم؟»
باز چیزی نگفتم،
«می خواستم یک چند روزی ببرمتون کاشمر»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
تا این را گفت فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم ولی نمی دانم چرا دلخوری ام لحظه به لحظه بیشتر می شد و کمتر نه،دیگر بچه ها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی می بوسیدشان و احوالپرسی می کرد، باهاشان هم رفت توی خانه.
کارم که تمام شد ظرف های شسته را برداشتم و رفتم تو، آمدطرفم، مهربان و خنده روگفت:«من از صبح چیزی نخوردم اگریک غذایی چیزی برام درست کنی،بد نیست.»
می
خواست یخ ناراحتی ام را آب کند، من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر،الام تا کام حرف نمی زدم. رفتم آشپزخانه، چند تا تخم مرغ شکستم، دخترم فاطمه " ۱ ، آن وقت ها ،شش هفت سالش بود صداش زدم و بلند گفتم:«بیا برای بابات غذا ببر»
یکدفعه انگار طاقتش طاق شد آمد
آشپزخانه گفت: «بابا چیزی نمی خواد.» رفت طرف جالباسی، ناراحت و دلخور ادامه داد «حالا فاطمه برای بابا غذا بیاره؟!»
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد بقیه بچه ها را هم دنبالش راه انداخت، از خانه رفت بیرون ،نمی خواستم کار به این جا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود.
چند دقیقه گذشت،همه شان برگشتند.، مادرم هم بود، شستم خبردار شد که رفته پیش او شکایت.،آمدند تو ،سریع رفتم اتاق دیگر ،انگار بغض چند ساله ام ترکید. زدم زیر گریه ۲ کار از این خرابتر نمی
توانست بشود که شد.
کمی بعد شنیدم به مادرم می گوید:« این حق داره ،خاله،هرچی هم که ناراحت بشه حق داره ،اصلاً هم از دستش ناراحت نیستم ولی خب من چکار کنم نمی توم دست از جبهه بردارم من تو قیامت مسؤولم.»
انگشت گذاشته بود رو نکته ی حساس،
انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت هستم
مادرم گفت: «حالا
پاورقی
۱ - اسم دختر اولم هم فاطمه بود که در همان سن چند ماهگی مرحوم شد.
۲ بعدا مادرم می گفت تو آن لحظه ها که من گریه می کردم رنگ از صورت عبدالحسین پریده بود و غم وغصه گویی تمام وجودش را گرفته بود.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
شما بیا بریم تو اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی.»
آمدند،خودم را جمع و جور کردم،روبروم نشست گفت:« می خوام با شما صحبت کنم خوب گوش بده ببین چی می
گم.»
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود.
هر مسلمانی می دونه که الان اسلام در خطره من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فردای قیامت مسؤول هستم پس این که نخوام برم جبهه محال هست و نشد.
رو کرد به مادر ادامه داد:«ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم
رو بگذارم برای دختر شما و اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه، ولی فقط به یک شرط که دختر شما باید قولش رو به من بده.»
ساکت شد. مادرم :پرسید:«چه شرطی خاله جان؟»
«روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) تشریف می آرن، بره پیش حضرت و
بگه من فقط به خاطر این که شوهرم می رفت جبهه و تو راه شما بود ازش طلاق گرفتم و شوهرم بچه ها رو برداشت و رفت.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود من هم کمی از او نمی آوردم خودم را یک آن تو وضعی که او می گفت، تجسم کردم روبروی حضرت، تو صحرای وانفسای محشر!
همه ی وجودم انگار زیرو رو شده بود. به خودم آمده بودم،حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
كفن من
#قسمت_دویست_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
بعد از آن،دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خوشنودی دل حضرت صدیقه کبری (سلام الله علیها).
حجت الاسلام محمدرضارضایی
من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد، من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم برای طواف، همان روز هم کفش هام را گم کردم وقتی کارم تمام شد پای برهنه از حرم آمدم بیرون، تو خیابان های داغ مکه راه افتادم طرف بازار،
جلوی یک فروشگاه کفش ایستادم خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتاد به کسی، داشت از دور می آمد. حرکاتش برام خیلی آشنا بود. ایستادم و خیره اش شدم. راست می آمد طرف من، بالاخره رسید بیست سی متری ام، شناختمش، همان که حدس می زدم حاج عبدالحسین برونسی
او داشت. می خندید و می آمد
،می دانستم چشم های تیزبینی دارد از دور مرا شناخته بود چند قدمی ام که رسید، دیدم کفش پاش نیست تا خاطره ی قدیم ها زنده شود گفتم:«سلام اوستا عبدالحسین.»
«سلام علیکم.»
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی،به پاهای برهنه اش نگاه کردم.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
کفن من
#قسمت_دویست_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
«پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید:«کفش های شما کو؟»
جریان گم شدن کفش هام را تعریف کردم چشمهاش گرد شد وقتی هم که او قصه ی گم شدن کفش هایش را تعریف
کرد، من تعجب کردم
«عجب تصادقی!»
هر دو،یک جا و یک وقت کفش ها را گم کرده بودیم او از یک مسیر و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار
پس بیشتر از این، پاهامون رو اذیت نکنیم
رفتیم تو فروشگاه،نفری یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون،انگارتازه متوجه شدم تو دستش چیزی است.دقیق نگاه کردم چند تا کفن بود از برد یمانی. پرسیدم: «اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی به گفتن«این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه...»
برای خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلا نگفت.به خنده
پرسیدم: «پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داری به ام کرد لبخند زد و گفت «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن
بخرم؟»
جا خوردم شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم جمله ی بعدی اش را قشنگ یادم هست خندید و گفت:«لباس رزم من باید کفن من بشه!» " 1 ".
پاورقی
۱_ این خاطره مربوط به سال هزار و سیصد و شصت و دو است که حدود یک سال بعد این سردار افتخار آفرین
شهدشیرین شهادت را گوارای وجودش کرد؛ روحش شاد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
پیشانی زندگی
#قسمت_دویست_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
مجید اخوان
گردان عبدالله معروف شده بود به «گردان خط شکن» حتی یک عملیات نداشتیم که نیروی پشتیبانی یا مثلاً احتیاط باشد، فقط خط شکن بود یادم هست آن وقت ها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمدپیشم
می گفت:«اخوان تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پای رفتن داشته باشن»
وقتی می پرسیدم:«چطور؟»
می
گفت:«چون گردان من,گردان عبدالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.»
راست هم می گفت، همیشه دورترین،
سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو ،عملیات به گردان او می دادند رو همین حساب اسم «برونسی» هم پیش خودی ها معروف بود، هم پیش دشمن، بارها تو رادیو عراق، اسمش را با غیض
می آوردند و کلی ناسزا می گفتند،برای سرش هم مثل سر شهیدکاوه، جایزه گذاشته بودند.
تو یکی از عملیات ها چهار،پنج تا شهید و زخمی از گردان عبدالله افتادند دست دشمن، شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق، همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب گفت:«تیپ عبدالله به فرمانده ی «بروسلی » تارومار شد.» ۱
تا این راشنیدیم دوتایی با هم زدیم زیر خنده، دنباله ی وراجی شان، از کشتن
بروسلی گفتند و دروغ های شاخ دار، دیگر حاجی بلند می خندید، به اش گفتم:«پس من برم بگم برایت حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم»
با خنده گفت:«منم باید برم به مسؤول لشکربگم دیگه من فرمانده ی گردان
نیستم،فرمانده تیپم»
پاورقی
۱ برای گفتن بروسلی، دو تا احتمال می دادیم دشمن با تلفظ صحیحش را نمی دانست یا اینکه گمان می کرد آن مرد والا مقام هم مثل قهرمانان و هنرپیشه های فیلم ها است.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
چهار راه خندق
#قسمت_دویست_و_ده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
کمی بعد رادیو را خاموش کرد قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت:« اخوان یک گلوله روش نوشته برونسی، فقط اون گلوله می آد می خوره به پیشانی زندگی من، هیچ گلوله دیگه ای نمی آید، مطمئن مطمئنم.»
سرهنگ عباس تیموری
برونسی از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ی دشوار رزمی شدن را با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام الله علیهم) به دست آورد عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران، یادم هست قبل از عملیات رمضان،همرزم او شدم همان وقت ها خاطره ای از او سرزبان ها بود که برام خیلی جای تأمل داشت. خاطره ای که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است. پیش خودم فکر می کردم آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذن خداوند و با عنایت ائمه ی اطهار(علیهم السلام) تو صحنه ی کارزار و درگیری به بچه ها دستور بدهد از میدان مین عبورکنند مین هایی که حتی یکیشان خنثی نشده بودند!
هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می.شد حقاً راست گفته اند که نیروها را با اخلاق و ارادتش می خرید ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم فرمانده ی تیپ.
روزهای قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم تو
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫