eitaa logo
حُجره ے‌من!
543 دنبال‌کننده
879 عکس
207 ویدیو
30 فایل
قرار نیست عمرمون هدر بره پای گوشی . . . ! عالِم دهر نیستم؛ در حد علمی که دارم، در خدمتم. به قول شاعر: برای از تو شنیدن هنوز حوصله دارم‌✨ کانال اصلی 👇🏻 https://eitaa.com/sarbaz_khane لینک ناشناس 👇🏻 https://daigo.ir/secret/913059123
مشاهده در ایتا
دانلود
غربت و تنهایے از پیامبرمان شروع شد ! همان موقع که بین امتشان مےرفتند تا بدون هیچ چشم داشتے ، خوشبختے را باران کنند و بر سرشان ببارند . مےخواستند خدا را ، آخرت را ، بهشت را ، نعمت را ، رحمت را ، مےخواستند عشق را نشانشان دهند . اما آنها چشم و گوش بستند و .. پیامبرشان را رد کردند ! چه کسے باورش مےشود ..؟ که بر سر پیامبرِ خدا ، بر فرستادھ ی خدا ، سنگ بزنند و خاک بریزند ..؟ چه کسے باورش مےشود کوچه باز کنند .. راستے مےدانستید برای پیامبرمان هم کوچه باز کردند و میانِ آن ، با هرچه داشتند رسولمان را ..! انگار هنوز از آزار دادن پیامبرمان سیر نشدھ بودند که رسولمان شهید شدند ! همین هم شد که سراغِ تک دخترِ پیامبرمان رفتند ! آنجا هم کوچه باز کردند .. در کوچه دستے بلند شد .. در کوچه ، گیسویِ مولایمان امام حسن (؏) سپید شد ! اما مادرمان زود شهید شد ..! در حالے که دشمن هنوز کینه داشت . آنها هنوز نفرت داشتند ! هنوز جانشین پیامبر (ص) زندھ بودند ! گرچه که آنها نمےدانستند مولایمان ، موقع غسل دادنِ یاسشان شهید شدند ..! علے بن ابےطالب را کشتند .. حسن بن علے را کشتند .. حسین بن علے را .. روزِ عاشورا بود ؛ اصحاب ، یک به یک لاله‌ی پرپر شدند . نوبت به بنےهاشم رسیدھ بود که پا به میدان بگذارند . پسر ارشدِ ارباب ، ایشان که شمشیر زنے را از دو عمویشان آموخته بودند ؛ جامه‌ی نبرد پوشیدند و .. رفتند ! از دور سواری مےآمد . نزدیک لشکر که شد ، سربازان ترسیدھ ، عقب کشیدند . همهمه در لشکر شکل فریاد شدھ بود : پیامبر ..! پیامبر است ! پیامبر به میدان آمدھ ! دست و پایشان مےلرزید . هنوز خاطرات جنگ بدر ، لرزھ به اندامشان مےانداخت . ناگهان صدایے طنین انداز شد . فریادی حیدری که پای هر سربازی را به فرار مےکشاند : من ؛ علی ، پسر حسین ، پسر علی هستم ! زمزمه ها ، جریان دیگری گرفت : پسر پیامبر است ! چقدر شبیه رسول الله است ! فرماندهان تیز شدند . کینه و نفرت قدیمے ، در وجودشان تازھ شد . جنگ شدت گرفته بود . ناگهان شمشیر بالا رفت . فرق حضرت علےاکبر (؏) شکافته شد . خندھ ی دشمنان مولا علے (؏) بلند شد ! نوه‌ی پیامبر (ص) بر اسب افتاد . خون جلویِ چشمان اسب را گرفت . اسب .. اسب میان دشمن رفت ! مزه‌ی خاطره‌ی آن کوچه‌ای که برای رسول الله باز کردھ بودند ، زیر زبانشان آمد . شبیه ترینِ پیامبر (ص) را که میان خودشان ، تنها دیدند ، تاریخ را تکرار کردند ! کوچه باز شد .. شمشیر بالا رفت .. نیزھ بالا رفت .. چوب بالا رفت .. و ناگهان ، پیش چشم ارباب ؛ شمشیر پایین آمد .. نیزھ پایین آمد .. چوب پایین آمد .. یک تسبیح دیگر از آل الله ، دانه دانه شد ! آری ؛ غربت و تنهایے ، از پیامبرمان شروع شد !💔 ـــــ 🏴 ؛ (ص) (؏)