((آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا))
آمدی حالا که مویم سوخته بابا چرا
کاش میشد بهتر از رأست پذیرایی کنم
آمدی کنج خرابه، آمدی اینجا چرا
دستهایش سفت و محکم بود زجر نانجیب
بی حیا می زد مرا پس بیشتر با پا چرا
عمه جان میگفت اصغر پیش تو جا مانده است
مادرش گهواره را می داد پس لالا چرا
ساربان ها هر چه گفتند عمه زینب گوش کرد
شمر پس هر دفعه با او میکند دعوا چرا
تا سوار گردنت باشم پدر خم می شدی
رفته ای پس پیش چشمم این همه بالا چرا
من که یک طفل سه ساله هستم ای بابا حسین
عمه می گوید شدم چون مادرت زهرا چرا
شاعر: #محمود_یوسفی
#سالروز_شهادت_حضرت_رقیه سلام الله علیها
@hagigei