eitaa logo
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
294 دنبال‌کننده
457 عکس
210 ویدیو
8 فایل
هرشهیدی را که دوستش داری❤️کوچه دلت را به نامش کن مطمئن باش در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهات نمی‌ذاره😍 بذار در این وانفسای دنیا «فرمانده ی دلت» دوست شهیدت باشه🕊 کانال مثل ابراهیم جانباز مدافع حرم شهیدحاج علی خاوری🕊 ارتباط با ادمین @anbare
مشاهده در ایتا
دانلود
موقع اعزام شده بود، برای آخرین‌بار توجیه شدیم و پلاک‌هایمان را تحویل گرفتیم. شور و حال رزمندگان مدافع حرم در زمانی که پلاک میگرفتند زیبا بود؛ علی پلاکش را که گرفت از خوشحالی چشمانش برق می‌زد و میگفت: "خداروشکر پلاک عملیات بهمون دادند، سال‌ها آرزوی این لحظات رو داشتم، خداروشکر که بالاخره به آرزمون رسیدیم". قبل از حرکت هم روضه‌ای خوانده شد که حال و هوای همه‌ی مدافعان حرم را عاشورایی کرد. من مطمئن بودم از بین این جمع، عده‌ای روزهای آخر حیات دنیایی‌شان را سپری می‌کنند و ما زمینی‌ها باید از انفاس قدسی این عزیزان بهره می‌بردیم. قبل از اعزام مسئولین بارها تأکید کردند که برای رفتن هیچ اجباری نیست و هرکس که بخواهد می‌تواند برگردد اما هیچ‌کس ذره‌ای در راه پرخطری که پیش گرفته بود تردیدی نداشت. بعد از صحبت‌های فرماندهان، برگه‌ی رضایت‌نامه را آوردند و امضا کردیم. در این برگه‌ها قید شده بود که ما کاملاً داوطلبانه در این ماموریت شرکت میکنیم و هیچ‌گونه اجباری برای رفتن نیست و بعدها نباید هیچ‌گونه‌ی ادعای حق و حقوقی داشته باشیم. من و علی کنار پنجره‌ی هواپیما نشسته بودیم و در حال و هوای خودمان بودیم که خلبان اعلام کرد: "در حال حاضر از فراز آسمان حرم آقا امیرالمؤمنین (ع) عبور میکنیم". من و علی با شوق و اشتیاق خاصی پایین را نگاه کردیم، حرم آقا کاملاً مشخص بود و نور اطراف گنبد حسابی دلمان را به ایوان طلایی نجف برد. بعد از مدتی مجددا خلبان اعلام کرد که: "از آسمان شهر کربلا عبور میکنیم". فضای عطرآگین شهر آسمانی کربلا، فضای بین‌الحرمین و حرم آقا سیدالشهداء (ع) هم حسابی دل‌هایمان را کربلایی کرد و بغض عجیبی گلوگیرمان شده بود. همین‌طور که هواپیما در حال حرکت بود باز خلبان اعلام میکرد که: "در آسمان شهرهای مقدس کاظمین و سامراء هستیم". خیلی برای ما جذاب و جالب بود که در کمتر از یک ساعت، این ‌همه زیارت انجام داده باشیم و سفرمان از همان ابتدا با عرض ارادت به اهل‌بیت (ع) شروع شده باشد. این نوید خوبی برای پیروزی مدافعان حرم بر جبهه‌ی کفر و نفاق داشت. امان از کوچه‌های شام جمعی از دوستان و خانواده نیمه‌های شب بود که از هواپیما پیاده شدیم و بلافاصله به سمت حرم راه افتادیم. با علی و بقیه‌ی دوستان زیر لب زمزمه میکردیم و اشک‌هایمان جاری بود. تنها چیزی که آراممان می‌کرد همین اشک بود. کوچه‌ها تنگ و تاریک بود و فضای کوچه روضه‌ای مجسم برای ما؛ سال‌ها با این روضه‌ها مانوس بودیم. شهید سید میلاد با صدای بلند ناله میکرد و روضه می‌خواند. درکوچه‌های خلوت و تاریک شامات حس عجیبی داشتیم و بی‌اختیار در ذهن‌ها واژه‌های اسارت، غربت، یتیمی و بی‌کسی اهل‌بیت (ع) (س) تداعی می‌شد. این زیارت با تمام زیارت‌هایی که رفته بودم متفاوت بود و با تمام نالایقی‌مان نام مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله) در کنار اسمم‌مان حک شده بود. تا چشمان‌مان به گنبد نورانی خانم زینب (س) افتاد بی‌اختیار یاد شهدای مدافع حرم افتادیم، قطعاً همه‌ی ‌آن‌ها هم مثل ما تا چندی پیش این‌جا بودند و هنوز می‌شد صدای مناجاتشان را در گوشه و کنار ضریح شنید. حرف‌های من گزاف نیست، چون در جمع خودمان هم بودند کسانی که این اولین و آخرین زیارت‌شان همین‌بار بود. خیلی‌ها آرزو داشتند تا در جمع ما باشند اما از بین آن‌ها خداوند این توفیق بزرگ را به ما عنایت کرده بود. تا وارد حرم شدیم دست برسینه سلام دادیم: السلام علیک یا بنت امیر المومنین؛ السلام علیک یا اخت الحسن و الحسین؛ السلام علیک یا عمه ولی ا... و رحمه ا.. و برکاته. صدای دعا و گریه‌ی بچه‌ها در آن لحظات هنوز هم در گوشم می‌پیچد. آثار جنگ در شهر مشهود بود و با دیدن این فضا خون‌مان به جوش می‌آمد و برای رفتن مصمم‌تر می‌شدیم. خداحافظی بسیار سخت بود. با هر سختی و جان‌کندنی بود از حرم خانم حضرت زینب (س) وداع کردیم. علی‌آقا آن‌جا دائم نماز می‌خواند و قنوت‌های بسیار زیبایی داشت. حتی در نماز هم اشک‌هایش جاری بود و از حال و هوایش چند عکس زیبا گرفتم. بعد از نماز علی گوشه‌ای از حرم کز کرده بود و نجوا می‌کرد. بعداً از او سوال کردم: "این‌همه نماز برای چی می‌خوندی؟". میگفت: "برای شهدا و به نیت پدر مادرم بود". از حرم بیرون آمدیم، هیچ‌کس حرف نمی‌زد و همه در حال خودشان بودند. از یکی از بزرگان شنیدم که میگفت: "هرکس به عمق مصائب حضرت زینب (س) پی ببره نمی‌تونه زنده بمونه". من فکر میکنم شهدای مدافع حرم جزو همین دسته افراد بودند. بچه‌ها با تمام وجود این شعر را زیر لب زمزمه می‌کردند: علوی می‌میرم، مرتضوی می‌میرم انتقامِ حرمِ زینبُ من می‌گیرم https://eitaa.com/haj_ali_khavari
بعد از این‌که افراد بسیجی برای اعزام به سوریه انتخاب شدند شور و حال بسیار عجیبی در بین نیروهای اعزامی برقرار بود. بچه‌ها از همه‌چیز دل بریده بودند و کاملاً برای شهادت آماده بودیم. در بین صحبت‌هایمان همه از آرزوی شهادت در راه بی‌بی حضرت زینب (ع) می‌گفتیم و هرکدام دوست داشتیم به نحوی شهید بشویم. علی یکی از این کلاه‌های نیروهای حزب الله را روی سرش گذاشته بود و چهره‌اش هم خیلی به نیروهای حزب الله شبیه شده بود. می‌گفت: "سعید باورت می‌شه ما هم داریم می‌ریم عملیات! یعنی روزی‌مون میشه تو جبهه‌ی مقاومت شهید بشیم؟". خیلی محکم گفتم: "علی جان ما که سال‌ها آرزو داشتیم در رکاب امام زمان (ع) (عج) باشیم، این‌همه تلاش کردیم و زحمت کشیدیم، این جنگ تمرینی می‌شه برای روزهای سخت". علی در حال خودش بود و گفت: "ان‌شاءالله. من که آرزوی دیرینه‌ام اینه که سرباز آقا باشم". در همین جمع‌های دوستانه که حرف از شهادت بود، شهید صانعی رو به ما کرد و گفت: "بچه‌ها درسته شهادت آرزوی هر بسیجی هست، اما دعا کنید حالاحالاها باشیم و در رکاب ولایت بجنگیم، شهادت بمونه ان‌شاءالله تو تل‌آویو زمان فتح فلسطین، اون‌جا خیلی حال می‌ده که تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشیم. من هم مثل حاج احمد متوسلیان دوست دارم تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشم. هرکدوم از ما باید حداقل صدتا تکفیری رو به درک واصل کنیم". شهید صانعی این حرف‌ها را با بغض و هیجان عجیبی می‌گفت و علی‌آقا هم با صحبت‌های آقا مجید به وجد آمده بود و زیر لب مدام ذکر می‌گفت. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
بعد از زیارت حضرت زینب (س)، به سمت حرم بی‌بی حضرت رقیه (س) راه افتادیم. فضای حرم خیلی غربت داشت و کاملا خلوت بود. علی با گریه می‌گفت: "توفیق داشتم مدینه و کربلا جهت زیارت رفتم، اما حرم حضرت رقیه (ع) غربت عجیبی داره، این‌جا چرا این‌قدر غریبانه است؟ این کوچه‌های لعنتی چرا این‌طوریه؟". کوچه‌های شام خیلی غربت سنگینی داشت. داخل حرم که بودیم، شهید مجتبی کرمی خیلی هراسان بود، گفتم: "مجتبی چته؟ نگرانی؟". گفت: "روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم که اگر برگشتم براش کادو ببرم اما پیدا نکردم، تمام شده بود". شنیده بودم که مجتبی دختر سه ساله‌ای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات در سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا پیکر مجتبی را برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خونِ بابا بود. وقت زیارت تمام شده بود و باید تا روشنایی روز از حرم بیرون می‌رفتیم. فرماندهان به‌زور دست بچه‌ها را میگرفتند و بیرون میکشیدند. یادش بخیر بعد از عملیات دوباره رفتیم زیارت، جای خالی شهدا خیلی احساس می‌شد؛ مجید، مجتبی و سید میلاد از جمع‌مان کم شده بودند. همراه فرماندهان موقع خداحافظی از حرم نوای لبیک یا زینب (س) سر دادیم و آن‌جا چشمم فقط به احمد شوهانی بود. احمد فرمانده‌ی یکی از گروهان‌ها بود و خیلی بی قراری می‌کرد، گریه امانش نمی‌داد. احمد تا شهادت فاصله کمی داشت، او دقیقاً کنار علی آقا بود که تیر دوشکا به سرش خورد و زمین افتاد؛ اما در این واقعه تقدیر او در زنده ماندن بود تا سال 1396 که در درگیری با داعشی‌ها در غرب کشور به شهادت برسد. علی بعدها وقتی از سوریه برگشت با گریه برایمان تعریف میکرد: "محرم سال 1394 توفیق یارم شد و همراه دوستان همرزمم زیارت حرم حضرت رقیه (س) رفتیم. دلم نیومد اون‌جا برم سوغاتی بخرم یا عکس بندازم، خیلی غربت داشت. فقط پول دادم و از حرم سه تا عروسک خریدم. هرچه‌قدر خواستم برم بازار دلم نیومد، نتوستم برم. همش فکرم به اسارت عمه‌جان حضرت زینب (س) بود و تو ذهنم خطور می‌کرد که چه‌طور از این کوچه‌ها رد شدند؟! چه‌قدر جسارت شد، چه‌قدر توهین شنیدند. خیلی سختم بود، شامیان خیلی خیانت کردند. وقتی امام سجاد (ع) می‌فرمایند امان از شام، واقعاً امان از شام رو می‌شد اون‌جا حس کرد. اهالی این شهر بعید می‌دونم خیر ببینند. بعد از زیارت وارد یکی از شهرهای اطراف حلب شدیم، همه به فکر خودشان بودند که فرار کنند. یک بچه‌ی معلولی بود که زیر دست و پا مونده بود و هیچ‌کس خم نمی‌شد کمکش کنه! از ترس دشمن هرکس به فکر فرار خودش بود". علی می‌داد: "آبجی اون‌جا بی‌اختیار یک لحظه یاد شما افتادم، با خودم گفتم اگر خدای‌نکرده این جنگ به کشور ما کشیده بشه چه بلایی سرِ ناموس ما خواهد اومد؟ وقتی این صحنه‌ها رو می‌دیدم نسبت به جنگیدن در سوریه مصمم‌تر می‌شدم، چون خاکریز مبارزه‌ی ما با داعش به جای این‌که در کشور خودمون باشه کیلومترها دورتر از دیارمون بود و خیالمون از بابت نوامیس کشور خودمون راحت بود". علی خیلی از بی‌تفاوتی برخی مردم آن‌جا ناراحت بود، از این‌که برخی از مردم آن‌جا با دشمن همکاری داشتند، در برخی مغازه‌ها شیشه‌های مشروب وجود داشت و حجاب برخی از خانم‌ها بسیار ضعیف بود. علی می‌گفت: "خداروشکر پای این حرامی‌ها به کشور ما باز نشد، با اینکه من ذره‌ای از اون‌ها ترس نداشتم اما چند جا درگیری‌هامون خیلی نزدیک بود و چهره‌های اون‌ها رو از نزدیک می‌دیدم. واقعاً قیافه‌ی نحس و پلیدی داشتند، چهاره‌هایی که به‌خاطر جنایت‌هاشون بسیار خوفناک و زشت بود و آدم رو بی‌اختیار یاد لشکریان یزید و عمربن‌سعد می‌انداخت". تمام توصیفات علی از چهره‌ی دشمن را خیلی زود در فیلم دستگیری و شهادت شهید محسن حججی به عینه تمام جهانیان دیدند. علی میگفت: "وقتی تو فرودگاه تهران پیاده شدیم، یکی از رزمندگان که مجروح شده بود موقع پیاده شدن زمین وطن رو بوسید. وقتی این صحنه رو دیدم بغض کردم و کلی گریه کردم". اشک‌هایش همین‌طور پایین می‌آمد و ادامه می‌داد: "ما باید قدر ممکلت و رهبرمون رو بیش‌تر از قبل بدونیم، وقتی خیانت برخی از مسئولین مردم رو نسبت به رهبری و انقلاب بد‌بین می‌کنه آدم آتیش می‌گیره...". *** https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از نشر شهید هادی
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... یک فاجعه که همه در مقابل آن چشم و گوش را بسته ایم، در حال رخ دادن است. واقعا از عمق این فاجعه خبر نداریم. بگذارید یک مثال بزنم. در محله شهید ابراهیم هادی دو دبیرستان پسرانه شهدا و ابوریحان بود که ابراهیم آنجا درس خوانده و تدریس کرده بود. دانش آموزان محدوده خاصی از منطقه ۱۴ تهران، سی سال است برای ثبت نام به این دو دبیرستان مراجعه می کنند. سالهای دهه هفتاد و هشتاد این دو مدرسه دو شیفت فعالیت داشت و در مجموع هر ساله ۸۰۰ نفر ورودی داشت. کم‌کم تک شیفت شدند. چند سال قبل ابوریحان منحل شد و شهدا با حداقل ظرفیت فعالیت می کند. من چندین سال است آنجا فعالیت دارم. در سه سال اخیر ورودی دانش آموز به این دبیرستان سالانه به حدود ۸۰ نفر رسیده!! یعنی تعداد ورودی یک دهم شده! با این وضعیت که پیش می رویم، خدا می داند تا چند سال دیگر آیا از نسل شیعه و محب اهل بیت کسی باقی می ماند؟! یکی از بزرگان وهابی چند سال قبل در صفحه خود نقشه ایران را کشیده و نوشته بود: فردا از آن ماست... آنها حرف گزافی نزدند. با این وضعیت کمتر از ۲۰ سال دیگر با اکثریت اهل سنت مواجه خواهیم بود و بر اساس اصول دموکراسی با رئیس جمهور سنی و... نقل است یکی از مسئولین آمریکایی گفته که ایران به زودی عربستان دوم خواهد شد! البته می دانم تا این حرف ها زده می شود برخی مشکلات مالی و معیشت را مطرح می کنند. این مشکلات برای پدران ما بیش از ما بوده، الان برای اهل سنت هم هست، اما آنها مثل ما اینقدر درگیر تجملات نشدند... خدایا رحم کن. با شهیدهادی همراه باشید👇 https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
بعد از زیارت حضرت زینب (س)، به سمت حرم بی‌بی حضرت رقیه (س) راه افتادیم. فضای حرم خیلی غربت داشت و کا
بعد از این‌که افراد بسیجی برای اعزام به سوریه انتخاب شدند شور و حال بسیار عجیبی در بین نیروهای اعزامی برقرار بود. بچه‌ها از همه‌چیز دل بریده بودند و کاملاً برای شهادت آماده بودیم. در بین صحبت‌هایمان همه از آرزوی شهادت در راه بی‌بی حضرت زینب (ع) می‌گفتیم و هرکدام دوست داشتیم به نحوی شهید بشویم. علی یکی از این کلاه‌های نیروهای حزب الله را روی سرش گذاشته بود و چهره‌اش هم خیلی به نیروهای حزب الله شبیه شده بود. می‌گفت: "سعید باورت می‌شه ما هم داریم می‌ریم عملیات! یعنی روزی‌مون میشه تو جبهه‌ی مقاومت شهید بشیم؟". خیلی محکم گفتم: "علی جان ما که سال‌ها آرزو داشتیم در رکاب امام زمان (ع) (عج) باشیم، این‌همه تلاش کردیم و زحمت کشیدیم، این جنگ تمرینی می‌شه برای روزهای سخت". علی در حال خودش بود و گفت: "ان‌شاءالله. من که آرزوی دیرینه‌ام اینه که سرباز آقا باشم". در همین جمع‌های دوستانه که حرف از شهادت بود، شهید صانعی رو به ما کرد و گفت: "بچه‌ها درسته شهادت آرزوی هر بسیجی هست، اما دعا کنید حالاحالاها باشیم و در رکاب ولایت بجنگیم، شهادت بمونه ان‌شاءالله تو تل‌آویو زمان فتح فلسطین، اون‌جا خیلی حال می‌ده که تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشیم. من هم مثل حاج احمد متوسلیان دوست دارم تو جنگ با اسرائیلی‌ها شهید بشم. هرکدوم از ما باید حداقل صدتا تکفیری رو به درک واصل کنیم". شهید صانعی این حرف‌ها را با بغض و هیجان عجیبی می‌گفت و علی‌آقا هم با صحبت‌های آقا مجید به وجد آمده بود و زیر لب مدام ذکر می‌گفت. اضطراب: خانواده و.. ده روزی از رفتن علی گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم؛ در شهر هم حرف ‌و حدیث زیادی پیچیده بود. ایام محرم بود و توسلات ما در آن شب‌ها خیلی زیاد شده بود. تصویر علی دائم جلوی چشمانم قرار داشت. چند نفر از آشنایان را دیدم اما هیچ‌کدام حرکات طبیعی نداشتند، انگار موضوعی را از ما پنهان می‌کردند. در همین احوالات بودیم که خبر شهادت حاج حسین همدانی همه‌ی ما را بهت زده کرد. بابا هم مدتی در جبهه نیروی تحت امر حاج حسین بودند. حال خانواده‌ی ما بسیار دگرگون بود، خواهرم به‌شدت مریض و در بیمارستان بستری شد. همه‌ی این‌ها مزید بر علت بود که داغ سردار بر ما بسیار سنگین باشد. تشییع بی نظیری در شهر، توسط مردم انقلابی همدان برگزار شد و تقدیر مقام معظم رهبری را هم در پی داشت. بعد از اتمام مراسم شهید همدانی، دوباره نگران علی بودیم و پیگیری‌های ما از رفقای علی به نتیجه‌ای نرسید. بعدها از دوستان علی شنیدم که می‌گفتند: "یکی از رزمندگان تیپ فاطمیون بنام شهید محمدرضا خاوری، شهید شده بود و به اشتباه بچه‌های همدان فکر کرده بودند که علی شهید شده". دست‌مان به جایی بند نبود و تا دو روز همه‌ی ما در حالت اضطراب شدید بودیم و حتی به تدارکات برنامه‌های علی هم فکر می‌کردیم، طوری‌که حتی یکی از دوستان سفارش بنر هم داده بود! در این حال و هوا علی با منزل تماس گرفت و خیال همه‌ی ما راحت شد. هر وقت زنگ می‌زد اول با مامان صحبت می‌کرد و بعد با ما. وقتی از سوریه برگشت در کوچه خم شد و پای مامان و بابا را بوسید. هر سه مرتبه که برگشت همین کار را تکرار می‌کرد و حتی موقع اعزام هم در کوچه خم می‌شد و پاهای بابا و مامان را می‌بوسید و خداحافظی می‌کرد. این کارها واقعاً از روی اخلاص بود و خیلی از آن کسانی که آن‌جا بودند اشک می‌ریختند. موقع اعزام بود که این صحبت علی در گوشم ماندگار شد، علی گفت: "هرکس با ولایت زاویه دارد در تشییع جنازه‌ی من شرکت نکند". *** شب قبل از عملیات مصادف با شب سوم محرم بود. بچه‌ها عزاداری عجیبی کردند و صورت همه‌ی بچه‌ها از شدت گریه خیس اشک شده بود. من از دور بچه‌ها را زیر نظر داشتم؛ سیدمیلاد و علی‌آقا مثل همیشه میاندارِ سینه‌زنی بودند. علی و سیدمیلاد حال و هوای خاصی به مراسم می‌دادند؛ میانداری میکردند و خیلی خوب رجز می‌خواندند. علی‌آقا، شهید سیدمیلاد مصطفوی و شهید مجتبی کرمی، سه ضلع همیشگی میانداری هیئات بودند و بعد از شهادت مجید و سیدمیلاد، هروقت فیلم سینه‌زنی‌مان را نگاه می‌کردم برای من سوال بود که ضلع سوم این مثلث شهادت، کی تکمیل خواهد شد؟ و حالا علی بین رفقای بهشتی‌اش در محضر ارباب میانداری می‌کند. شهید صانعی گوشه‌ای نشسته بود و به‌شدت گریه میکرد، قرار بود فردا عملیات محرم شروع شود. معلوم نبود کدام یکی از بچه‌ها از بین ما جدا خواهند شد. وسط سینه‌زنی، سیدمیلاد با صدای بلند گفت: "خدایا من رو پیش عمه‌جانم (س) نگه دار...". چند شبی که در پادگان مراسم توسل داشتیم، فضای بسیار معنوی و عجیبی حاکم شده بود. از آن جمع باصفا ده‌ها نفر به شهادت رسیدند و بعدها راز این معنویت زیاد آن مجالس را فهمیدم و مطمئن هستم که آن فضا تا سال‌ها تکرار نخواهد شد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
بعد از زیارت حضرت زینب (س)، به سمت حرم بی‌بی حضرت رقیه (س) راه افتادیم. فضای حرم خیلی غربت داشت و کا
بعدها جمله‌ای از شهید حاج قاسم سلیمانی شنیدم که فرموده بودند: "این حال و هوایی که در بین رزمندگان مدافعان حرم دیده‌ام، در طول این چهل سال مجاهدتم کمتر دیده بودم". سیدمیلاد بعضی وقت‌ها بعد از شوخی و خنده با بچه‌ها شروع می‌کرد ذکر حسین حسین گفتن، یک‌بار در دلم گفتم: "بابا این سید هم دیونه است، الان چه‌وقت حسین حسین گفتنه". در همین افکار غلط خودم غوطه‌ور بودم که سید با نگاه نافذ و عجیبی حرفی را زد که مو به تنم سیخ شد! گفت: "بچه‌ها، این حسین حسین گفتن من بی‌حکمت نیست، آقام امام حسین (ع) من رو صدا کرد و من هم در جوابش ذکر حسین حسین گرفتم". معنویت بچه‌ها بسیار بالا بود و همین عامل مهمی در تقویت نیروها می‌شد. جلوی آسایشگاه موکتی پهن می‌شد و نمازهای جماعت در آن‌جا برپا بود. تصمیم گرفتم یک شب بیدار شده و نماز شب بخوانم، ساعتم را تنظیم کردم و خوابیدم. بعد از زنگ زدن ساعت با سختی تمام بیدار شدم که نماز بخوانم، چشمانم را که باز کردم دیدم اغلب بچه‌ها مشغول عبادت بودند که چشمم به علی‌آقا افتاد؛ گوشه‌ای خلوت کرده بود و مشغول عبادت بود. از خودم خجالت کشیدم، پتو را روی سرم کشیدم و گفتم عمری در خواب غفلت بودم، این یک شب هم به جایی نخواهم رسید، من کجا و این دوستان بی‌ریا و باصفا کجا؟! خلوت‌های شبانه‌ی بچه‌ها روحیه‌ی نیروها را تقویت میکرد و به معنای واقعی کلمه شیران روز و عابدان شب بودند. گاهی شب با علی نگهبان بودم و صحبت از همه‌جا می‌شد، اما وِرد زبان ما شهادت و عاقبت‌به‌خیری بود. علی با گریه از شهدا تعریف می‌کرد، انگار سال‌ها با آن‌ها زندگی کرده بود، میگفت: "زندگی بدون شهدا برای من معنی نداره". روزهایی که فرصت داشتیم می‌رفتیم مخابرات تا تماس بگیریم، خیلی هم وقت میگذاشت تا با مادرش صحبت کند. شاید دو کیلومتر پیاده می‌رفتیم تا علی‌آقا به مادرش زنگ بزند. علی آن‌جا متوجه شد که من بدون اطلاع خانواده به سوریه آمده‌ام، خیلی ناراحت شد و گفت: "چون شما بدون اذن والدین اومدی، سفر شما سفر معصیت هست و نمازت رو باید کامل بخونی". برای من عجیب بود که علی‌آقا چه‌قدر نسبت به مسائل شرعی حساس و دقیق است. وضعیت خرابی‌ها و آثار جنایت داعشی‌ها در شهرهای سوریه و اطراف حرم مطهر را که می‌دید خیلی ناراحت می‌شد و می‌گفت: "چرا این‌قدر ما رو دیر آوردند، من سال‌ها منتظر اعزام بودم. مگه ما مرده باشیم تا این‌همه جسارت به حرم ائمه (ع) شده باشه. من از خودم و بی‌بی (س) شرمنده‌ام". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
بعدها جمله‌ای از شهید حاج قاسم سلیمانی شنیدم که فرموده بودند: "این حال و هوایی که در بین رزمندگان مد
حاج حسین، قوت قلب ما... قبل از اینکه به سمت سوریه حرکت کنیم، حاج حسین همدانی برایمان سخنرانی کردند و از شجاعت و غیرت بچه مسلمان‌ها و شیعه‌ها گفتند؛ خیلی سفارش به تقوا و خودسازی داشتند و نکته‌ای هم درخصوص برخی ناهنجاری‌های اجتماعی از قبیل بی‌حجابی برخی از مسیحیان سوریه عنوان کردند و گفتند: "مواظب نگاه‌هامون باشیم و هدف مقدسمون رو گم نکنیم". بعد از اعزام در سوریه بودیم که خبر شهادت حاج حسین را شنیدیم. حاج حسین قوت قلب رزمندگان در جبهه مقاومت بود و شهادت ایشان داغی سنگین بود. خبر شهادت بین رزمنده‌ها که پیچید بچه‌ها مخصوصاً نیروهای همدانی حال عجیبی پیدا کردند. سیدمیلاد برای این‌که روحیه‌ی بچه‌ها را بالا ببرد وقتی وارد آسایشگاه شد و دید بچه‌ها همه گرفته و در حال خودشان هستند، گفت: "بچه‌ها چرا زانوی غم بغل کردید؟ بلند شید با این خون‌های ریخته شده، ما برای مبارزه مصمم‌تر می‌شیم! حاج حسین سال‌ها در آرزوی چنین لحظه‌ای بود و خوش به سعادتش که این‌قدر زندگی‌اش برای جهان اسلام ثمره داشت ما الان باید به فکر خودمان باشیم، ان‌شاءالله شهادت روزیِ تمام آرزومندان بشود". بعد با حالت شوخی کمربندش را درآرود و افتاد به جان بچه‌ها، بدون هیچ ملاحظه‌ای محکم با کمربند بچه‌ها را می‌زد و صدای داد و فریاد بچه‌ها بلند شد. در ماتم شهادت حاج حسین بودیم که حاج قاسم به محل استقرار ما تشریف آوردند؛ حاجی سخنرانی حماسی و عاطفی زیبایی کرد. اشک امانش را بریده بود و از فراغ یار دیرینش سخت می‌گریست اما درعین‌حال به رزمندگان هم نیرو و روحیه می‌داد. حاج قاسم که قوت قلبی برای تمام رزمندگان جبهه‌ی مقاومت در کل جهان بود، در پایان صحبت‌هایشان فرمودند: "رزمندگان عزیز، فرزندان انقلابی من، این شور و شوقی رو که الان در بین شما دیدم بعد از پایان دوران دفاع مقدس سال‌ها بود که در هیچ جمعی ندیده بودم. خدا را هزار مرتبه شکر که رهبر عزیزمان امام خامنه‌ای این‌همه سرباز جان برکف دارد". سردار ادامه داد: "درسته شهادت آرزو و آمال ماست اما تک‌تک شما سربازهای ولایت و رهبر عزیزمان هستید، حیفه که دسته گل‌هایی مثل شما که ذخیره نظام هستید به دست این ملعون‌ها شهید بشید".بعد از صحبت‌های سردار همه هجوم آوردند تا سردار را ببوسند، قیامتی به پا شده بود. یکی از بچه‌های اصفهان رجزهای حماسی عجیبی خواند و گریه امان بچه‌ها را بریده بود حتی سردار هم نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و باران اشک محاسن سفیدش را در بر گرفت. حضور حاج قاسم انرژی زیادی به بچه‌ها می‌داد. حاج قاسم را دو بار در منطقه دیدیم و واقعاً ذوق زده شده بودیم. بار اول در پادگان دیدیمش، بچه‌ها ریخته بودند سر حاج قاسم و سردار به همین خاطر خیلی اذیت شد اما اصلا به روی خودش نیاورد. من و علی با این‌که در پوست خومان نمی‌گنجیدیدم اما اصلا جلو نرفتیم، علی می‌گفت: "این کار خوب نیست، حاج قاسم اذیت می‌شه"، ما این کار را بی احترامی به حاج‌قاسم می دانستیم. بار دوم، در «شقیدله» بود که حاج قاسم با موتور آمد و از یگان‌های عملیات‌کننده سان دید؛ یک تسبیح بلند دستش بود و لباس سراسر مشکی پوشیده بود، با این هیبت، سردار خیلی با ابهت و پرجذبه بود. سردار در سخنرانی گفت: "جوان‌های عزیز، این‌جا تهران نیست که شعار بدید وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد! این‌جا میدان عمله، اگر مردِ عمل هستید عملیات رو انجام بدیم؛ اگر سست باشید و شکست بخوریم آبروی کل نظام خواهد رفت. شما نماینده‌ی نظام هستید. این یک عملیات بسیار حساسی هست. این‌جا برای شهادت نیایید، شهادت رو برای نبرد اصلی که جنگ با اسرائیل است نگه دارید". علی خیلی دوست داشت حاج قاسم را ببوسد اما محافظ‌های حاج قاسم اجازه نمی‌دادند. دیدن حاج قاسم در آن برهه، در روحیه رزمندگان تاثیر بسیار زیادی داشت. حاج قاسم تا جلوی ما رسید علی به ایشان احترام نظامی گذاشت و دقیقاً چشم در چشم حاج قاسم شدیم؛ حاجی با علامت سر و دست از ما تشکر کرد و رفت. از خجالت عرق روی پیشانی‌مان نشست، زیر چشمی علی را نگاه کردم؛ صورتش گل انداخته بود و چشمانش از شادی برق می‌زد. چهره‌ی علی خیلی زیباتر از قبل شده بود. طبق رسوم جبهه، بچه‌ها حنا درست کرده بودند! آن شب برای اولین بار حنابندان عجیبی را در طول عمرم می‌دیدم. جوان‌هایی که برای رفتن به حجله‌ی خونین، دست و پاهایشان را حنا می‌بستند. یادم هست که سیدمیلاد روی دستش با حنا یا رقیه (س) نوشته بود. مجتبی کرمی و برخی از بچه‌ها هم که خودشان دختران دو سه ساله داشتند روی دستانشان نام مقدس بی‌بی (ع) سه ساله را نوشته بودند. سیدمیلاد موهایش را کچل کرده بود، اما با اصرار من روی سرش حنا گذاشت. بعد رو کرد به من و گفت:"محمد جان، حنا رنگ بگیره قیافه‌ام خیلی زشت می‌شه، عین این عقرب‌های زرد می شم،بعد می‌افتیم شهید می‌شیم غسال موقع شستن بهمون می‌خنده https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
بعدها جمله‌ای از شهید حاج قاسم سلیمانی شنیدم که فرموده بودند: "این حال و هوایی که در بین رزمندگان مد
بعد از این‌که حنای سرش را شست، یک چفیه که مادر شهید رحیمی از کربلا آورده بود بست به سرش. بعد هم با ابتکار سید، روی ساعدِمون لبیک یا رقیه (س) و لبیک یا زینب (س) نوشتیم و عکس انداختیم. سید روی سر، دست و پاهایش را حنا گذاشت و نمی‌دانستیم، بعدها همان جاهایی که حنا گذاشته بود را سلاخی خواهند کرد. به سیدمیلاد گفتم: "سید تو برای چی اومدی این‌جا؟ شما که هم تو کار ساخت‌و‌ساز هستی و هم تو کار کشاورزی، همدان کجا و این‌جا کجا؟". سید بدون معطلی گفت: "من سرباز عمه جانم هستم، وظیفه‌ام اینه که بیام از حرم عمه جانم دفاع کنم. از زمانی که من با شهدا انس گرفتم تمام دنیا رو پشت سرم گذاشتم، هیچ علاقه‌ای به دنیا و مال و منالش ندارم". به شوخی گفتم: "سید چند هفته‌ای که اومدی این‌جا اگر می‌موندی همدان کلی کاسب شده بودی؟". سید انگار که حرف بدی را زده باشم به حالت خاصی گفت: "همه‌ی دنیا فدای یک تار موی عمه جانم زینب (س)". با جواب‌هایی که سید می‌داد در دلم به این‌همه عشق و ارادت قلبی رزمندگان مدافع حرم غبطه می‌خوردم. چند روز قبل از عملیات، با هم عقد اخوت خواندیم؛ چند روحانی از قم آمده بودند و برایمان عقد اخوت خواندند. همه گریه می‌کردیم. دست‌های من در دست علی بود، با هم عهد بستیم که اگر به سلامتی از عملیات برگشتیم برادری‌مان ثابت بماند و اگر شهید شدیم شفاعت رفقا‌یمان فراموش نشود. از چندین استان آن‌جا نیرو آمده بود و فکر می‌کنم از آن جمع تا الان حداقل ده‌ها نفر شهید شده‌اند. اما من در آن روزها اصلا حال خوشی نداشتم و می‌گفتم: "خدایا من هنوز ازت شهادت نمی‌خوام"، چون آمادگی‌اش را نداشتم و الان به یقین رسیدم که شهادت خواستنی است؛ انسان باید با تمام وجود بخواهد که خداوند بپذیرد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
کتاب مثل ابراهیم: کتابی راجع به زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم حاج علی خاوری است که در سوریه مدافع حرم بوده و همانجا جانباز شیمیایی و مدتی بیمار می‌شود و بعد به شهادت می‌رسد. شهید علی خاوری شخصیت فوق العاده دارد و به خاطر شخصیت و شباهتی که به شهید هادی داشت، اسم کتاب را مثل ابراهیم گذاشته شده. این شهید هم از لحاظ ظاهری و هیبت و کردار و هم از نظر روش زندگی شباهت زیادی به شهید هادی داشته است، علاقه مندان به مطالعه این کتاب جذاب به کتابخانه عمومی شهرستان رزن مراجعه نمایند.