eitaa logo
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
292 دنبال‌کننده
431 عکس
186 ویدیو
5 فایل
هرشهیدی را که دوستش داری❤️کوچه دلت را به نامش کن مطمئن باش در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهات نمی‌ذاره😍 بذار در این وانفسای دنیا «فرمانده ی دلت» دوست شهیدت باشه🕊 کانال مثل ابراهیم جانباز مدافع حرم شهیدحاج علی خاوری🕊 ارتباط با ادمین @anbare
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاییز سال 1395 بود که با علی آقا جهت دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) عازم سوریه و در شهر حلب مستقر شدیم. محل استقرار ما یک ساختمان چند طبقه بتنی بود، طبق معمول همراه نیروهای اعزامی از همدان در این ساختمان مستقر بودیم. تکفیری‌ها با پهپاد کنار ساختمانی که ما مستقر بودیم را زدند و تعدادي از نیروهای حزب الله به شهادت رسیدند و بدنشان در این انفجار تکه‌تکه شد. چند روز طول کشید تا تکه‌های شهدا را از گوشه و کنار جمع کردیم. شب قبل، یکی از رفقا خواب دیده بود که انفجار بسیار بزرگی کنار محل استقرار ما رخ داده است و خانم حضرت زینب (س) با اشاره دست خودش مانع از آسیب رسیدن به نیروهای ما در داخل ساختمان شده بود. در کمتر از چند ساعت خواب این رزمنده تعبیر شد؛ فرمانده‌ی دسته ما داخل ماشین نشسته بود و رادیو گوش میکرد و ما هم داخل ساختمان بودیم که انفجار رخ داد. دقیقاً ماشین فرمانده از وسط نصف شد اما فرمانده‌ی ما صحیح و سالم بود و هیچ‌کدام از بچه‌های ما آسیبی ندیدند. ولی کل نیروهای حزب الله که آن‌جا مستقر بودند به شهادت رسیدند. من داخل راه‌پله‌ی ساختمان بودم که انفجار رخ داد، درست یک طبقه بالا پرت شدم. حسابی گیج و منگ شده بودم. گوشه‌ای افتاده بودم، حال احتضار داشتم و هر لحظه منتظر بودم تا خانم حضرت زهرا (س) را ملاقات کنم. می‌گفتم پس چرا امام حسین (ع) را نمی‌بینم؟ بوی خون و گوشت سوخته می‌آمد. لحظاتی که گذشت، حالم مقداری بهتر شد. خیلی زود به بیمارستان منتقل شدم و در بیمارستان دو تا نوجوان دائم خون‌های کف بیمارستان را تمیز می‌کردند. صحنه‌ی عجیبی بود، پرسیدم: "چه خبره؟"، گفتند: "امروز تا الان صد تا شهید آمده". در بیمارستان واقعا جوی خون راه افتاده بود. پزشک معالج من سوری بود، اما در ایران درس خوانده بود و فارسی را خوب صحبت میکرد؛ با خوش‌رویی گفت: "جوان شانس با تو یار بوده، ترکش جای درست به هدف خورده! اگر از هر طرف یک ذره جابه‌جا شده بود، قلبت را سوراخ می‌کرد یا ریه و شاید کلیه". تقدیر عجیبی داشتم که زنده ماندم. قبل از این‌که اعزام شوم همیشه خواب مجروحیتم را می‌دیدم، قبل از اعزام به خانواده‌ام هم گفتم که این دفعه مجروح خواهم شد. حتی چند روز بعد یک خمپاره 120 کنارم فرود آمد اما عمل نکرد! یک مرتبه‌ی دیگر در حال عبور از منطقه بودیم که دشمن به سمت ماشین ما آرپی‌جی شلیک کرد، گلوله به درب تویوتا اصابت کرد اما آن هم عمل نکرد. معجزات عجیبی رخ می‌داد و خواب مجروحیتم هم به درستی تعبیر شد. بعد از چند روز بستری شدنم حالم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدم. از آن‌جا به منطقه‌ی دانشکده‌ی آکادمیک حلب رفتم. شهید محمد کیهانی را آن‌جا دیدم، خیلی نورانی شده بود. تقریباً دو ساعتی کنار هم بودیم، خیلی دلش پر بود، مدام از شهدا و شهادت صحبت می‌کرد؛ از خوابی که از شهید ذاکر و مهدی عسکری دیده بود برایم تعریف کرد و گفت: "تو خواب بهشون گفتم چرا تنها رفتید و من رو نبردید؟! گفتن به زودی نوبت شما هم می‌شه؛ بزودی برات شهادت شما هم امضا می شه. تو خواب بهشون گفتم به خانم حضرت زینب (س) قسم حلال‌تون نمی‌کنم اگر دعا نکنید که من هم زودتر بیام پیش شما". با این‌که حال خوبی نداشتم اما سراپا گوش شده بودم و صحبت‌های شهید کیهانی در وجودم رسوخ میکرد. محو جمال زیبایش شده بودم، کلاً حرف از شهادت و رفتن بود. به شوخی گفت: "بیا آخرین عکس‌مون رو هم باهم بگیریم". یک عکس سلفی گرفتیم، محمد به من یک پرتقال داد و از هم خداحافظی کردیم. بعد علی‌آقا را دیدم به دلم افتاد پرتقال را به علی آقا بدهم، علی‌آقا خیلی با لذت پرتقال را خورد. طلبه‌ی شهید محمدکیهانی درست فردای همان روز در منطقه‌ی بنیامین به شهادت رسید. فردا وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم گفتم: "علی‌جان می‌دونی اون پرتقال رو کی داده بود؟ محمد کیهانی که اهل خوزستان بود و امروز شهید شد". علی به حال محمد خیلی غبطه خورد و گفت: "ان‌شاءالله ما هم مثل محمد عاقبت‌به‌خیربشیم، خوش به سعادتش که شهید شد". تا به مقر یگان رسیدم مشغول استراحت شدم که یک‌دفعه صدای انفجار تکانم داد. نیروی انتحاری تکفیری‌ها در کنار محل استقرار ما خودش را منفجر کرده بود. خیلی سریع آماده شدیم. همراه علی و چند نفر از رزمندگان مقاومت بالای یک ساختمان مستقر شده بودیم. تکفیری‌ها مجدداً چند ماشین انتحاری منفجر کردند و آسمان کل منطقه پر از دود شده بود. صدای وحشتناک انفجارات زمین و زمان را به لرزه در آورده بود. ماشین انتحاری دو تا ازساختمان ها را کاملا پودر کرد، شوخی نبود آن‌ها چهار تُن تِی‌اِن‌تِی کار گذاشته بودند. علی می‌گفت: "احسان جان این‌جا اگر خدا بخواد همه‌ی ما شهید می‌شیم". خیلی روحیه‌ی بالایی داشت. علی با یک لبیک یا زینب (س) خط را نگه داشت، علی اعتقاد عجیبی به خانم داشت. اسم بی‌بی زینب (ع) را با عشق خاصی عنوان می‌کرد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
دائم می‌گفت: "ان‌شاءالله به مدد بی‌بی (ع) پیروز می‌شویم، آن عالم متوجه خواهیم شد یک ذکر با اخلاص چه‌قدر می‌تونه نجات‌بخش باشه". حملات دیوانه‌وار تکفیری‌ها بعد از عملیات‌های انتحاری، واقعاً وحشتناک بود. نیروهای سوری و حزب الله که در منطقه بودند عقب‌نشینی تاکتیکی کرده بودند. من، علی‌آقا و چند نفر از رزمنده‌ها بالای همان ساختمان گیر افتاده بودیم. تکفیری‌ها با صدای الله‌اکبر پیش‌روی میکردند و نیروهای چچنی هم در جمع آن‌ها حضور داشتند. چهره‌های وحشتناک و کریهی داشتند و خیلی در جنگ محکم و مصمم بودند. بعدها وصیت‌نامه یکی از تکفیری‌ها را پیدا کردیم، چهار صفحه وصیت نوشته بود که در تمام آن بُغضی که نسبت به اهل‌بیت (ع) و مخصوصاً نیروهای ایرانی داشتند موج می‌زد. دائم از کشتن و سر بریدن شیعیان نوشته بود و از وعده‌ی بهشت برای خودشان! اعتقادات محکم و عجیبی در راه باطل خودشان داشتند، ایستادگی در مقابل این چنین نیروهایی کار بسیار سخت و در برخی موارد غیر ممکن بود. خلاصه در آن موقعیت کار از کار گذشته بود، علی‌آقا گفت: "بچه‌ها از خانم حضرت زینب (س) کمک بگیریم، ما سرباز عمه جانمون هستیم، مگه خواب دیشب تعبیر نشد؟ مطمئناً بی‌بی (ع) در همه‌جا یار و یاور مدافعان حرم خودش هست". برخی از بچه‌ها اعتراض کردند و گفتند: "با این کار ممکنه جامون لو بره". علی‌آقا تصمیم خودش را گرفت، با آن قد بلند و رعنایی که داشت بلند شد و شروع کرد به سر دادن ندای «لبیک یا زینب (س)». صدای علی‌آقا در کل منطقه می‌پیچید. ما هم پشت سرش از عمق وجود و با صدای بلند «لبیک یا زینب (س)» میگفتیم. کلاً جمع ما کمتر از ده نفر بود اما به لطف الهی و مطابق آیه 12سوره انفال که میفرماید: "اذ یوحی ربک الی الملائکه انی معکم فثبتوا الذین امنوا سالقی فی قلوب الذین کفروالرعب"، (آن‌گاه که پروردگار تو به فرشتگان وحی کرد که من با شمایم پس مومنان را ثابت قدم بدارید که همانا من ترس در دل کافران میاندازم پس گردن‌ها را بزنید و انگشتان را قطع کنید"، همین یک کار به‌ظاهر کوچک آن چنان ترس و رعب در دل دشمن انداخت که دشمن فراری شد و ما هم با انواع سلاح‌هایی که داشتیم آتش سنگینی روی دشمنی زبون که در حال فرار بود ریختیم. واقعاً یکی از لحظات لذت‌بخش ما در جبهه‌ی سوریه همین لحظات بود. مقاومت ما نقطه‌ی قوتی شد برای بقیه نیروها و در کمتر از چند دقیقه دوباره نیروهای سوری و حزب الله به منطقه بازگشتند و خط تثبیت شد. از اخلاص رزمندگان مدافع حرم، بارها و بارها شاهد امدادهای غیبی خاصی بودیم. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
ارسالی اعضا محترم کانال 🙏🌹 سلام سال 97یا 98 با علی آقا در پایگاه مرزی گمرک(ازگله) بودیم. 3نفر بودیم و هر 8ساعت یکنفر تقریبا 5کیلومتری مقری که بودیم میرفتیم و لب مرز نگهبانی میدادیم. نوبت من بعداز علی آقا بود ایشان یکبار که من در تحویل پست تعلل کرده بودم، و متوجه شده بود از فرط خستگی خواب مانده ام بدون بیدار کردنه من، 8ساعت دیگر جمعا 16ساعت روی پست نگهبانی ماند و اصلا به روی من نیاورد. ما توفیق داشتیم یک شیفت در منطقه مرزی کنار این بزرگ مردِ بااخلاص باشیم. هروقت یاد این عزیز می‌افتم عمیقاً قلبم تحت فشار قرار میگیره😔😭 انشاالله حاج علی آقا مارو شفاعت کنه. 🤲 اعضا ابراهیم https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک شب نگهبان مقر، نسبت به ورود افراد دشمن از طرف باغ‌های زیتون به داخل مجموعه‌ی ما مشکوک شده بود. موضوع را که مطرح کرد، علی‌آقا خیلی زود داوطلبانه با یکی از بچه‌ها رفتند تا موضوع رو بررسی کنند. تاریکی شب، ترس و خوف زیادی بر انسان مستولی می‌کرد. اما علی‌آقا خیلی با شجاعت رفت، موضوع را بررسی کرد و دوباره به محل استراحت برگشت. بالاخره پرونده‌ی حضور علی آقا در جبهه‌ی مقاومت و دفاع از حرم در سه مرحله اعزام در تاریخ‌های اعزام اول از تاریخ 14/7/1394 تا 8/8/1394 مستقر در پادگان بحوث و منطقه شقیدله و شرکت در عملیات محرم در این منطقه. اعزام دوم از تاریخ 20/7/1395 تا 5/9/1395 مستقر در پادگان بحوث شیخ نجار، خالدیه، مدفعیه و ساختمان‌های 1070 و اعزام سوم از تاریخ 12/1/1396 تا 15/3/1396 و حضور در مناطق حماء، لواء، 47 قمحانه بسته شد و مدال افتخارآمیز و زیبای مدافع حرم خانم حضرت زینب (س) بر سینه‌ی او در تاریخ ثبت شد. بیماری آخرین امتحان خانواده چند ماهی میشد که علی حال خوبی نداشت؛ پس از بازگشت از جبهه‌ی مقاومت، دچار تنگی نفس، بی‌حالی، سوزش پوست، تعریق زیاد و عوارض مختلف شده بود. آزمایشهای متعددی انجام شد و بالاخره خبر ناگواری دنیا را روی سر همه‌ی ما خراب کرد؛ علی مشکوک به بیماری سرطان خون بود. پزشک دستور بستری علی را صادر کرد. درست روز اول دهه‌ی فاطمیه بود که علی در بیمارستان بستری شد. علی در مناطق مختلفی از جبهه‌ی سوریه حضور داشت و احتمال آلودگی‌اش با مواد سمی و شیمیایی بالا بود. خیلی ناراحت بود که آن سال فاطمیه را نمی‌توانست هیئت برود و برای بی‌بی (ع) نوکری کند. اشک‌هایش سرازیر شد و ‌گفت: "همین جا برای بی‌بی (ع) حسینیه برپا میکنم و براش روضه میگیرم". تختش که مشخص شد، بالای سرش یک پرچم سیاه و روی پرچم زیارت‌نامه‌ی حضرت زهرا (س) را نصب کرد. زیارت‌نامه جلوی چشمش بود و مدام میخواند و گریه میکرد. پیکسل حاج قاسم را روی لباسش زد و چند سربند یازهرا (س) و یاحسین (س) را کنار تخت آویزان کرد. بعد از آن برخی از پرستارها آمدند و به کار علی ایراد گرفتند و گفتند: "این پرچم‌ها رو پایین بیارید، باعث می شه میکروب بگیره و اتاق سخت نظافت می‌شه"!!! علی کوتاه نیومد و گفت: "اجازه نمی‌دم این‌ها رو پایین بیارید". بحث‌شان بالا گرفت، رفتیم دکتر را آوردیم، ایشان اجازه داد و گفت مشکلی ندارد. اوایل حضور علی دربیمارستان یک خانمی اصلاً روسری نداشت. بعضی‌هایشان کُفر میگفتند و وقتی علی تسبیح دستش بود و ذکر میگفت، برخی با عصابنیت می‌گفتند: "برو آن تسبیح رو از داداشت بگیر". تا این حد مخالف مسائل مذهبی بودند. بساط بزن و برقص‌شان هم برپا بود و خیلی جو بدی ایجاد می‌کردند، البته شاید یک علتش هم این بود که امید به زندگی بین آن بیمارها تقریباً به صفر رسیده بود! رفقای علی پرچم حرم حضرت رقیه (س) را آوردند تا بالای تختش نصب کنیم. نزدیک یک ساعت پرچم روی چشمانش بود، زمزمه داشت و گریه می‌کرد. تمام پرچم خیس شده بود. به ذهنم رسید پرچم را ببرم تا بیماران تخت‌های دیگر هم متبرک بشوند، متاسفانه فقط دو نفر از بیمارها استقبال کردند و بقیه عکس‌العمل بدی داشتند. حتی یکی از آن‌ها پرچم را پرت کرد و گفت: "اگر این‌ها بودند که ما به این روز نمی‌افتادیم"!! خیلی خیلی ناراحت شدم، اما چاره‌ای نبود و جای بحث با این‌ها وجود نداشت. حتی علی، نماز که می‌خواند مسخره‌اش می‌کردند. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
البته من ندیدم ولی به جرئت می‌توانم بگویم در بین بیمارها فقط علی بود که نماز می‌خواند اما به لطف خدا و مدد اهل‌بیت (ع) بعد از چند روز ورق برگشت. همان‌ بیمارانی که علی را مسخره می‌کردند، نماز خوندن علی را نگاه میکردند و از او مهر و تسبیح تربت میگرفتند. این اتفاقات برایم خیلی جالب بود، این‌ها اغراق نیست، من چیزی که من با چشم‌های خودم دیدم را روایت می‌کنم. در آسانسور، گاهی پرستارها و همراهان سایر بیماران از علی حرف می‌زدند. می‌گفتند: "یک نفر در بخش بستری شده، خیلی نورانیه، مثل شهداست، تختش رو مثل حسینیه تزئین کرده. می‌گن مدافع حرم بوده". مدام از علی حرف میزدند، من هم بدون این‌که آشنایی بدهم، فقط گوش می‌کردم و آرام اشک میریختم. چند بار صبح که از خواب بیدار می‌شدم می‌دیدم چند نفر بالای تخت علی ایستاده و مشغول تماشای او بودند. یک‌بار ناراحت شدم و گفتم: "بذارید استراحت کنه، دورش شلوغ نباشد بهتره". یک روز یک خانم که از سادات بود آمد بالای تخت علی ایستاد؛ خودش سرطان داشت و متاسفانه حجاب هم بر سر نداشت.! ناراحت شدم و گفتم: "شما با این وضع اومدی پیش تخت علی چی کار داری؟". گفت: "دست خودم نیست، از روزی که این جوون رو دیدم خیلی دوست دارم بگم برام دعا کنه، خیلی نورانیه". دیگر نتوانستم چیزی به آن خانم بیمار بگویم. رفت یک تکه نان آورد و داد به علی، گفت: "شما هم داداش من هستی، برایم دعا کن، من جدم به امام حسین (ع) می‌رسه. میگفت: "شب شهادت حضرت زهرا (س) بود. علی زنگ زد و از من خواست براش تربت سیدالشهداء (ع) ببرم. آن شب یادواره‌ی شهدا داشتیم و فرصت نکردم برم. روز شهادت رفتم سراغش، خیلی منقلب بود، می‌گفت: "احسان جان دیشب خیلی حالم خراب بود، شب شهادت بی‌بی (ع) روی تخت افتاده بودم، نمی‌تونستم برم برای بی‌بی (ع) نوکری کنم، دلم شکسته بود. یک لحظه چشمم به سربند یازهرا (س) که بالای سرم بود خورد، بغضم ترکید. از بی‌بی (ع) کمک خواستم. همین که از بی‌بی (ع) مدد خواستم حالم خوب شد، اسم مقدس مادر سادات (س) کمکم کرد حالم برگشت، همین‌جا برای بی‌بی (ع) روضه خوندم و گریه کردم". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
دعا کن خوب بشم". علی سرش پایین بود و خجالت می‌کشید. روز بعد خانمی با حجاب بسیار ضعیفی آمد و رفت سراغ تخت علی، علی سرش پایین بود و خجالت می‌کشید. آن خانم گفت: "جوان خیلی تعریفت رو تو این بخش شنیدم، توروخدا دعا کن دخترم حالش خوب بشه و بتونه با یک مرد با خدایی مثل خودت ازدواج کنه". علی گفت: "من، من لایق نیستم". گفت: "شما بنده‌ی خوب خدا هستید". علی باز هم در حالی که خجالت می‌کشید گفت: "ان‌شاءالله که باشیم". کمی که با علی صحبت کرد، بدون این‌که علی چیزی بگوید حجابش را درست کرد. علی تسبیح زیبایی در دستش بود، گفت: "خواهرم این پیش شما باشد، ان‌شاءالله حاجت‌روا بشید". آن خانم این‌قدر خوشحال شد که دوید سمت دخترش و او را در آغوش گرفته و گریه میکرد؛ میگفت: "دخترم مطمئن هستم ان‌شاءالله خوب می‌شی و می‌ری سرِ خونه و زندگیت". اشک شوق می‌ریخت و مدام از علی تعریف میکرد. خیلی از پرستارها هم همین‌طور بودند. حتی دکتر مخصوصِ علی، می‌گفت: "تازه از مشهد اومدم، همش اون‌جا بی‌اختیار یاد شما میافتادم". اولین باری که آمد علی را معاینه کرد وقتی پرچم و سربندها را بالای تخت علی دید، گفت: "آفرین جوان، ماشاءالله این‌جا رو حسینیه کردی". یک خانمی هم آمد و گفت: "من اصلاً اهل دعا نیستم، اما اومدم ازت یک یادگاری بگیرم". علی هم به او یک تسبیح داد و گفت: "تسبیح، یادگارِ حضرت زهرا (س) است، تو مشکلات دست به دامن اهل‌بیت (ع) و حضرت زهرا (س) بشید. ان‌شاءالله مدد می‌کنند". فردای آن روز آن خانم را دوباره دیدم؛ گفت: "شب تا صبح ذکر گفتم و قرآن خوندم، یس خوندم، همش به یاد برادر شما بودم". پدر شهید سیدمیلاد مصطفوی از وضعیت علی که باخبر شده بود، برای ملاقات آمد. تا علی را دید خیلی گریه کرد. شال سبز سیدمیلاد را هم آورده بود و به دست علی بست. علی یاد سیدمیلاد افتاد و از رشادت‌های سیدمیلاد گفت. علی میگفت و پدر اشک می‌ریخت. صحبتهای علی که تمام شد هردو گریه می‌کردند. مدتی بعد یکی از رفقای روحانی علی، آب متبرکی را از طرف مادر شهید معماریان آورده بود. قصه‌ی شفای مادر شهید معماریان توسط فرزند شهیدش بسیار عجیب و جالب است که در کتاب «تنها گریه کن» به چاپ رسیده و توسط مقام معظم رهبری نیز مورد تقدیر و تقریظ قرار گرفته است. علی شهید معماریان را می‌شناخت، زمانی هم که در قم دوره‌ی آموزشی بود سرِ مزار این شهید رفته بود. آب متبرک را که دید خیلی منقلب شد. ابتدا وضو گرفت و با طهارت آن آب متبرک را خورد. عجیب بود ما از این آب به خیلی از بیماران داده بودیم و در کمال ناباوری خوب شدند، اما تقدیر علی برای رفتن بود. حتی یکی از دوستان این آب را برای یک بیمار سرطانی که پزشک‌ها هیچ امیدی برای درمانش نداشتند تهیه کرد، آن بیمار هم شفا پیدا کرده بود. مدتی که علی در بیمارستان بود، نُه راس گوسفند برای شفای علی قربانی شد. امتحان علی بسیار سخت بود. وقتی داخل اتاق عمل رفت خیلی از پرستارها گریه کردند. آمدند گفتند: "داداشت تو اتاق عمل برامون روضه خوند". ماجرا را جویا شدم اما جوابی ندادند. سراغ علی رفتم، در همان حال اشکهایش جاری بود. گفتم: "علی جان چی شده؟". گفت: "وقتی میخواستم برم، امیدی به برگشتم نبود. تو رو سپردم به رفقا". ما چون در تهران کسی را نداشتیم و من تنها بودم، علی خیلی نگران من بود و همه‌اش سفارش من را به چند تا از رفقای تهرانی‌اش که آمده بودند میکرد. بعدش شروع کرد روضه‌ی وداع حضرت زینب (س) را خواند. با گریه می‌گفت: "آبجی بمیرم برای اربابم حسین (ع) که کسی نبود از خواهرش محافظت کنه. دنیا روی سرم خراب شد وقتی یاد غربت عمه جان امام زمان (ع) افتادم. بمیرم برات بی‌بی (ع) جان، من نوکرتم، ما فدایی شما هستیم". از غربت حضرت زینب (س) می‌گفت و اشک می‌ریخت. حالش اصلاً خوب نبود، اما عجیب می‌سوخت، بیخود نبود که عشق مدافعین حرم به خانم حضرت زینب (س) همه‌جا زبان‌زد شده است. یکی از دوستانش برای سالگرد حاج قاسم رفته بود کرمان و از مزار ایشان سربند یازهرا (س) آورده بود. علی خیلی خوشحال شد. عاشق حاج قاسم بود. آن سربند را ‌بوسید و زد بالای تختش. هرکدام از رفقایش که می‌آمدند مدام میگفت: "برام دعا کنید عاقبت بخیر بشم". آقا احسان، یکی از دوستان علی، یک شب آمد ملاقات؛ علی اسم ده نفر را به ایشان گفت و سفارش کرد که از همه‌ی آن‌ها طلب حلالیت داشته باشد. آن هم فقط برای این‌که شاید یک‌بار با آن‌ها شوخی کرده بود، فقط به‌خاطر یک شوخی باز طلب حلالیت داشت. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
آنچه مطلوب است: ولایت علی 'علیه‌السلام' است نه صرفا محبت او! محبت علی را هرکسی دارد. کسانی که در این هستی عاشق یک بلبل و یک برگ می‌شوند، و شکوه جنگل یا یک منظره آن‌ها را می‌گیرد چگونه شکوه و عظمت علی‌ 'علیه‌السلام' آنها را به خودش جذب نکند؟ معاویه هم علی را دوست داشت! مگر کسی می‌تواند علی را دوست نداشته باشد؟ ولی مسئله ولایت است؛ یعنی فقط علی را دوست داشته باشیم و فقط او را حاکم بگیریم. این ولایت به معنای اولویت است یعنی ائمه نسبت به ما از خودمان حاکم تر و سزاوار تر باشند. +علی‌ صفایی حائری فرمودن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا