فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی خواب و بی تاب
🍃🌸یکروز زنگزد گفت:فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان مادر پادگان هستند. اگر وقت داری بیا بعداً نمی توانی اینجور جاها بیایی.
دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم ،با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان.
دوروزی که مهمان پادگان بودیم، محمودرضا خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزار شود.
#من_ندیدم_محمودرضاتوی_آن_دوروزبخوابد. کسی اگر نمی دانست فکر می کرد محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم،برنامه ی پیاده روی شبانه داشتیم ،بعد از نصف شب بود که از پیاده روی برگشتیم. محمودرضا مرا برد اتاق خودش. تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب. قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدانِ تیر.
گفتم تو کجا میخوابی؟!
گفت:من کار دارم تو بخواب.
این را گفت و رفت. من تا اذان صبح تقریباًنخوابیدم . مرتب چک میکردم که ببینم برگشته یا نه.
بالاخره هم نیامد و من محمودرضا را بعد از صبحانه، وقتی که داشتیم آماده میشدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.
🍃🌸چشمهایش خواب آلود و پُف کرده بود،آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بود پائین و داشت با عجله به سمتی میرفت. صدایش زدم. کنار درخت کاجِ کوچکی ایستاد ،دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم :بایست،می خواهم عکس بگیرم.
دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد.
دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدَمش.
ادامه دارد👇