هدایت شده از بسم الله بنیامین
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - دوشنبهزیارتامامحسنۖحسینۖ .mp3
1.02M
زیارت
🌹حضرت امام حسن مجتبی (عليهالسلام)
و
🌹حضرت امام حسین(عليهالسلام)
هدایت شده از بسم الله بنیامین
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - دعایروزدوشنبه۩سماواتی.mp3
2.58M
دعای روز دوشنبه
💠
✍ #شهید_قاسم_کمایی
🌷حزین و خسته می خواند قناری در قفس آواز – مدام این سو و آن سو می پرد آرام – یقین اندیشه ی پرواز – در او پرورده این فرجام
در چراغانی فصل بهار، زمستان لباس سفید را در ماه سوم خود(اسفند ماه) با #لباس_سبز بهار معاوضه میکرد که چشمان خانوادهای به انتظار بهار و نگاهی به شکفتن غنچهای بود که ماهها انتظارش را میکشیدند.
شهید قاسم کمایی فرزند خیبر، در سپیده دم زیبای بهاری فصل زمستان در ۱۳۴۵/۱۲/۱۲ در منطقهی دلنشین نمره یک شهر امیدیه، دیده به جهان گشود و با قدوم میمون و مبارک خود به عنوان اولین فرزند خانواده، حرارت و نشاط خاصی به پدر و مادر مهربان خود بخشید. از همان دوران کودکی هوش و ذکاوت شهید کمایی در چهره و رفتار او مشهود بود. #مهربانی و #محبت او در مدرسهای که دوران تحصیلی خود را در آن میگذراند، باعث جذب دوستان زیادی برای او شده بود.
دوران نوجوانی شهید قاسم کمایی علاوه بر شرکت در ورزشهای گروهی از جمله فوتبال به #نماز و #دعا و #راز و #نیاز و حضور در مسجد سپری میشد که اهل محل نیز برای او احترام ویژهای قائل بودند تا جایی که سجدههای طولانی او در نمازش، زبانزد همه شده بود. طبع بلند و حجب و حیا او را همیشه بر آن میداشت تا نسبت به بزرگترها احترامی خاص قائل باشد، در مهمانیها اکثراً پایین مجلس را برای نشستن انتخاب میکرد.
در مقطع اول دبیرستان مشغول به تحصیل بود که شوق حضور در جبههها او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و با ثبت نام در پایگاه مقاومت بسیج نمره یک، آمادهی حضور در جبهه شد.
در سال ۱۳۶۱ عازم جبهه شد و به همراه دوستانش در گردان انشراح در عملیات والفجر مقدماتی در تاریخ ۶۱/۱۱/۱۸ به عنوان #آرپیجیزن_گردان حضور یافت و سرانجام روح نا آرام ایشان با نوشیدن شربت شهادت در جوار حق آرام گرفت. پس از سالها پیکر مطهرش در سال ۱۳۷۳ پس از #تفحص، با تشییع جنازه باشکوه در گلزار شهدای میانکوه به خاک سپرده شد. روحش در بهشت برین غرق شادی باد.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
شهدای جاویدالااثر
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
https://splus.ir/brnrrl
هدایت شده از بسم الله بنیامین
🔻کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به :روایت زهرا امینی (همسر شهید)
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیستم:
از اسماعیل یاد گرفته بودم مشکلات را با صبر چاره کنم. یک وعده ای را که خانه بود هر کاری میکردم تا همه چیز بر وفق مرادش باشد. مثلاً غذایی را که دوست داشت بار میگذاشتم. میگو و ماهی و دلمه سیب زمینی مورد علاقه اش بود. هر بار حاجی آقا برای خرید به بازار میرفت میگفتم سیب زمینی متوسط بگیرید، برای اسماعیل دلمه بپزم. همیشه در خانه سیب زمینی های یک دست و یک اندازه داشتم، به امید آن ساعت و روزی که اسماعیل می آید! بچه ها را مثل جان دوست داشت. بغلشان میگرفت و با آنها بازی میکرد. اسماعیل دختر دوست بود. وقتی فاطمه به دنیا آمده بود آن قدر بچه را بغل میکرد که هر کس به خانه ما می آمد می گفت: حالا مگه چی آورده بد دختر! گاهی حاج خانم به اسماعیل گله میکرد « معصومه رو بذار کنار پسرت رو بغل کن ببین امیر چطور از سر و کولت بالا می ره.»
اسماعیل چشم و چراغ خانه ام بود. او را عقل کل می دیدم و قبولش داشتم. اگر اسماعیل میگفت ماست سیاه است، میگفتم حتماً سیاه است. اسماعیل توی خانه هم فرمانده بود. نه فقط من، همه خانواده قبولش داشتند.
تا جنگ تمام نشده بود رادیو زیر گوشم بود برای آن ساعتی که اسامی اسرا اعلام میشد. از لحظه ای که مجری شروع به خواندن نام اسیرها میکرد هی توی دلم میگفتم کاش بگوید اسماعیل فرجوانی! اسماعیل فرجوانی، اسماعیل فرجوانی! تلویزیون گاهی تصاویری از اسرای ایران نشان میداد. آب دستم بود میگذاشتم زمین و زل میزدم به قاب تلویزیون و دنبال آن چشم و ابروی سیاه میگشتم. ورد زبانم بود "حیف از آن همه خوبی تو که زیر خاک برود!" تمام عمرم بگردم کسی را پیدا نمیکنم که مثل اسماعیل صادق و با ایمان باشد.
توی دلم میگفتم الکی میگویند شهید شده، اسماعیل یا اسیر شده یا جایی مخفی شده. اصلاً چطور می توانستم باور کنم آن قدو بالا بر زمین افتاده باشد. آن چشمها که انگار چراغی بود خاموش شده باشد، آن لبخند که دیگر جنسش پیدا نمی شود رنگ باخته باشد. برای مادر کسی عزیزتر از فرزندانش نیست؛ اما من میگفتم خدایا جان من و بچه هایم را بگیر ولی اسماعیل باشد! انگار خداوند آدمی را با همان چیزی امتحان میکند که نقطه ضعف اوست.
چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل میخواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و میگفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود.
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید حسن طهرانی مقدم:
اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتما غریبیم.
#شهدا
#وعده_صادق
#ایران_قوی
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله بنیامین
💔اگر شهید شدم، دنبال جنازه ی من نیایید؛ از خدا خواستهام همه ی وجودم در راه اسلام فدا شود.
✍🏻فرازی از وصیتنامه شهید محمد نامی
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#ارتش_قهرمان
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله بنیامین
𖣐◍𖣐◍𖣐◍𖣐◍𖣐
ـــٰٰٖٖـ⃟🌺 تعویذ
ـــٰٰٖٖـ⃟🌼 روز
ـــٰٰٖٖـ⃟🌸 دوشنبه
❇️ تعویذ، به معنای پناه دادن، و دعای حفظ برای کسی کردن، و حرز آویختن میباشد،
چون کسـی خواهد در روز امورات بر وفق مراد او باشد و گرهها و گرفتاریها از او رفع گردد
در #هـرروز تعویذ آنروز را بخواند
ان شـاءالله امور بر او آسان و گشایش در کار او پدید آید.
⇣⇣⇣⇣⇣⇣⇣⇣⇣⇣⇣
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
🌀اُعـیٖـذُ نَـفْـسـیٖ
بِـرَبّـیَٖ ٱلْـاَکْـبَـرِ مِـمّـٰا یَـخْـفـیٰ وَ مـٰا یَـظْـهَـرُ وَ مِـنْ شَـرِّ کُـلِّ اُنْـثـیٰ وَ ذَکَـرِِ
به نام خداوند بخشنده مهربان
پناه میدهم جانم را به پروردگار بزرگم از آنچه پنهان بوده و از آنچه آشکار است، و از شر هر زن و مرد
┊وَ مِـنْ شَـرِّ مـٰا وٰارَتِ ٱݪــشّـَمْـسُ وَ ٱلْـقَـمَـرُ
🔹قُـدُّوسٌ
🔸قُـدُّوسٌ
رَبُّ ٱلْـمَـلٰائِـکَـةِ وَ ٱݪــرُّوحِ
و از شر آنچه خورشید و ماه آن را دیده است
پاک و منزه است پروردگار فرشتگان و روح
✨اَدْعُـوکُـمْ
اَیُّـهَـٱ ٱلْـجِـنُّ اِنْ کُـنْـتُـمْ سـٰامِـعـیٖـنَ مُـطـیٖـعـیٖـنَ
ای جن شما را میخوانم اگـر شنونده و فرمانبرید
✨وَ اَدْعُـوکُـمْ
اَیّـُهَـٱ ٱلْـاِنْـسُ اِلَـۍ ٱݪــلَّـطـیٖـفِ ٱلْـخَـبـیٖـرِ
و ای انسانها شما را میخوانم به سوی خدای مهربان و آگاه
✨وَ اَدْعُـوکُـمْ
اَیُّـهَـٱ ٱلْـجِـنُّ وَ ٱلْـاِنْـسُ اِلَـۍٱݪّــَذیٖ خَـتَـمْـتُــهُۥ ❀
و ای جن و انسانها شما را میخوانم به کسی که همه مخلوقات برای او خاضع است
◽️بِـخـٰاتَـمِ
رَبِّ ٱلْـعـٰالَـمـیٖـنَ
◽️وَ خـٰاتَـمِ
جَـبْـرَئـیٖـلَ وَ مـیٖـکـٰائـیٖـلَ وَ اِسْـرٰافـیٖـلَ
◽️وَ خـٰاتَـمِ
سُـلَـیْـمـٰانَ بْـنِ دٰاوُدَ
◽️به مِهر پروردگار جهانیان مهر نهادهام
◽️و به مهر جبرئیل و میکائیل و اسرافیل
◽️و مِهر سلیمان بن داود
◽️وَ خـٰاتَـمِ
مُـحَـمَّـدِِ سَـیِّـدِ ٱلْـمُـرْسَـلـیٖـنَ وَ ٱݪــنَّـبـیّٖـیٖـنَ وَ صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَ آلِــٖهۦٓ ✦
وَ عَـلَـیْـهِـمْ اَخّـِرْ عَـنْ
◽️و مِهر محمّد سرور پیامبران، درود خدا بر او و خاندانش و تمامی آنان باد، و پاسداری کن از
✹⪻ فُـلٰانِ بْـنِ فُـلٰانِِ ⪼
✹⪻ فلان فرد پسرِ فلانی ⪼
✨کُـلَّـمـٰا یَـغْـدُو وَ یَـرُوحُ مِـنْ ذیٖ حَـیٍّٖ
هر صبح و شام از حیوانات سَمی
❗️ اَوْ عَـقْـرَبِِ
❕اَوْ سـٰاحِـرِِ
❗️اَوْ شَـیْـطـٰانِِ رَجـیٖـمِِ
❕اَوْ سُـلْـطـٰانِِ عَـنـیٖـدِِ
❗️از مار یا عقرب
❕یا ساحر
❗️یا شیطان رانده شده
❕یا پادشاه کینهتوز
✨اَخَـذْتُ عَـنْـهُۥ ❀ مـٰا یُـریٰ وَ مـٰا لٰا یُـریٰ وَ مـٰا رَأَتْ عَـیْـنُ نـٰائِـمِِ
گرفتم از او آنچه دیده شده، و آنچه دیده نمیشود، و آنچه چشم خوابیده
❗️اَوْ یَـقْـظـٰانَ
بِـاِذْنِ ٱللّٰـهِ ٱݪــلّـَطـیٖـفِ ٱلْـخَـبـیٖـرِ لٰا سُـلْـطـٰانَ لَـکُـمْ عَـلَـۍ ٱللّٰـهِ لٰا شَـریٖـکَ لَـهُۥ ❀
❕یا بیدار آن را میبیند، به اجازهی خدای مهربان آگاه، هیچ سلطهای بر خدا ندارید و هرگز شریکی برای او نمیباشد
🕋 وَ صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلـیٰ رَسُـولِــٖهۦٓ ✦
سَـیِّـدِنـٰا مُـحَـمَّـدِِ ٱݪــنَّـبـیِّٖ وَ آلِـهِ ٱݪــطّـٰاهِـریٖـنَ وَ سَـلَّـمَ تَـسْـلـیٖـمََـٱ
و درود خدا بر پیامبرش سرور ما محمّد و خاندان پاکش باد.
25.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ صلح میخواهید؟
پس باید آماده جنگ باشید
#وعده_صادق۳
@Hasanabbasi_ir
#پرسه_در_فضای_مجازی
🔰برداشتن شاخه تنها راه است
🔺سال ۱۳۶۸، هنوز آلمان دو تا بود، و من عضوی از تیم المپیاد ریاضی ایران بودم که برای مسابقات جهانی به آلمان غربی رفتم. غژ و غژ چرخ پیر زنگزدهی بلوک شرق درآمده بود و کم و بیش نهضتهای ملیگرا، نژادپرست، و فاشیست در اروپا در حال سر برآوردن بودند. مردم اروپایی گیج و خسته دنبال یک وصلهی هویتی میگشتند که برهنگی ذهنیشان را بپوشاند و دو گروه بهترین مشتریان ایدیولوژیهای فاشیستی و نژادپرستانه بودند: پیرانی که سعی میکردند خاطرات طلایی زمانی دور را به یاد بیاورند و نوجوانان نادان بیتجربه.
🔺یکی دو روز مانده به مسابقات، در التهاب شدید رقابت، با دو نفر از دوستان به پارکی در برانشوایگ رفتیم که کمی آرام بگیریم. پارک پر درخت و پر فراز و نشیب کاملا خلوت بود و ما سه نفر هیچ کس را جز خودمان آنجا نیافتیم. که خب چه بهتر، آرامش نیاز داشتیم و این هم آرامش.
🔺بعد از ده پانزده دقیقه قدم زدن از دور صدای فریاد شنیدیم. سه نوجوان کله طلایی سه نوجوان کله سیاه دیده بودند و فریاد میزدند. چیزی نگفتیم. دور بودند. اول آرام آرام نزدیک شدند، کمکم سرعت گرفتند، و از زمانی شروع کردند دویدن. ترسناک بود. البته هنوز زندهسوزی ۱۹۹۳ زولینگن رخ نداده بود، اما به هر حال خبرهایی از حملههای نژادپرستانه میشنیدیم.
🔺ما هم شروع کردیم تلاش کنیم مودب و متین باشیم و از آنها فاصله بگیریم. من حتی سعی کردم لبخند بزنم که خب خیلی دور بودند و فایدهای نداشت. البته که اگر نزدیک بودند هم شاید فایدهای نمیداشت. در نهایت واقعا فاصله کمتر شد چارهای نداشتیم جز دویدن و فرار کردن. ما که شروع کردیم بدویم فریادها و سرعت آنها هم یکباره افزایش یافت.
🔺ترس و التهاب آن روز را نمیتوان نوشت. یا من بلد نیستم بنویسم. پس خودتان لطفا تصور کنید.
و در میان آن ترس و التهاب (که بنا شد لطفا خودتان تصورش کنید) یک جا کم آوردیم، از نفس افتادیم، یکی ایستاد، و در حالی که نفسنفس میزد تکه چوبی را از زمین برداشت. ناگهان همه چیز عوض شد. آنها هم ایستادند. به شاخهی خشک توی دست رفیق ما چشم دوختند، صدایشان فرو نشست و تبدیل به غرغر شد و بعد از مدتی مسیرشان را کج کردند و رفتند.
🔺ممکن بود چنین نشود. ممکن بود سراغمان بیایند. منظورم این نیست که تا شاخه را برداری آن آدمخوارها راه خودشان را کج خواهند کرد. منظورم این است که برداشتن شاخه تنها راه است. اگر همچنان فرار کنی و از نفس بیفتی و از پشت بهت برسند، هیچ چیز آنها را از کشتنت باز نخواهد داشت.
🔺لزومی دارد با وضع کنونی تطبیق کنم؟
کوروش علیانی
@Kayhan_online