eitaa logo
🇵🇸 حاج آقا سلام
1.7هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
20.2هزار ویدیو
174 فایل
کانال حاج آقا سلام در مجازی سخنرانی های شیخ سجادقهرمانی مطالب ناب و درجه یک دین تبیین سیاسی روشنگری و فضا سازی برای ظهور از اینکه دوستان خودتون رو دعوت می کنید سپاسگزارم انتقادات و ارسال مطالب جهت بارگذاری در کانال https://eitaa.com/hajagha_salam67
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دلانه دختریکه در سن کم مجبور به ازدواج میشه(قسمت پنجم) در پس (بسیار قشنگه)
با کلی التماس خانم جونو راضی کردم که برم مدرسه.هر روز از مدرسه که برمیگشتم میدیدم تو یکی از کوچه ها منتظرمه... نمیدونستم چه جوری بهش بفهمونم ازش بیزارم. هرچقدر من بیشتر کم محلی میکردم انگار اون بیشتر میومد طرفم... همه سعیمو میکردم بهش فکر نکنم اما مگه خانوم جون میذاشت. عقد زورکی بس نبود، میخواست یه کاری کنه دوسش داشته باشم، اما مگه میشد به زور عاشق شد. آقاجون هر روز ساکت تر از قبل میشد،تمام روز خودشو با درختای حیاط سرگرم می‌کرد، چند بار اتفاقی دیدم چشماش خیسه، میدونستم دلش واسه بخت بد من میسوزه.... یه روز از مدرسه که برگشتم، دیدم احمد جلوی در وایستاده، اومدم از کنارش رد شم که دستمو گرفت و کشید، خیلی عصبانی بود، گفت تا کی میخوای اینجوری رفتار کنی؟! من شوهرتم، اما واسه تو با دیوار فرقی ندارم ، دلم پر بود و نمیتونستم ساکت بمونم، گفتم برو به اونایی که منو زورکی نشوندن کنارت اینارو بگو...تو مگه خواستگار نرگس نبودی، مگه عاشقش نبودی، چی شد نظرت عوض شد؟! یهو چشمم خورد به آقاجون که داره میاد طرفمون، اومد دست احمدو گرفت و کشید طرف خودش و بدون هیچ مقدمه ای گفت ببین پسرم من از اولم موافق این وصلت نبودم اما کاریه که شده، حالا دارم بهت میگم تو مشکلی نداری،تو خیلی پسر خوبی هستی، مشکل از دختر منه که بچه ست، وقت شوهر کردنش نبود، بیا و تمومش کن، نه خودتو عذاب بده نه ما رو، طفلی آقاجونم با درد اینارو میگفت. احمد هیچی نگفت و رفت. ذوق کردم که یکی ازم حمایت کرده، آقاجونو محکم بغل کردم، فکر میکردم همه چی تموم شده ، آقاجون موهامو بوسید و گفت غصه نخور دخترم، درست میشه. بعد از مدتها باز از ته دلم خوشحال بودم، اما نمیدونستم عمر خوشحالیم فقط چند ساعته... ادامه دارد https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دلانه دختریکه در سن کم مجبور به ازدواج میشه(قسمت پنجم) در پس (بسیار قشنگه)
آخر شب بود، با ذوق داشتم رخت خوابمو پهن میکردم که بعد از چند وقت راحت بخوابم ،صدای خانم جون اومد که داشت احوال پرسی می‌کرد با یکی، چادرمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون، که احمدو دیدم، تموم تنم یهو یخ زد. باورم نمیشد بعد از حرفهایی که آقاجون زد بهش بازم بیاد. سلام کرد و منم جواب سلامشو به اجبار چشم غره خانم جون دادم و برگشتم تو اتاق و اونم پشت سرم اومد تو. دوباره رفتم لبه پنجره نشستم، از وقتی عقد کرده بودیم شبایی که میومد خونمون تاصبح بیدار میموندم که مبادا بیاد سمتم، وحشت داشتم از اینکه دستش بهم بخوره . اونم خداروشکر انگار نه انگار، راحت می‌خوابید. تا صبح با خدا حرف زدمو گریه کردم، بهش التماس کردم کمکم کنه. دم دمای صبح بود که همونجا کنار پنجره خوابم برد. چشمامو که باز کردم دیدم روی تشکم کنار احمد، مثل فنر از جام پریدم، فکر اینکه بهم دست زده و منو بغل کرده حالمو بد می‌کرد. کتابامو جمع کردم و یه دست لباس برداشتم رفتم خونه عمه م، اونجا تنها جایی بود که هیچ کس سرزنشم نمی‌کرد، چون عمه هم مثل من به اجبار ازدواج کرده بود و یه عمر کنار کسی که هیچ حسی بهش نداشت سوخته بود. یادمه خیلی پاییز رو دوست داشتم، همیشه وقتی بارون می‌بارید، فوری میپریدم تو حیاط، اما اون سال پاییز شبیه جهنم بود برام . اوایل آذر بود که فریبا خانم اومد خونمون و با خانوم جون رفتن تو اتاق و یه ساعت حرف زدن. گوشمو چسبونده بودم به در شاید چیزی دستگیرم بشه اما خیلی آروم حرف میزدن. شب که آقاجون اومد خونه خانم جون بردش تو اتاق، چند دقیقه بعد صدای داد آقاجون خونه رو لرزوند، رضا داداش بزرگ ترم فوری رفت طرف اتاق و درو باز کرد و گفت چی شده آقا جون، اقاجونم داد زد از مادرت بپرس، خانم جون خیلی خونسر گفت میخوان بیان عروسشونو ببرن مگه جرمه؟! آقا جون بدتر شد. از دادش تنم لرزید، چه عروسی، چه کشکی، من دارم میگم بیا بریم طلاقشو بگیریم، تو میگی عروسی، داریم با دستای خودمون بدبختش میکنیم. توروخدا از از این بچه بگذر، تو ندیدی این بچه هنوز عروسک تو دستشه. ولی خانم جون کوتاه نیومد. میدونستم اگه تموم دنیا هم بهش بگن اشتباه کرده بازم قبول نمیکنه...کاش فقط با من اینکارو می‌کرد، خانم جون به برادرامم رحم نکرد... حرفای خانم جونو که شنیدم دنیا رو سرم خراب شد، تا امروز امید داشتم که یه جوری از دستشون خلاص بشم، اما با حرفای خانم جون تموم امیدم نابود شد... ادامه دارد https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید
📚 مادر معمار پرورش فرزندان خانواده 📜 مادر میتواند فرزندان را به بهترین وجهی تربیت کند. 📜 تربیت فرزند به وسیله‌ی مادر، مثل تربیت در کلاس درس نیست؛ با رفتار است، با گفتار است، با عاطفه است، با نوازش است، با لالائی خواندن است؛ با زندگی کردن است. 📜 مادران با زندگی کردن، فرزند تربیت میکنند. 📜 هرچه زن صالح‌تر، عاقل‌تر و هوشمندتر باشد، این تربیت بهتر خواهد شد ؛ بنابراین برای بالا رفتن سطح ایمان، سطح سواد، سطح هوش بانوان، در کشور باید برنامه‌ریزی شود. ۱۳۹۲/۰۲/۱۱ بیانات در دیدار جمعی از مداحان 🍃🕊🍃🌹🍂🕊🍃🍂🌹🕊🍃 💖 https://eitaa.com/hajagha_salam 💖 🕊🍃🌹🍂🕊🍃 🌹🍂🕊🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔻وکیل سابق طبری در گفتگو با ۹دی: طبق حکم جدید، طبری عملا تبرئه شده‌است 🔹با آنچه که من در پرونده دیدم اگر سکته نکنم و نمیرم شانس آوردم آقای اژه ای، عدالت قضایی را فدای، یک نفر کردن، چه صدماتی به افکار عمومی می‌زند.؟ ✅ https://eitaa.com/khezreznde 🗣 جنگِ امروزِ ما، جنگِ روایتهاست.
‌✅‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‎‌ 🍀 هنگامی که از درون زلال باشی خداوند به تو نوری می‌بخشد، آنچنان که ندانی و مردم تو را دوست می‌دارند از جایی که ندانی و نیازهایت برآورده شود آنچنان که ندانی چه شد ! 🌼 این یعنی پاک نیتی … و پاک نیت کسی است که برای همه، بدون استثناء، خیر بخواهد چون می‌ داند سعادت دیگران از خوشی او نمی‌ کاهد و بی‌ نیازی آنها از ثروت او کم نمی‌ کند و سلامت آنها عافیت و آرامش او را سلب نخواهد کرد 🌸 پس چه زیباست که همیشه نیک اندیش و خیرخواه باشیم. 🍃🌸
'♥️𖥸 ჻ °•سلام بـر چشم هاۍزیباۍابـرۍاټ هنگامۍ ڪہ همہ چیز را مۍ بینند و مـۍبارنـد ...[😔] ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|↫ ☀️صبحت_بخیر_یابن العسکری💚 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 بنام و با توکل به اسم الله به رسم ادب با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله الحسین علیه‌السلام 🍃اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ 🍃وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ 🍃وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ 🍃وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ صبحتان حسینی🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه دعاکنیم... چشم هایی داشته باشیم که بهترین ها را در آدم ها ببیند... قلبی که خطاکارترین ها را ببخشد... ذهنی که بدی ها را فراموش کند... و روحی که هرگز ایمان به خدا را از دست ندهد...
1_5566438339.mp3
6.27M
باصدا وصوت دلنشین علی فانی هدیه می کنیم به امام زمانم سعی کنیم هر روز حتما دعای عهد را بخوانیم و با امام زمانمان عهد ببندیم که یاور او هستیم چه درزمان غیبت و چه در هنگام ظهور ان شاءالله🤲
1_5680357279.mp3
28.44M
مناسب برای قرائت روزانه (کمتر از ۱۲ دقیقه)
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دلانه دختریکه در سن کم مجبور به ازدواج میشه در پس (بسیار قشنگه)
دو سه روز بعد، صبح زود فریبا خانم اومد خونمون ،دیگه به نظرم مهربون نمیومد و حتی ترسناک هم شده بود به چشمم. اومده بود دنبال خانم جون تا باهم برن شهر و پارچه بخرن.مثل یه پرنده اسیر شده بودم، خودمو به در و دیوار می‌کوبیدم اما هیچکس صدامو نمیشنید.میگفتن بچه ست نمی‌فهمه، بزرگتر که بشه درست میشه... همون روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اون موقع راه دیگه ای به ذهنم نمی‌رسید. رفتم تو انباری گوشه حیاط، دیده بودم خانوم جون مرگ موشو اونجا گذاشته... پیداش کردم و رفتم آخر حیاط وسط درختا نشستم، گریه م بند نمیومد، دلم خیلی واسه خودم میسوخت، اول زندگیم منو به آخرش رسونده بودن. .. یاد خواهر برادرام افتادم، با خودم میگفتم بعد من چیکار میکنن، حتما دلشون تنگ میشه و گریه میکنن برام... ولی مطمئن بودم خانوم جون فقط از اینکه عروسی بهم میخوره ناراحت میشه و کلی فحش نثار روحم میکنه... یه دفعه صورت آقاجون اومد جلوی چشمام، میدونستم کمرش میشکنه، خیره بودم به مرگ موش توی دستام و فکرم پیش چشمای سرخ آقاجون بود وقتی جنازمو میدید... ترسیدم، ولی نه از درد آقاجون... راسته میگن جون عزیزِ، آقا جون بهوونه بود، من از مردن ترسیدم، آدم این کار نبودم... بسته مرگ موشو گذاشتم سرجاش و رفتم تو خونه. نسرین یه گوشه داشت با عروسکاش بازی می‌کرد، یهو دلم خواست برم باهاش بازی کنم، رفتم عروسکامو آوردمو نشستم کنارش... چقدر لذت داشت اون خاله بازی برام...غرق بازی بودم که یه نگاهی روم سنگینی کرد، برگشتمو دیدم آقا جون خیره ست بهم... تا دید نگاش میکنم رفت تو آشپزخونه.صداشو شنیدم که به خانوم جون میگفت، تو دلت نمیسوزه زن، برو ببین چه جوری داره بازی میکنه، توروخدا از خر شیطون بیا پایین، خانم جون گفت هیکلش دو برابر منه، انقدر نازشو کشیدی اینجوری شده، بره خونه شوهر درست میشه، مرغ خانم جون یه پا داشت،نمیدونم چرا هر چی می گفت و هرکاری که می‌کرد، اما هیچوقت نتونستم دوسش نداشته باشم، با اینکه میدونستم دوسم نداره... چیزی به عروسی نمونده بود، همه سرگرم خریدن جهیزیه بودن، منم مثل یه روح تو خونه میچرخیدم و هیچکسی کاری به کارم نداشت... ادامه دارد https://eitaa.com/hajagha_salam ما رو به دوستانتون معرفی کنید