اللهم عجل لولیک الفرج
مجنون المهدی(عج)
علی اکبراعتمادی فر"سلیمانی" :
دوستت دارم امام زمانم
مهدی(عج)جان
اللهم عجل لولیک الفرج
عجیب ولی واقعی
زن ، زندگی ، آزادی
《♡🌹تاحالا توزندگیتون معجزه دیدید؟! ؛ اونم معجزه از شهداء🌹♡》
سلام ، آقای علی اکبراعتمادی فر ، ویا بهتربگم سلیمانی ، روزای دفاع مقدس
تحولاتی که در زندگیم اتفاق افتاد ونود درجه تغییرکردم و امام زمانیم کرد برات می نویسم وازت میخوام توهم باتصحیح ودرست ، توگروه هاوکانال ها ارسال کن
باشد تاثیرگذار باشد و امام زمان پسندزندگی کنیم
حقیقت من یک دختر امروزی بودم که مُدگرایی هدف اصلی زندگیم شد ، ازآرایش ؛ رقص ؛ در جمع مختلط ؛ وکارای اینچنینی لذت می بردم
تا اینکه قرارشد کنکور بدم...
دوست داشتم رشته مهندسی قبول بشم برای همین خیلی تلاش میکردم
یک شب خواب دیدم...
یک مردجوان روبروی من نشسته
بهم گفت :
من شهیدمحمدعلی برزگرم
چه خواسته ای در دنیا داری؟
گفتم میخام مهندسی قبول بشم
گفت : من قول میدم کمکت کنم
اماتوهم بخاطرخدا کارایی که دل حضرت زهرا روخون کرده بزارکنار....
روزبعدکمی متاثرشدم ولی رفته رفته خوابمو فراموش کردم
دانشگاه قبول شدم.رشته ای که میخاستم.
یک روزهمینطورکه بادوستم ازکلاس بیرون میومدیم.دیدم یه عده چسبیدن به برد دانشگاه.
باکنجکاوی ماهم سراغ برد رفتیم
قراربود۲تا اتوبوس ازدانشجوهاروببرند راهیان نور....
ناخواسته به اصراردوستم ثبت نام کردم.
هفته بعدباکمال تعجب اسمم بعنوان نفر۵ مسافرا دراومد....
خلاصه بادوستم راهی شدیم.
چندشب ازحضورم در جنوب کشور می گذشت.
یه شب دوباره همون جوان دوسال پیش سراغم اومد....
بهم گفت : فردا ۳راهی شهادت می بینمت....
من اصلا از برنامه فردا اطلاعی نداشتم.
عصرفرداش رسیدیم ۳راهی شهادت.
دنبال اون جوان بودم .یه گوشه ای ، راوی یک کاروانی ازشهدا صحبت میکردکه دلمپیش حرفاش گیرکرد.
وقتی به خودم اومدم هوا کاملا تاریک بود وهیچکس از همسفرام رو نمیدیدم....
ترسیده بودم...مدام ازآدمای اونجا سوال می پرسیدم ....
ناامیدانه بادل پر شهیدروصدازدم...
که ناگهان شهیدرو باچشمای خودم توی بیداری در دل تاریکی دیدم....
سلام خواهرم....
تا خواستم گِله کنم....
گفت : نترس تازه خودت روپیداکردی...
ازفردا یه آدم دیگه ای میشی...
گفتم : میشه منوبه کاروانم برسونی...
گفت : واسه همین اومدم...گفتم که میام...
پشت سرشهیدقدم برمیداشتم تارسیدم به اتوبوسای خودمون...
شناختم کاروان خودم بود...
بچه ها هنوزحرکت نکرده بودند.
برگشتم وتا خواستم ازشهید خداحافظی کنم... هیچکسوندیدم....
همه اون اطرافو گشتم ...ولی شهید رفته بود.
رسیدیم پادگان...
شب که همه خوابیدن...
لاک ناخنهامو ؛ آرایشموپاک کردم ، وضوگرفتم نمازخوندم...توبه کردم...وتصمیم گرفتم ، که آرایشمو ؛ رقصمو ؛ گذشتمو برای همیشه بزارم کنار...
فردای اون شب همه مات رفتارم بودند
وقتی به خونه برگشتم...
تصمیم گرفتم حجابموکامل کنم...
برای همین بامادرم رفتیم ویک چادرمشکی خریدم....
اوایل برام سخت بود...
همه دوستای قدیممو ازدست دادم...
ولی درعوض خدا ترسان ، امام زمانی های ، جدیدِ بهتری و آدمای خوبی مثل شهدا ؛ بچه های بسیج رو برام جایگزین کرد....
انتخابی که نه تنها ازش پشیمون نیستم که باعث رشدفردی واجتماعی خودم میدونم...
واین تغییر و اعتبار رو مدیون شهیدم
این جریان مربوط به قبل کروناست
اللهم عجل لولیک الفرج
برای سلامتی وجودمقدس امام زمان۱۴یا۱۴۰صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🔻برگی از زندگی شهید زین الدین
✍یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد. یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر…
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب!
اشهد ان لا اله الا الله…
🔸هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟! قاطی کرده چرا ؟! خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
🔸“مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
#شهیدمجید_زین_الدین🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
حالا با شرح بیشتری به این داستان میپردازد: ما داستان آنها را آنچنان که بوده بازگو میکنیم، گفتاری بدون خرافه و مطالب بیاساس و سخنان نادرست. آنها جوانمردانی بودند که از هوش و صداقت کافی برخوردار بودند و به فساد آیین حاکم پی بردند و تصمیم بر قیام گرفتند و چون موفق نشدند پس از آنجا هجرت کردند آنها جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان آورده و ما هم بر هدایشان افزودیم و بسوی هر چیزی که مایه خوشنودی خدا بود هدایتشان کردیم.
کهف آیه ۱۳
یکشنبه۱۴۰۲/۵/۸
لحظاتی چند در محضر اميرالمؤمنين علی علیه السلام ، ( 📖 ✍ حکمت ۳۱ )
💠 شناخت پایه های ایمان💠(۴)
✍🔷🔹🔸وَ سُئِلَ ( علیه السلام ) عَنِ الْإِیمَانِ فَقَالَ:
الْإِیمَانُ عَلَی أَرْبَعِ دَعَائِمَ عَلَی الصَّبْرِ وَ الْیَقِینِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَادِ
🔷...... وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَی أَرْبَعِ شُعَبٍ عَلَی الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیِ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الصِّدْقِ فِی الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِینَ فَمَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ شَدَّ ظُهُورَ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ نَهَی عَنِ الْمُنْکَرِ أَرْغَمَ أُنُوفَ الْکَافِرِینَ وَ مَنْ صَدَقَ فِی الْمَوَاطِنِ قَضَی مَا عَلَیْهِ وَ مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِینَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ وَ أَرْضَاهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ. ✳️ ......⬅️
🔷🔹🔸🏴🏴🏴🏴🔸🔹🔷
✳️🚩 🔹 (و جهاد نیز بر چهار پایه استوار است: امر به معروف، و نهی از منکر،
🔷....... و جهاد نیز بر چهار پایه استوار است:
💚 امر به معروف، 💙 و نهی از منکر، 💜راستگویی در هر حال،💛 و دشمنی با فاسقان.
🟢 پس هر کس به معروف امر کرد، پشتوانه نیرومند مومنان است،
🔵 و آن کس که از زشتی ها نهی کرد، بینی منافقان را به خاک مالید،
🟣 و آن کس که در میدان نبرد صادقانه پایداری کند حقی را که بر گردن او بوده ادا کرده است،
🟡 و کسی که با فاسقان دشمنی کند و برای خدا خشم گیرد، خدا هم برای او خشم آورد، و روز قیامت او را خشنود سازد..
⬅️.......ادامه دارد
🔸🔹🔷🖤🖤🖤
#نهج_البلاغه
#کلام_امیرالمؤمنین
#حکمت_۳۱
#شناخت_پایه_های_ایمان
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#حدیث_روز
🔰 پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله:
🔸 آنکه حسین را دوست برپدارد، خداوند دوستدار اوست.
(بحار، ج ۴۳، ص ۲۶۱)
19.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا مردم بی دین شدند؟
عاشقان امام خامنه ای👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1242300433C4c0b687513
🌷🕊شهیدی که پس از شهادتش اشک ریخت🥺
نفیسه(دختر شهید) گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده. حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید: هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده. نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده…
نفیسه سر به زیر دارد و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید: حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد...
#شهید_مرتضی_عطایی🕊💐