خدایی خدا غریبه😔
غریبه چون که ما عاشقش نشدیم😓
غریبه بنده لایقش نشدیم🚷
غریبه رهرو صادقش نشدیم‼️
امون ز غفلت امون زتهمت🚫
از دست ما تو غیبته حضرت حجت😥
گناه شد عادت غیبت عبادت
جالب اینه گذاشتیم سر خدا هم منت😰
هرجا ریا شد به اسم خدا شد😡
همه دکان واکرده ایم حتی تو هیئت‼️
چی و ببینه دل سیاه⚫️
⚜یا رو زبون اللهم الرزقنی شهادت⚜
از امربه معروف ترسیدیم♨️
حاجی و دورشیطان گردیدیم😑
همسایه یتیم و سیر خوابیدیم😱
ما به زمین خورده خندیدیم😶
خدا نفهمیدیم😫
خدایی خدا غریبه 😔
غریبه چون که راحت گناه کردیم😭
غریبه به نامحرم نگاه کردیم👿
غریبه نامه فقط سیاه کردیم‼️
فروختیم ایمان❗️
خریده ایم نان❗️
خاک میخوره رو طاقچه هامون قرآن‼️
سحر نه حالی نه خمس مالی☹️
اسممون هم گذاشتیم عبدشاه مردان🙁
شیعه حرفیم😓
آدم برفی⛄️
هنوز نمک نخورده میشکنیم نمکدان😞
یه پا تو محراب یه پا لب آب🌊
روبه روی عکس شهید عکس شهیدان✨
✨بگو خدا غرق امیدم کن✨
بی خریدارم😞
🌹خریدارم کن🌹
😇پیش حسین رو سفیدم کن😇
😄نذر ابوالفضل رشیدم کن😄
خدا شهیدم کن🙏
خدایی خدا غریبه☝️
غریبه که دوسش داریم واسه حاجت😢
غریبه می پرستیمش برا جنت😔
غریبه که به تنهایی کرده عادت
تو راه پاکی زدیم به خاکی😡
چه عاشقی چه مجنونی چه سینه چاکی😐
جای حرم کیش💦
جای پرچم دیش😞
چه ساده بر مقدسات می شه حکاکی😖
این وضع ناموس کو کف افسوس😩
نکشیدیم خجالت از چادر خاکی😔
دیگه شیطان شد ایاک نعبد😰
ببین خدارو ول کردیم😔
می گردیم با کی🚶
☘بگو خدا رحمی به حالم کن☘
لکه ننگم زلالم کن🌺
عشق خودت رو مدالم کن🌹
بکش و در علقمه چالم کن🌱
خدا حلالم کن
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
تو مگه دوستم نداری بابایے...💗
مگه نگفتی میری برمیگردی...😔
گفتی یه روزی تو لباس عروس☺️
دلت میخواد که دور من بگردے...
وقتی لباس پارهتو آوردن...😔
ندیدی که قد مامانے خم شد...!
داد میزنم که آدما بدونن...
باباے من #مـدافــعحــــرم شد...🌷
▫به یاد شهیدامیرعلی هیوند.▫
ونازدانه اش:یسنا...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🚨 #بسم_رب_الشهـداء_و_الصديقين... 💠 پرواز پرستویی دیگر... « محمدابراهـيم رشيدي » در راه دفاع از حریم
🔺 "#محمدابراهیمرشیدی" که از نیروهای تخریب تیپ مکانیزه ٢٠رمضان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و چندی پیش #داوطلبانه #عازم #سوریه شده بود، به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
🔺 این شهید ٣٢ساله و #متأهل بود و پیش از این چندین بار در سوریه حضور #مستشاری داشت.
🔺قرار است پیکر مطهر این #شهـيد مدافع حرم #امروز به #ایران بازگردد.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهید_یعنی...🌸
۲۲۲هزار شهید دفاع مقدس...
۱۷هزار شهید تـرور...
۱۱۶۹۷شهید مفقود الاثر...
۳۱۶۴شهید انقلاب...
۲۱۰۰شهید مدافع حـرم...
۵۵۴هزار جانباز...
حدود ۲۰میلیون رزمنده دفاع مقدس...❤️✋
آره رفیق همه اینا رو گفتم تا بدونی امنیت اتفاقی نیست...
اینا رو گفتم تا اونایی که #ژن خوب داشتن ولی #ادعا نداشتن رو بشناسی...
#التماس_تفکر✋
•♡| #خادم_الشهــدا|•♡
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۷۵
جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد ...
- ای بابا ... همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ...
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ...
دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ...
- این چیزها چیه گفتی پسر؟ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ ..
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ...
خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ...
- زود اومدید ... مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ...
- مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ..
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ...
- اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟
تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ..
- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...
تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...
-آقای فضلی اینجان ...
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس...
تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ...
حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ...
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ..
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...
به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...
- ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ...
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ...
- آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ...
نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- 21 سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...
اولین نفر وارد اتاق شد ... محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد ...
یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...
♻️ادامه دارد...
✅ @Shahadat_dahe_haftad
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۷۶
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ... وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ... نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ..
- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...
- اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ...
حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ... دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ... تا اینکه به نفر چهارم رسید ...
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ... با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...
- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...
آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ..
- چقدر سخت می گیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده ...
افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ...
- تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ...
پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ..
- نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی می کنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ...
شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره ... و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن ...
لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد ... و سرش چرخید سمت افخم ...
آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد..
- از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره ... فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ ..
نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ...
حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ... از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ...
توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد ... و به جواب های مختلف ... متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...
- حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ...
چرخید سمت من ...
- چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ...
نمی دونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ...
چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ...
♻️ادامه دارد...
✅ @Shahadat_dahe_haftad
💌 #ازدواج_به_سبک_شهدا
💚 شهید سید اسماعیل سیرت نیا 💚
جلسه اولےکه اومدن خونمون #خواستــگارے☕️...
بهم گفت: تنها نیومدم...
مادرم حضرت(زهرا سلام الله علیها)...
همرام اومدن😳😳😳! "
من از كل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه...
وقتی رفتن ، من فقط #گریــه😭میکردم...
مادرم نگرانم بود و مدام می پرسید:
"مگه چی بهت گفت که اینجوری #گریه😭 میکنی...؟!"😳
گفتم:
"یادم نیســـت چی گفت!
فقط یادمه که گفت:
با مادرش #حضرت_زهـ💚ـرا(س) اومده خواستگارے...
جوابم #مثبــــــتِ...
تا اینو گفتم؛
خونوادمـــم زدن زیر #گریــ😭ـــه...
من اون شب واقعاً #حضور حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو حس ميكردم...
مدام ذکــــر بی بی رو لباش بود...
#مداح نبود ولی همیشه وسط هیئـت روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) میخوند...
ارادت قلبی سیّــد به حضرت باعث شد تا سرانجام مثل مادر #پهلو_شکسته ش...
با اصابت ترکش به پهلو به #شهادت برسه...💔😔
#راوے: همســــر شهید
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
نماز،
سفر آسمان است و سفر آسمان را باید با دل بروی ...
🎈| #شهیدآوینی
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعاےشھادت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
♥بسم رب الشهدا♥
♥اذن شهادت♥
.
♥سیب سرخی سرنیزه ست دعا کن من نیز♥
♥این چنین کال نمانم به شهادت برسم♥
سید ابراهیم میگفت:
.
دفعه اول که به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر
خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نشد ..
.
گفتم شاید مشکل مالی دارم خدا نخواسته شهید بشم ...
.
آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم ...
.
دفعه دوم که رفتم سوریه، باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد ....
.
گفتم شاید وابستگی به خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم ....
.
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم
.
و برای بار سوم که به سوریه اعزام شدم در عملیاتی ترکش خوردم و مجروح شدم ولی شهید نشدم
.
مـن کـجا و بـا شهیدان زندگی ؟♥
مـن کـجـا و قـصـه ی رزمندگی ؟♥
مـن کـجــا و دیــدنِ وجــهِ خــدا ؟♥
.
.
به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشكلم را پرسیدم ،
.
ایشان گفتند:♥من كان لله كان الله له♥
.
تو برای خدا به جبهه نمی روی برای شهادت می روی.
.
نیتت را درست کن خدا تو را قبول می کند...
.
پدرش می گفت :
این دفعه آخر مصطفی(سيدابراهيم) عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینی نبود ..
.
رفت
و به
آرزويش
رسيد.. ♥
مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) درشب عاشورای سال 1394در دفاع از حرم عمه ی سادات شهید شد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
ارزش "چادرم" رازمانی فهمیدم که...
راننده ی تاکسی مرا"خانم" صدازد...😎
واو را خانومی😏
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣