#خاطرهٔ_تلخ
چند ساعت مونده بود به حرکت اتوبوس
باید از یه شهری میرفتم یه شهر دیگه
تو نمازخونه ی پایانه نشسته بودم
یه نفر اومد و با لهجه ی شیرین ترکی شروع کرد به صحبت کردن
از حال و احوالم سوال کرد
من هم جوابش رو می دادم
لهجه اش رو دوست داشتم
برام جالب بود که شعرهای شهریار رو حفظه
خیلی از شعرهاشو البته
تموم زندگیش شده بود چهارتا کاغذی که تو جیبش میگذاشت
که نصفش شعر بود و نصف بقیه اش شماره های این و اون
بعد از خوندن یکی دوتا از اشعار و سراپاگوش بودن من، از داستان زندگی پر فراز و نشیبش گفت که واقعا دل آدم رو به درد می آورد
40 سالش بود
تقریبا تا یه سنی تو پرورشگاه بزرگ شده بود
بعدش کارش شده بود شهر به شهر رفتن اونم فقط برای زنده موندن
نه برای اینکه یه لقمه نون دربیاره یا خرجی کسی رو بده
فقط میخواست زنده بمونه
فکر میکنم اگه میخواست خودش رو بخاطر دردهای زندگیش بکشه، انگیزه ی کافی داشت
اما خودش میگفت من با شعر حیدربابای شهریار زنده ام...
با مدد مولاعلی زنده ام...
این روزا یاد این خاطره که میفتم با خودم میگم خوشبحال اونایی که تو اوج سختی ها، با اهل بیت زنده اند،
از اهل بیت مدد میخوان
و دستشون به هر کاری نمیره...
https://eitaa.com/joinchat/927269071Cdc5cc29912