eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی سلطون #قسمت_15 من طبق برنامه ی حفظ قرآن پیش نرفته بودم و بر اساس
احترام در سن کودکی هم احترام خاصی برای مادرش قابل بود من چند سالی که زیاد در خانواده خاله ام رفت و آمد داشتم ندیدم که احمد کاری بکند که مادرش ناراحت شود‌ مثلا بعضی وقت ها که مادرش می گفت بروید از مغازه چیزی بخرید، محمد حسن و محمد حسین به اقتضا سن کودکی تعلل می کردند ولی احمد همان دفعه اول که مادرش میگفت می رفت دنبال انجام کار. راوی: پسر خاله شهید @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند.می دانستم چشمش خواب آلود شده.من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم.به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد.به هتل رفتیم و خوابیدیم. فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم.نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم.هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند.بغض کردم و سلامی دادم.توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم.خیلی بی تاب بودم.حس خوبی داشتم و دلم سبک بود.شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم.دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد.اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم.از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم چشمم که به ضریح افتاد گفتم: _السلام علیک یا امام الرحمه اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم.دستم که ضریح را لمس کرد خودم را بیرون کشیدم و رو به روی ضریح ایستادم. _یا امام رضا...الهی من به قربون این صفا و کرمت برم.آقا دخیل...زندگیمو بل خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش.شوهرم...هم نفسم مدافع عمه ی ساداته....خودت حفظش کن.اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه.تو را به مادرت زهرا قسم.... بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم .بیرون رفتم و صالح را دیدم.باهم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و با هم خواندیم.صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد.اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم*خدایا خودت کمکم کن* گریه نکن مهدیه جان ...دلمو می لرزونی. لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم.دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم.راضی بودم از داشتنش.خدایا شکرت... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ 📝راوی سید مجتبی حسینی ساعت 11 است⏰ با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم ازتو اتاقم لیست شهدا رو بیارم🗒 که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم😡 مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هیئت خواهرش با ایشون کار داره😶🙁 شدیدا عصبی شدم😠 وای خدا نکنه بره خواستگاری باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خواستگاری تحملش ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم😖😞 فکرشم منو روانی میکنه وای به عملش وقتی وارد شد خیلی بد برخورد کردم بخدا دست خودم نبود اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد😠 بعد از رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم😫😖 به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی😤 مشتم کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت... ..... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣