میخواست برود سرکار
از پلههای آپارتمان،تندتند پایین میآمد!
آنقدر عجله داشت که پلهها را دوتا یکی رد میکرد! جلوی در خانه که رسید
بهش سلام کردم گفتم: آرامتر
فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرِکارت!
سریع نشست روی موتور،روشن کرد و گفت
علیآقا! همین یک دقیقه یک دقیقهها
شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب میاندازد!
#شهیدمحسنحججی