ranaee-shab_04_moharam1396-009_0.mp3
4.3M
#مداحی کربلایی مهدی رعنایی
محرمِ 97
یاحسین✋
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣ شهادت+ دهه هفتاد❣
(📛)
| #بی_غیرت!
جوان خــیلی آرام و مـتین بہ مرد
نزدیڪ شد و با لحنی مودبانہ گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یڪم بہ خانم شما نگاه ڪـنم و لذت ببرم؟😗
مرد ڪہ اصلاً توقع چنین حرفی رو
نداشت و حسابی جا خورده بود،
مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار
و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و
عصبانی، طوری ڪہ رگ گردنش
بیرون زده بود، او را بہ دیوار ڪوفت
و فریاد زد:😠😡
- مردیڪۀ عوضی، مگہ خودت
ناموس نداری…؟ خجالت نمیڪشی؟؟(😡)
اما جوان،خیلی آرام، بدون اینڪہ از
رفتار و فحش های مرد عصبی بشہ
و واڪنشی نشون بده، همان طور
مودبانه و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فڪر نمیڪردم
این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم
همۀ بازار دارن بدون اجازه
نگاه میڪنن و لذت میبرن، من گفتم
حداقل از شما اجازه بگیرم،😕
ڪہ نامردی نڪرده باشم…!
حالا هم یقه مو ول ڪنین! از خیرش گذشتم!!😒
مرد خشڪــش زد…
همانطور ڪہ یقۀ جوان را گرفته بود،
آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی
زنش را برانداز ڪـرد…🤔
اینجاست ڪہ میگن مردان باغیرت
زنان با حجاب دارند ...👌🌸
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣ شهادت+ دهه هفتاد❣
[شـهـداء💚]
سَرمَزار شهیدجهآنآرا بودیمـ😇
گفت(:
ایݩـ فیلمآ🎞 رو بعد اَز شهآدتمـ پَخشکُن.
بہ شوخے🙊گُفتݦ(:
حٰالا ڪو تا شهادٺـ
چیزے بگو اَندازهات باشہ😅
گفت(:
اگر دَمشق نشُد،حلب شهیــ🕊ـــد میشمـ (:
#شهــیـــدمـحــمــدرضـــادهـقــاݧ••🍂••
|دلمـ میگیــره وقتـےفڪرمیڪنمـ هـردوےمـا نسـل دهـهےهفتـادیمـ•| راسـے هنـوز همـ راز چشمـانتـاݧ را بـر مـَلا نمیڪنید؟!••✨••
@Shahadat_dahe_haftad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#توبه . توبه . توبه . توبه . توبه . توبه . توبه . توبه.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#عاشقانه_شہدا 🌹 اولین بار براے صحبت کردن زمان #خواستگارے💐 وآخرین بار هـم براے صحبت کردن قبل از اعزا
#خاطرات_شهدا🌷
#عاشقانه_شہدا 🌹
🌿 من خیلے مخالف رفتن عباس به #سوریه بودم☹️
و اصلا اجازه ندادم که بره!
ولے با حرف هاش منو #راضی کرد...😔
🌿روزی که مےخواست به سوریه بره
من #مدرسه بودم و از روزهای قبل هم #امتحان داشتم
نتونستیم زیاد باهم صحبت کنیم
و فقط برام یه #نامه نوشته بود💌
🌿وقتی اونو خوندم
خیلے #مضطرب شدم😰
چون نوشته هاش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هاشه
خیلی #عارفانه نوشته بود💞😭
🌿نوشته بود رفتم تا #وابسته نشوم😓
چون مےترسید به #عشق دنیویش زیاد وابسته بشه!
و نتونه دل بکنه💔
و فراموش کنه که در اون طرف مرزها چہ اتفاقاتی دارد میافته!💚
#شهید_عباس_دانشگر 🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۳🌻
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😒
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
#ادامہ_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۴🌻
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.🤐 سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#ادامہ_دارد...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
4_448967053303349644.mp3
6.29M
🎤🎤 #حاج _محمودکریمی
💠 کی می دونه شاید امسال برا ارباب بمیرم
💠 نوحه زمینه ورودیه محرم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
💚 یادمه دیگه شهریه ی طلبگیش رو نمی گرفت‼️
یه زندگی زاهدانه ای رو شروع کرده بود😍✌️
یکبار ازش پرسیدم : محمد تو که شهریه نمی گیری، برای کار کردن هم که مزدی نمی گیری پس برای غذا چیکار می کنی ؟
گفت : بیشتر روزهای خودم رو با چای☕️ و بیسکوییت🍫 می گذرونم
💚 با این حال، روز به روز حالات معنویش بهتر می شد
از اون طلبه هایی بود که به فکر تهذیب نفس و عمل به دستورات دینه 👌
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری 🌷
#شهیدانه
خواهرش پيراهن👕 برايش فرستاده بود. من هم يك شلوار👖 خريدم، تا وقتى از منطقه آمد، با هم بپوشد.لباس ها را كه ديد، گفت «تو اين شرايط جنگى، #وابسته ام مى كنين به دنيا.»
گفتم « آخه يه وقتايى نبايد به #دنياى_ماهام سر بزنى؟»
بالأخره پوشيد.
وقتى آمد، دوباره همان لباس هاى كهنه تنش بود.
چيزى نپرسيدم. خودش گفت «يكى از بچه هاى سپاه #عقدش بود. لباس درست و حسابى نداشت..
#شهید_مهدی_زین_الدین
@Shahadat_dahe_haftad
امام خامنہ ای :
در دهـه ی هفتاد
جنگ فرهنگی علیہ ما شروع شد
حالا ببینید متولدین دههٔ هفتاد میروند #مدافع_حرم میشوند
و سر میدهـند
در آن سالها این نهـالهـا
و #حججیهـا روییدند ۹۷/۵/۲۲
@shahadat_dahe_haftad
کانال💕 شهادت+دهه هفتاد💕