eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
2هزار دنبال‌کننده
38.4هزار عکس
25.4هزار ویدیو
503 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.» با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت." نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 💛 ❤️ 💛 ❤️ 💛 ❤️
اینم ۱۵پارت از رمان تقدیم نگاهتون اما چون امروز روز اول رو ۱۵تا پارت گذاشتم از روز های بعد روزی ۵تا پارت🌹😍
عزیزِ من! نمیشه به زندگی روزهای بیشتری اضافه کرد؛ ولی میشه به روزهامون زندگی بیشتری ببخشیم✨ زندگی یک فهم است. فکرِ زنجیر کنی یا پرواز، در همان خواهی ماند🧡'
🖤🍃 یَامَن‌سُبُحاتُ‌وَجْهِهِ لِقُلُوبِ‌عارِفيهِ‌شآئِفَةٌ/•°🌱 اے آن‌ که بزرگی‌هاے جمالش، براے قلوب عارفانش🕊 ديدنی است... "فرازےازمناجات‌المحبین"
🖤🍃  مَتِّعْني‌بِهُديً‌صالِح‌لا‌اَسْتَبْدِلُ بِهِ‌وَطَريقَةِ‌حَقٍّ‌لا‌اَزيغُ‌عَنْها.../•° مرا به هدايت شايسته‌اے🌱 بهره‌مند ساز، که چيزے را با آن تبديل نكنم؛ و راه حقی، که از آن منحرف نشوم...🍃 "فرازےازدعاےمکارم‌اخلاق"
🖤🍃 وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (فرقان ۳۰) و پيامبر عرضه داشت: پروردگارا! قوم من قرآن را متروك ساختند! در تفسیر این آیه آمده است: پیامبر ﷺ فرمودند: هرگاه آشوب‌ها چون شب تار شما را فرا گرفت، به قرآن بچسبید؛🌱 زیرا شفیعی است که شفاعتش پذیرفته است، و گزارشِ بدی‌ها را می‌دهد، و گفته‌ی او تصدیق می‌شود؛ هرکه قرآن را رهبر خود سازد، او را به بهشت کشاند و🍃 هرکه آن را پشت سرِ خود نهد او را به دوزخ راند! همان قرآن رهنماست که به بهترین راهی نشان دهد، و آن کتابی است که در آن، تفصیل و بیان و تحصیلِ مقاصد است، آن جداکننده‌ی حق و باطل و رافع هرگونه اختلاف است، شوخی و سرسری نیست؛ ظاهری دارد و باطنی دارد، ظاهرش حکم و دستور است، و باطنش علم و دانش؛ ظاهرش خرّم و زیبا است،🌱 و باطنش ژرف و نارسا؛ اَخترانی دارد، و اخترانش هم اخترانی دارند؛ (قسمت‌هایی دارد، و هر قسمتش هم قسمت‌هایی دارد) شگفتی‌هایش شماره نشوند؛ و تازه‌هایش کهنه نگردند؛ در آن چراغ‌های هدایت و فروزانگاه حکمت و دلیل بر معرفت است، برای کسی که راهِ آن را بداند! 🍃
🖤🍃 وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَريقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشى (طه ۷۷) ما به موسی وحی فرستادیم🌱 که:«شبانه بندگانم را با [خود] حرکت ده، و برای آن‌ها راهی خشک در دریا بگشا که نه از تعقیب خواهی ترسید و نه [از غرق شدن در دریا] به هراس می‌افتی! در تفسیر این آیه آمده است که امام حسین علیه‌السّلام فرمودند: همانا یک یهودی از یهودیان شام، به امیرالمؤمنین علیه‌السّلام، در طی سخنی طولانی گفت: برای موسی دریا را شکافتند؛ آیا چنین کاری را، برای محمّد ﷺ کرده‌اند؟ امام علی علیه‌السّلام فرمودند: صحیح است، به محمّد ﷺ بهتر از آن داده‌اند. با پیامبر ﷺ🍃 به جنگ حنین می‌رفتیم، به درّه‌ای رسیدیم که سیل می‌آمد؛ تخمین زدیم که چهارده قامت، عمق سیل است. آنها گفتند: دشمن پشت سر ما است، و این رود نیز جلو ما، همان‌طور که اصحاب موسی علیه‌السّلام گفتند: ما را خواهند گرفت! پیامبر اکرم ﷺ فرود آمدند، و فرمودند: خدایا تو برای هر پیامبری معجزه‌ای قرار داده‌ای، اینک قدرت خویش را به ما نشان ده.🌱 سوار شدند و از آب گذشتند، به‌طوری‌که سم اسب‌ها نیز تر نشد و به آب نخورد، و شترها نیز همان‌طور. ما برگشتیم گویا، فتحی بزرگ نصیب ما شده بود!
🖤🍃  وَلَوْ‌اَطَعْتُكَ‌فيمَا‌اَمَرْتَني لَكَفَيْتَني،مَاقُمْتُ‌اِلَيْكَ‌فيهِ.../•° و اگر در آن‌چه که فرمانم دادے، تو را اطاعت می‌كردم،🌱 هر آينه، در آن‌چه براے آن، به‌ سوے تو برخاستم، مرا بس بودے... فرازےازدعاےبعداز نمازامیرالمؤمنین‌علیه‌السّلام