آرزوی این دلم، امشب فقــط یک واژه اســـت
کربــلا و کربـــلا وکربــلا وکربلا🥺✨
🕌#کربلا
فردی از اهل دلی سوال کرد؛
#ماه_رجب
برای من که سر تا پا گناه هستم
چه نفعی دارد؟
اهل دل جواب داد:
بنده خدا ! ماه رجب برای عرفا نیست
بلکه برای #غرقشدگان هست وگرنه
برای عرفا همه سال ماه رجب هست...
-- آیتالله حقشناس !"
مداحی محمد حسین _۱۱۲۵۳۴.mp3
6.85M
حسین... اربابم اربابم اربابم
#لیله_الرغائب
صدای آسمانی #شهید_محمدحسین_محمدخانی
Reza Rooygari - Allah Allah La Elaha Ellalah.mp3
6.56M
الله الله الله 😄😄😄
#دهه_فجر
#دهه_فجر_مبارک🎉
🌺ای شیعــه را به مهر شما اقتـدارها
✨مـاه رجــب گرفتـه ز تــو اعتبارها
🌺خورشید بر درت یکی از جـاننثارها
✨گردنــد دور کـوی تـو لیـل و نهارها
#میلاد_امام_محمد_باقر(ع) 🌺
و حلول #ماه_رجب مبارڪ🌙🌺
امروزکهوضعیتفرهنگےرامیبینیم مےفهممکہچرارهبـریباعلامتِ
"چفیهروۍدوش" بہماتذکرمےدهند،
اینچفیـه "عَلَــــم" است..✌️🏼!'
#حاج_قاسم 💔
#امام_خامنه_ای
❤🍃
درددرمانمےشود
باذکريامهدیمدد
سختآسانمیشود
باذکريامهدیمدد✨!
#امام_زمان
【🖇📌】
-
-
تـٰاڪسیرُخنَنِمـٰایَدڪسیدٍلنَبَـرَد
دِلبَـرِمـٰادِلودِلبُـردوبہمـٰارُخنَنِمـودシ..!
-
📕⃟♥️¦◖ #امام_زمان
__
-
ماھ رجب را ريسمانى
ميان خود و بندگانم قرار داده ام ؛
هر كس به آن چنگ زند ، به وصال
من رسد . .
ـــــــــــــــــــــــــــ
• حدیثقدسۍ🌱'
#ماه_رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≼🇮🇷✨≽
طُآمدےتانظامےرامتولدسازےڪه براےباردیگر،نوراسلــامرانهتنهادر ایرانبلڪهدرڪلجهانمتجلیسازد . . 🌿"
『#دهه_فجر🏅』
اۍ شادمانۍِ یعقـوب ز بازگشت یوسف؛
سرۍ هم بھ ما بـزن :)🌿!
#السلامعلیڪیاصاحبالزمان✋🏻|•
#امام_زمان📿|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اهدای انگشتر سردار دلها به محمد کاسبی
🌱فرزندان شهید سلیمانی ضمن عیادت از «محمد کاسبی» انگشتر حاج قاسم را به این هنرمند پیشکسوت هدیه دادند.
#حاج_قاسم
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_هشتم
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند
عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند.
از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد.
انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.»
خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود
من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم.
در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم.
خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن.
بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم.
تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم.
بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_نهم
#فصل_ششم
مردم صلوات می فرستادند.
یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد.
هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند.
نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم.
مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت.
صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند.
از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم.
می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند.
بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم.
دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهلم
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم.
پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم.
شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت:
«الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند.
آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم.
حس می کردم تازه به دنیا آمده ام.
کمی پیشِ پدرم می نشستم.
دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم.
گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم.
او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید.
دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود.
تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم.
مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم:
«شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم.
ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_یکم
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت.
مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت.
سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود.
من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم.
جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند.
هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود.
یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود.
رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم.
آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم.
از دلهره دست هایم بی حس شده بود.
نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚