🍃🌸 داستان شب 🌸🍃
سلام و تحیت؛
شبتون بخیر...؛
اعیاد و ایام بکام...؛
الهی خوش باشید و آزاده اندیش...؛
به مام وطن وفادار و به رسم شیعه و به مرام آزادمردی ایرانی پایدار...؛
از نفاق و دورویی و طمع و خفت بدور....؛
الهی آمین
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
پنج شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۰۲
این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمهی این داستان توسط « رسانههای بینالمللی » است.
"چوپان طمّاعی که سگ گلهاش را سلاخی کرد"👇
سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی ، "ژنرال سانی مود" فرمانده قشون انگلیس در یکی از مناطق کشور بهمراه سربازانش حرکت میکرد در میان راه ؛ نگاهش به چوپانی افتاد که با گله اش در حال گذر بود و ایستاد...!!!
به مترجمی که همراه خود داشت گفت:
برو به این چوپان بگو که ژنرال سانی میگوید که اگر این سگ گلهات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!!!
چوپان که با یک لیرهی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد ، بیدرنگ سگ را گرفت و آن را سر برید...!!!
آنگاه ژنرال دوباره به مترجمش گفت به چوپان بگو:
اگر این سگ را پوست بکنی ، یک پوند دیگر هم به تو میدهم و چوپان طماع هم بلافاصله پوند دوم را گرفت و سگ را پوست کند...!!!
سپس ژنرال برای بار سوم به مترجم خود گفت که به چوپان بگو:
این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه تکه و ریز ریز کن...!!!
چوپان طماع و جاهل هم پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکهتکه کرد...!!!
وقتی ژنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان مفلوک به دنبال او دوید و گفت:
جناب امیر ؛ اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم و میخورم...!!!
ژنرال سانی مود گفت: نه...!!!
من میخواستم که آداب و رفتارها را به سربازانم نشان دهم و بگویم در این ممالک هستند کسانی که برای یک لیر چه جنایات که نمیکنند...!!!
ای چوپان ؛ تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گلهات را که "رفیق و حامی تو و گلهٔ گوسفندان توست سر ببری و سلاخی کنی و آن را تکهتکه کنی و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم آنرا میپختی....!!!
"معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!!"
آنگاه ژنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت:
« تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!!»
..................................
بله عزیزانم؛
* پول حتی علايق و احساسات و حتی اعتقادات انسانها را عوض میكند...!!!*
از نخل برهنه سایهداری مطلب...
از مردم این زمانه یاری مطلب...
عزت به قناعت است و خواری به طمع...
با عزت خود بساز و خواری مطلب...
شاید داستان بالا برای من و شما قصه باشد. اما این روزها و سالها زیاد داشتیم که بخاطر پول چه جنایاتی که با هموطنان خود و با کشور خود و با اقتدار خود نکردند.....!!!
نمیگویم در دیگر کشورها این مسائل نیست. بله هست و چه بسا بیشتر.
اما در کشور اسلامی و در نظام جمهوری اسلامی خیلی تلخ و زشت است خائنین راست راست ؛ قدم شمار جلوی قاضی القضات رژه میروند و هر روز یک داستانی میسازند و میسازند...!!!
خدایا نسل منافق و خائن به کشور را محو و به خیلی از مسئولین ما شجاعت و مسئولیت پذیری و عمل به وظیفه در برابر دشمنان خارجی و منافقین داخلی عطا کن. الهی آمین...🤲💐
شبتون آرام و برقرار
وجودتون بسلامت
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🌼💐🌼🌸🍃
#داستان شب/ع
🌸🏴 داستان شب 🏴🌸
سلام و تحیت...؛
عرض تسلیت شهادت جانگداز مولی الموحدین امیرالمومنین امام علی علیه السلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات و تحقق بهترین مقدرات برایتان...
الهی مستجاب شود دعاهاتون در لیالی بابرکت قدر امسال و همزمان با دعای عاقبت بخیری امام زمان "عج" برایتان....؛
الهی آمین
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۱۳
" اندر فضائل امیرالمومنین؛ امام علی علیه السلام"
پس از رحلت جانگداز پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، یاران امیرالمومنین حضرت علی (علیه السلام) نزد زید بن ارقم که یکى از اصحاب رسول خدا "ص" و از بزرگان و موثقین بود و در جریان غدیر خم نیز حضور فعال و پررنگی داشت ؛ آمدند و از او در باره تعین جانشین پیامبر"ص" ؛ گواهى و نظر خواستند...!
ولى جناب زید ؛ چون از طرف حکومت جدید براى خود احتمال خطر مى داد ؛ و از طرفی انسان محافظه کار و نان به نرخ روز خوری بود ؛ از بیان حقیقت و دادن نظر حقیقی و حقیقت جریان غدیر ؛ خوددارى کردو بعبارتی باسکوت مصلحت آمیز خود زمینه حکومت ابوبکر را فراهم و مشروعیت بخشید...!!!
بعد از گذشت مدتى ، همین شخص یعنی جناب زید ؛ صحابی بزرگوار در بستر بیمارى افتاد...!
وقتى امیرالمؤ منین علی (علیه السلام) شنیدندکه زید بن ارقم مریض حال است ؛ به عیادت و دیدار او آمد...!!!
همین که زید چشمش به جمال نورانى حضرت علی علیه السلام افتاد ؛ بشدت خجالت کشید و گفت : مرحبا به امیرمؤمنان علیه السلام که از من عیادت مى نماید ؛ با اینکه از ما دلگیر و آزرده خاطر هستند...!!!!
امام علی (علیه السلام) فرمودند: اى زید ، آن ناراحتى که براى ما به وجود آوردی ؛ هرگز مانع آن نمى شود که ما شرط انسانیت و حق دوستى را فراموش نموده و تو را در حال بیمارى عیادت نکنیم...!!!
سپس حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند :
هر کس مریضى را براى رضاى خداوند عیادت کند ؛ تا هنگامى که در کنار مریض نشسته باشد ؛ در سایه رحمت و لطف الهى خداوند قرار خواهد داشت و چون بخواهد برخیزد که از نزد مریض بیرون رود ؛ خداوند متعال هفتاد هزار ملِک را مأمور مى نماید تا براى او درود و تحیت فرستند و مشمول رحمت الهى قرار مى گیرد...!!!
سپس افزودند : اى زید ؛ من دوست داشتم که چنین فضیلتى شامل حالم گردد و به همین جهت از تو عیادت کردم...!!!
و زید خجالت زده و شرمگین سر پائین انداخت...!!!
منابع:
۱. بحارالانوار، جلد ۸۱، صفحه ۲۲۸
...............................
بله عزیزانم؛
اینها از فضایل و ویژگی های رفتاری منحصر بفرد امیرالمومنین علی علیه السلام است...!!!
شخصیت بی نظیر در تاریخ بشریت...!!!
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی علیه السلام.
شبتون علوی.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🏴🌹🏴🌸🍃
#داستان شب /ع
🌸💐 داستان شب💐🌸
سلام علیکم
شبتون بخیر و شادی...
الهی هیچ وقت دستتون جلوی مخلوقی دراز نشود و سرتون بعلت نیاز جلوی غیر خدا پائین نیاد...؛
الهی آمین
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۱۸
" انفاق در راه خدا ؛ مال را بیشتر میکند"
یکی از دوستانم اهل خرد و اسرار بود و روزی نقل میکرد:
در مسیر روستایی هنگام غروب ماشینم خراب شد. هرکار کردم روشن نشد...!
ایراد از باتری ماشین بود. پیکان فرسودهای داشتم که عمر خودش را کرده بود...!
کنار جاده ایستادم تا خدا رهگذری را بفرستد که کمکم کند... !پیرمردی از میان باغها رسید و گفت:
بنشین تا ماشین را هُل بدهم.
پیرمرد اصرار میکرد که بنشینم و به تنهایی میتواند ماشین را هُل بدهد. اما منملاحظه سن و سال و هیکل رنجورش را میکردم...!
خلاصه به اصرار او پشت فرمان نشستم و او هل داد. قدرت عجیبی داشت. ماشین را هُل داد و روشن شد...!
او را به خانهاش رساندم. بین راه سر حرف را بازکردم و از احسان و نیکوکاری گفتم و از لطف خدا در جبران انفاق...!
او خیلی آهسته و آرام و البته دل نشین ؛ توضیح داد چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوهها را پرورش میدهد...!
سپس حرف خیلی زیبایی زد و گفت:
من هر بار باران میآید : یک حسابی جداگانه برای خدا باز میکنم و مبلغش را جدا پرداخت میکنم...!
هر بار که باران میآید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار میگذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمیکنم...!
یک بخشی از محصولات را روی درختان باقی میگذارم و فقیرانی خودشان میدانند و سالهاست، برای جمعکردن سهم خود به باغ میآیند. و البته پرندگانی که از آنمیخورند جدا و کاری به کارشون ندارم....!
به لطف خدا وقتی تگرگ میآید، باغ مرا نمیزند.
روزی ملخها به باغهای روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچکترین آسیبی نزدند، طوری که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخها روستا را رها کنند...!
الحمدالله بعینه لطف خدا را در جبرانحساب و کتاب دیده و صد ها برابر برکت و سود که برده ام...!
................................
بله دوستان خوبم؛
و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ؛
و آنچه که انفاق کنید او به شما عوض میدهد و او بهترین روزیدهندگان است. (سبأ:۳۹)
خوشا بحال کسانی که برای خدا با خدا معامله میکنند...!
شبتون بخیر...
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃
#داستان شب/ع
🌸💐 داستان شب 💐🌸
سلام علیکم...؛
شبتون بخیر و شادی...؛
امشب آخرین شب از ماه مبارک رمضان است و آخرین فرصت دعای ویژه و ثواب هزاربرابری....😭😭
الهی عاقبت بخیر و حاجت روا و سربلند باشید.
الهی آمین
.................................
داستانامشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۰
داستان زیبای صدای مادر😍
دوستی تعریف میکرد ؛
خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم
که مامانم صدا زد و گفت : بپر بدو برو سه تا نان سنگک بگیرو بیا...!
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامانم گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامانم گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره...!
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا...!
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن...!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی...!
حالا مامانم مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم...!
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامانم خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی...!
راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد...!
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم . اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد...!
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود...!
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت نه. من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله...!
دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت؛ به مامانم ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم...!
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه ونگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم.
هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم...!
منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
اون موقع تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه و زیباترین صدای توی عالم هست که میشنوم.
آن موقع فهمیدم وجود مادر و بوی عطر و صدای قلبش چقدر مسرت بخش و دلنشینه. …..😍😭😭😭
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر الهی شکر الهی شکر
خدایا ممنونم ممنونم ممنونم
آن موقع به خودم گفتم فلانی ؛ قولهایی که به خودت دادی یادت نره ….!!!!
................................
بله عزیزانم.
قدر داشته هاتون رو بدونید که اگه غفلت کنید یک عمر حسرت و پشیمانی در پی خواهید داشت ؛ بخصوص قدر والدینتون و علی الخصوص مادر....!
خدا همه والدین حفظ کنه و سایشون مستدام باشه.
اونهایی هم رحمت خدا رفتند روحشان شاد و قرین رحمت و ان شاءالله بهره مند از این ماه با برکت باشند. ان شاءالله
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🌻💐🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
🌸🌻 داستان شب 🌻🌸
سلام علیکم...؛
شبتون بخیر و شادی...؛
اوقات بکام و لطف و سخاوت خداوند منان شامل حال شما و خانواده محترم باشد...؛
الهی آمین
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۳
حتما" شمام دیده و شنیده اید که بعضی خوب بلدن دبه کنند و یا برای یک کاری دبه دربیارن.
دبه همون سفسطه هست در ادبیات فلسفی.
کاری به بقیه کشورها و اقوامنداریم. خدائیش خیلی از ما در دبه کردن استادیم. استاد تمام.
این داستان رو بخونید بعد مقایسه کنیم با خودمون و فامیل و همشهری و همکار و ...😜💐
"از دبّه کسی ضرر ندید"
سخندانان نیکنفس میگویند :
مرد نیازمند ولی بدقولی برای رفع نیازش ؛ به بسیاری از اطرافیانش مراجعه کرد ؛ اما کسی به او اقبالی نشان نداد و سودی نگرفت که نگرفت...!
آخر کار ؛ با ناامیدی ؛ به امامزادهای که در شهرشون بود رفت ؛ بعد از نماز و زیارت ؛ مشکل خود را بیان کرد و آنجا نذر کرد که اگر حاجتش برآورده شود ؛ مقداری روغن ؛ وقف امامزاده کند...!
روزها و ماهها گذشت و الحمدالله حاجت مرد، برآورده شد و لبخند رضایت و نفع بر صورتش نشست .
اما او به قول و نذر خودش وفا نکرد که نکرد....!
بعد از آن ؛ هرگاه مرد گذرش به امامزاده میافتاد ؛ گردن کج میکرد و با لحنی مظلومانه خطاب به امام زاده میگفت:
آقا جان به جدتون نه اینکه خیال کنی منِ روسیاه گردنشکسته ؛ روغنت را بالا کشیدهام ؛ به جدّت قسم روغن ؛ حاضرِ حاضر است. هر موقع که میخواهی، دبّه را بیاور و روغن را بگیر و ببر...!😜
................................
بله عزیزانم؛
خیلی از ما به انحاء مختلف خرمان که از پل گذشت ؛ برای جبران و اداء قول مان دبه در میاوریم و جالب تر آنکه خیلی از ما حسابگرانه برای عدمعمل به قول خود ؛ اسمان و ریسمان می بافیم...!
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتونکباشید.
سعی کنیم و سعی کنید روی قول و نذر و تعهد و تضمینی که داده ایم باشیم.
🍃🌸🌻🌺🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
💐🍀 داستان شب 🍀💐
سلام و تحیت؛
شبتون به زیبائی و طراوت گلستان؛ آرام و مطبوع و دل انگیز....؛
الهی دورهمی و بودن در کنار عزیرانتون سرشار از لطف و مهرورزی و نشاط...؛
الهی آمین
................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۵
عشق کاذب و گذرا....؛
عاشقی پیداست از زاری دل...
نیست بیماری چوبیماری دل..
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست...!
خطبای وعظ و عبرت آورده اند :
در دیاری دوردست سلطانی بود که دخترکی زیبارو و دلربا در خانه داشت و به دیدنش بسیار مسرور و بی تاب...!
به مرور از نشاط و فتانگی و شیدائی دختر کم میشد و رنگ رخساره اش به زردی و حال دلش به بی قراری میگرائید...!
سلطان ؛ حکیم دربار را خواست و ازو چاره و طبابت طلبید...!
حکیم به سلطان گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون ، حتی خود شما...!
من میخواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک...!
حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟
حکیم نبض دختر را گرفته بود و سوال از پشت سوال میپرسید و دختر یک به یک جواب میداد...!
از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد...!
حکیم از محلههای شهر سمر قند پرسید...!
نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک به این کوچه دلبستگی خاصی دارد...!
پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میکنم...!
این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک میروید و سبزه و درخت و باثمر میشود...!
حکیم پیش سلطان آمد و او را از کار دخترش آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دخترت از دیدن او بهتر شود...!
سلطان دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده ، سلطان تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید...!
زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست که شاه میخواهد او را بکشد...!
زرگر بیچاره و بی خبر از همه جا ؛ سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش سلطان برد...!
سلطان او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد...!
حکیم گفت: ای سلطان ؛ اکنون باید یکی از کنیزکان دربار را به این جوان بدهی تا بیماری دخترت خوب شود...!
به دستور سلطان ؛ کنیزکی با جوان زرگر ازدواج کرد و یک ماه در خوبی و خوشی گذراندند...!
آنگاه حکیم دارویی ساخت و به کنیزک داد تا از طریق او به مرور به زرگر خورانده شود...!
جوان زرگر روز بروز ضعیف میشد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت...!
در این حال سلطان زرگر را به دختر نشان داد...!
با دیدن زرگر نحیف و بیمار و زشت ؛ عشق او در دل دخترک سرد شد و از دیدن زرگر سیر و متنفر...!
عشقهایی کز پی رنگی بود...
عشق نبود عاقبت ننگی بود...
زرگر جوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را میکشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا کشتی...!!!!
منبع :داستانهای مثنوی
..............................
بله عزیزانم؛
عشق دخترک به زرگر عشق به صورت زیبا بود و هیچ صورت زیبایی تا ابد زیبا نمی ماند و عشق باید به سیرت و به حقیقت باشد تا زنده و همواره پویا و متعالی تر باشد...!
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه میکند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.
درپناه خدا و موفق باشید.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🌻❤️🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
🌺💐سلام و تحیت💐🌺
شبتون بخیر و شادی...؛
بودن در کنار عزیزانتون گوارای وجود شریفتان...؛
امشب هم یک داستان طنز سیاسی میگذارم به دو دلیل
یکی آماده نشدن داستانهای فصل جدید و دوم بخاطر گرانی های بی حساب و کتاب اخیر...؛
۱۴۰۳/۰۲/۰۶
" مگر سلطان مرده"
ناقلان سخن و اندرز گویند :
در زمان یکی از حکام ؛ شایعه شد که حاکم مرده...!
حاکم از شنیدن این شایعه تعجب بسیار کرد و به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند و بیاورند...!
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و او را دستگیر و نزد حاکم بردند...!
حاکم ؛ به پیرزن گفت ؛ چرا شایعه مرگ مرا درست کردی ؛ در حالی که من هنوز زنده ام و بر تحت صدارت نشسته و حکمفرمائی میکنم...!
پیرزن آهی از عمق وجودش کشید و گفت : من زن بیسوادی هستم و از حکومت و سیاست چیزی نمیدانم اما از اوضاع نابسامان مملکت به این نتیجه رسیدم که حتما"شما دارفانی را وداع گفته اید...!
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد ؛ کاسبها کم فروشی و گران فروشی میکنند ؛ ارابه چی ها کرایه اضافه میکنن؛ نانواها طور دیگر و .... و هیچ محتسب و ناظری هم پیدا نميشود ؛کسی بفکر مردم نیست و مردم و بازار به حال خود رها شده اند ؛ لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی که اوضاع اینگونه است...!!
😂😂😂😂😂😂😂
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
شبتون خوش.
🍃🌺🌸💐🌸🌺🍃
#داستان طنز/ع
💐🌻سلام و تحیت🌻💐
شبتون بخیر؛
وجودتون متعالی و بانشاط...؛
حضورتان عرض کنم :
داستان شب هم داستانی شده.
متاسفانه هنوز فصل جدید آماده نگردم.🙏💐
امشب هم یک داستان و پست طنز میگذارم تا ببینیم فردا شب چی میشه🙏💐😜
جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷
" پاسخ های زیرکانه مردانه و زنانه به پرسش های خاص جهان..."
سوال ۱ _: چرا آقایان موقع غذا خوردن حرف نمیزنند ولی خانم ها حرف میزنند ؟
- جواب مردها : چون مردها مودب تر هستند😜
- جواب زن ها : چون مردها کم هوش هستند و در آن واحد نمیتوانند دو کار رو باهم انجام بدهند😁
سوال۲_ : چرا خانم ها دو برابر مردها حرف میزنند؟
جواب مردها : چون کم حرفی نشانه خرد است😜
جواب زن ها : چون زنها باید هر چیزی را دوبار تکرار کنند تا مردها متوجه شوند😁
سوال۳_ : چرا خدا ابتدا مرد را آفرید بعد زن را ؟
جواب مردها : چون مرد بهتر از زن است😜
جواب زن ها : چون اول خدا میخواست تمرین کند که بعداً یک چیز بهتر بیافریند.😉
سوال ۴_ : چرا دیه مرد دو برابر دیه زن است؟
جواب مردها : چون ارزش مردها بیشتر از زنهاست😜
جواب زن ها : چون ارزش یک مردِ مُرده بیشتر از زنده اوست ، اما این قضیه در زنها برعکسه😁😂😄
سوال ۵_ : چرا مغز مردها کمی سنگین تر از مغز زنهاست؟
جواب مردها : چون مردها چیزای زیادی میدانند و تجربیاتشان بیشتر است😜
جواب زن ها : به همان دلیلی که CPU های قدیمی حجم بیشتر و کارایی کمتری داشتند😆😂😜😆
سوال ۶_: چرا در قرآن خداوند مرد را قیّم و سرپرست زن معرفی کرده است؟
جواب مرد ها : چون زنها موجودات ضعیفی هستند😜
جواب زن ها : چون مردها قبل از ازدواج تو سری خور مادرشون هستند و خیلی ظلمه که بعد از ازدواج هم همونجوری بمونند😂😜🤪😆😂
سوال ۷_ : چرا بعد از طلاق حضانت فرزند با پدر است؟
جواب مردها : چون مرد بهتر میتواند فرزند را تربیت کند😜
جواب زن: مال بد بیخ ریش صاحبش😜😂🤪😆🤣😂
سوال ۸ : چرا بیشتر دانشمندان در دنیا مرد هستند؟
جواب مرد ها : چون درک و فهم مردها از دنیای اطرافشان بیشتر است😂😜
جواب زن ها : چون زنها بیشتر وقتشان را صرف تربیت و پرورش همان دانشمندان میکنند.😂🤪😜😝😂
سوال ۹_ : بی خیال آقا. داستان داره به ضرر مردها تموممیشه.
لطفا ادامه ندید😂🤪😜😝🤣
نتیجه اخلاقی:👇
اولا" هیچ وقت با یک زن کل کل نکنید . یعنی به نفعتون سر سالم به گور ببریدددد😍😜😍
دوما" خدا به هرکدوم از مرد و زن یک توانایی و ظرفیت هایی داده اما بدلیل ضعیف بودن زن یک کمی پارتی بازی هم کرده. 😂😜
👈 میگید نه ...! ادامه بدید ببینید چی به سرتونمیاد. البته اگه دیگه سری براتون بمونه😂😜🤪🤣😆
شبتون خوش و برقرار
حلال کنید🙏💐🌸😜
#داستان شب/ع
💠#داستان بسیار آموزنده
👈برای خوشحالیت ببخش
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ......!!!!
🍃🍁🍃🍁🍃
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببینم
قدرى پول درون ان قرار بده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد #خدایا_شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
🌸استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی .....
#
#داستان
💥 خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بيمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزراییل را ديد، از او پرسيد:
آيا وقت من تمام است؟!
عزرایل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز ديگر عمر می کنيد.
زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصميم گرفت در بيمارستان بماند و عمل های زير را انجام دهد:
۱- کشيدن پوست صورت
۳- از بین بردن چاقی
و کاشت گونه و تاتوی ابرو
و به رنگ کردن موها و سفيد کردن دندوناش هم مشغول شد!
يه هفته بعد از اتمام آخرين عمل زيبایی، هنگام مرخص شدن از بيمارستان، در حالی كه می خواست از خيابون رد بشه، با يه ماشين تصادف كرد و كشته شد!!
وقتی با عزراییل رو به رو شد پرسيد: مگه جناب عالی نفرموديد من ۴۳ سال ديگه فرصت دارم؟! چرا جانم را گرفتی؟!!
عزراییل گفت:
اِ اِ اِ تو بوودی؟!!
چه قدر عوض شدی! به این برکت نشناختم. شرمنده.😂😂
✍ در فرصت های بدست اومده توی زندگی، هر کاری انجام بدیم بهش فرصت سازی و استفاده از موقعیت نمیگن! خیلی از کارها میتونه فرصت سوزی باشه و همه چیز رو از بین ببره...هر تصمیمی تبعاتی داره و قرآن میگه:
خدا مهلت میده، اما با هیچکس قول و قراری نداره...
🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#داستان
✅ #صدقه_دادن موجب #دفع_بلا ⇩
حضرت عیسی بر گروهی گذشت که شادی می کردند سبب را از آنان پرسید ، گفته شد: دختر فلانی را برای فلان خانه می برند لذا به خاطر این جشن عروسی شادمانند .
فرمود: عروس آنان امشب می میرد .چون فردا صبح رسید گفته شد:
او زنده است پس حضرت با مردم به سوی خانه اش رفتند و شوهرش بیرون آمد ، حضرت عیسی (ع) بدو فرمود:
از همسرت بپرس دیشب چه کار خیری از او سر زده است؟
همسرش گفت: هیچ کاری نکرده ام جز آن که طبق معمول هرشب جمعه گدایی دیشب آمد و فریاد کرد اما جوابی نشنید پس گفت: برایم سخت است که صدایم شنیده نمی شود و عیالم امشب گرسنه می ماند لذا برخاستم و به طور ناشناس مقداری مثل همیشه به او رساندم عیسی (ع) به او فرمود:
از جای خود کنار برو وقتی کنار رفت ناگهان زیر جامه اش یک افعی که دم خود را گاز گرفته بود هویداشد.
♥️
🌱#داستان آموزنده
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
#جمعه
#امام_زمان
🌱☘🍀🌿