#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
حضور و غیاب
#قسمت_4
دو روز از تولد احمد می گذشت که من برای شرکت در کلاس دارد حوزه شدم .در حوزه مسول حضور و غیاب بودم و آخرین کسی که باید از کلاس خارج می شد من بودم بیشتر وقت ها تا مغرب توی مدرسه می ماندم ولی آن روز به محض اینکه استاد گفت: والسلام علیکم و رحمه الله سریع از جا بلند شدم و آمدم خانه اصلا یادم رفته بود که باید حضور و غیاب کنم.
فردای آن روز معلم مچم را گرفت و گفت: دیروز کجا بودی؟ چرا اینقدر با عجله رفتی؟ گفتم: کار داشتم.
با خنده گفت کار داشتی یا می خواستی بری بچه تو ببینی؟
راوی:
پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین
مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_4
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم . چندماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم .
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم،اما سلما چیز دیگری بود .
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سر و سامان می دادیم .
آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود .
خیلی وقتها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم . خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم . البته به اصرار سلما .
معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم . یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما مضطرب بود . توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت . اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی . یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
*ضامنم زینب است و نمی شوم مایوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس*
دلم لرزید . نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد .
_یا حضرت زینب خودت ضامنش باش . صالح رو به خودت سپردم . تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین ، تو رو به حق برادرت حضرت ابوالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هرچه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم . صدای گریه من هم بلند شده بود . با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم .
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد :
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید * یا حضرت زینب * بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت .
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد . از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم .
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_4
مادر زیر لب صلوات میفرستاد واز
چشمای نازنینش قطرات اشک جاری
بود😭
سید جواد:مادر از حسین چه خبر؟
مادر: یه هفته است صداشو نشنیدم
جواد جان
سید:غصه نخورید مادر
انشالله زنگ میزنه😔
مادر:صد رحمت ب صدام
این نامردا اون ملعونم میذارن تو
جیبش😞
سید :مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه😕
مادر:خودت بچه داری
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفنو در قلب می ایسته📱
علی اکبرم وسط حرمله است😣
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم😫
که یهو یلدا گفت روقله(رقیه)
همه دویدن سمت🗣
مامان:وای خاک تو سرم باز فشارش
افتاد مادر بمیره براش
بچه ام از وقتی حسین رفته افت
فشارش بیشتر شده😰
زینب:مادرمن هیچی نیست
الان میبرمش دکتر
سید ماشین روش کن🚙
روای زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش ب حسین داداشم
بی نهایته😖
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به
راحتی
دکتر:چی شده
-آقای دکتر فشارش افتاده🤕
دکتر:چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
ی هفتست ازش بیخبره
امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد
شد😞
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند
*دکتر:بهتری رقیه جان؟🙂
-آره بهترم😊
*خواهر من چندبار بهت گفتم تو ضعیفی
این اضطرابها برات سمه
-حُسنا توقع نداری ک وقتی حسین
سوریست من خیلی آروم باشم؟😞
*من مطمئنم برادرتم راضی نیست
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه؟
-۳۹روز
*دیگه کم مونده
برگردن دیگه
-آره الحمدالله
تو رو خدا دعاکن همه امیدم برگرده😣
*ان شالله میان
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه😕
فعلا یا علی👋
چشمامو باز میکنم👀
با اتاقی سفید روبرو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر
وابسته برادرمم
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم
دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده
خیلی بده
بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی📺
هرزمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت امام حسین بشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن
گوشی هم میترسم📱
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون
اسلام
از کجا اومد😫
#ادامه_دارد .....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣