••┈🤍┈••
•مابرایاینچادرداریممیرویم:)
رگهایش پارهپاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت:بیارش داخل اتاق عمل.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح را جابهجا کنم.
مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریدهبریده و به سختی گفت : من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری ؛ ما برای این چادر داریم میرویم ، چادرم در مشتش بود که شهید شد...!
راوی:خانمموسویازپرستارانزمانجنگ
منبع:کتابخانمهاحتمابخوانند،ص۲۴
••┈🕊¦ #داستانک
••┈🔥¦ #حجاب
🌸🌿
#داستانک
دیروز در جلسه مصاحبه استخدام پرسیدم: شغل پدر؟
گفت: شغلشان آزاد است.
گفتم: یعنی چه؟
گفت: مقداری زمین کشاورزی دارند و در کار ادوات کشاورزی هم هستند.
گفتم: یعنی فروشندهٔ ادوات کشاورزی هستند؟
گفت: نه! متعلق به خودشان است.
گفتم: متوجه نمیشوم!!
گفت: تراکتور دارند.
گفتم: همهٔ اینها که گفتی، یعنی اینکه پدر کشاورز هستند؟
گفت: بله.
گفتم :خوب چرا از اول نمی گویی پدرم کشاورز است؟! من هم بچه کشاورز هستم. این را با افتخار بگو!
یادم افتاد چند وقت قبل در مؤسسه با یکی از خانمهای جوان منشی صحبت میکردم.
پرسیدم: پدر چه کار میکنند؟
با شعف و افتخار گفت: پدرم پیک موتوری است.
منزلمان دور است. من هر روز صبح ترک موتور پدر مینشینم و یک ساعت طول میکشد تا به محل کارم برسم.
بعد خندید و گفت: من خیلی خوشبختم؛ به نظرتان چند تا دختر هستند که هر روز صبح قبل از رفتن به محل کار، این امکان را داشته باشند که یک ساعت تمام پدرشان را بغل کنند؟
اشک در چشمانم جمع شد و آرام گفتم:
آفرین دخترم! آفرین! خدا پدرت را حفظ کند!
🌸🌿
احساس خوشبختی و یا بدبختی، تنها در نوع نگرش و نگاه ما نسبت به دنیا و اتفاقات آن است.