eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی حضور و غیاب #قسمت_4 دو روز از تولد احمد می گذشت که من برای شرکت
امان نمی دهم یک روز که از حوزه برگشتم دیدم طبق خرافات و عقاید قدیمی بچه را گذاشته اند توی یک تشت. توی تشت یک تخم مرغ بود یک تکه آهن و ادویه های عجیب و غریب. پرسیدم این دیگه چیه؟ گفتند احمد رو گذاشتیم توی اینها که چشم نخوره گفتم :این تخم مرغ برا چیه ؟ گفتند: نمی دونیم. فقط می دونیم که باید باشه. طبق رسم و رسومات این تخم مرغ باید می ماند تا روز هفتم تخم مرغ را می شکستند تا بچه چشم نخورد ولی من امان ندادم که این خرافات را اجرایی کنند. وقتی هواسشان پرت شد تخم مرغ را برداشتم و زدم به بدن. وقتی فهمیدند که تخم مرغ نیست غوغایی کردند که چرا برنامه ما را به هم زدی؟ ولی من محکم ایستادم و گفتم: اینها خرافاته نباید انجام بشه. همان یک بار در ذهن زن های فامیل حک شد که چیزی که خرافات است نباید انجام بشود برای بچه های بعدی آهن می گذاشتند چون مستحب است با آداب مخصوص به خودش ولی دیگر از تخم مرغ خبری نبود می دانستند اگر تخم مرغ بگذارند امانش نمی دهم. راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
روزی که صالح می خواست باز گردد فراموشم نمی شود . سلما سر از پا نمی شناخت . از اول صبح بع دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم . منزلشان مرتب بود . با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود . سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است . اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود . سلما بی قرار بود و من بی قرارتر از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایس تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت ، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش میکرد . *علاقه؟؟؟!!! اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟ بیجا کردی مهدیه . تو دختری یادت باشه در ضمن چشاتو درویش کن * صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد . سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم . یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد . قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیذم . از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم . *مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده* یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. _چرا اومدی خونه؟؟ _حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم ) _چی بگم والا....از صبح که با سلما بودی تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟ _خواستم سلما گیر نده و گرنه از اول هم حوصله نداشتم . فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم . خودم همنمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود . فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان *لبیک یا زینب* بیرون آورد به سمتم گرفت. _صالح داد که بدمش به تو .گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم . بدون حرفی از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم . چندروز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم . چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود . حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟ یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند . _بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم. _چی شده دیوونه؟چی می خوای بگی؟ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ ب کمک زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه _رقیه من میرم پایین کمک خاستی صدام کن _باشه آجی با آرام بخشی بهم ترزیق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم الو الو صدایی نیومد یهو صدای حسین داداش اومد:رقیه جان تویی تمام سعیمو کردم اشک نریزم: سلام داداش جان؟ پس کی میایی داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ان شاءالله پس فردا دم دمای غروب خونم. _نه چی رقیه جان _بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت یه ساعت زودترم یه ساعت من فدای آجی خانمم بشم باشه عزیزم گوشی گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط فقط خوبه روسری سرم بود مامان چیه عزیزم؟خونه رو گذاشتی سرت _داداشم زنگ زد کف گیر از دست مامان افتاد گفت:خوب چی گفت ان شاءالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو بالا برد گفت:خدایا شکرت که امیدمو نا امید نکردی .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣