°•🌈🌧🖇
#بسمربالعشاقــ؛)
#عاشقانہ_دو_مدافع🌱°•
#قسمت9⃣
هل شدم و گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے
داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم
در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید❓❓❓
لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے❓❓❓فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم
اصـݧ دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جم و جور کردم و گفتم:بلہ❓❓از کجا میدونید❓❓❓
جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم
اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ
ضبط و روشـݧ کرد
صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید
سریع ضبط و خاموش کرد ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید❓❓❓❓
دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتوݧ
اے واے بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے
ب صندلے تکیه دادم
نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو...
همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم
اے واے روسریم باز خراب شده
فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم
سجادے فهمید
رو کرد ب مـݧ و گفت:
دیگہ داریم میرسیم
دیگہ طاقت نیوردم و گفتم:
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم
دستے ب موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا...
با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد
با صداش ب خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدے.....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
°•🌈🌧🖇
#بسمربالعشاقــ؛)
#عاشقانہ_دو_مدافع🌱°•
#قسمت9️⃣2️⃣
_چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ ازتوݧ اما شما جواب ندادید...
_بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے؟
بلہ دیگہ
_آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله
مگہ چیہ؟
هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
مث قضیہ اوݧ پلاک؟
خیلے جدے جواب داد...
_چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.
_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست؟
فقط....
_فقط چے؟
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید؟
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"
_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...
_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ؟ازدواج کردے؟
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ
_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے؟
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے؟خالہ شما چے؟
خانم محمدے فال بر میدارید؟
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت..
#بسمربالعشاقــ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت9️⃣3️⃣
_مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...
خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
_اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.
_اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
_یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود
آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.
_اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید.
_اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره.
_میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش
علے هم اصلا حال خوبے نداشت.
_اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
_تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ
هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ
میشست و با کسے حرف نمیزد
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود
_دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود
زنگ و زدم.
_کیہ❓
منم فاطمہ باز کـݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہ هارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا❓
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتو❓
_چہ فرقے میکنہ❓
فرقے نداره دیگه
خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست❓
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہ ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
_علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علے آقا ساعت خواب❓
دانشگاه چرا نمیاے❓گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم❓
ببخشید
همیـݧ فقط❓ببخشید❓
_آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے
چیزے نیست
_چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے❓
رفیقم شهید شد...
رفیقت کیههه😭😭😭
ادامه دارد.....
#بسمربالعشاقــ
#عاشقــــانه_دو_مدافـــع
#قسمت9️⃣4️⃣
اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتی علی رو میخوام باید به خواسته هاشم احترام بذارم
تصمیم گیری خیلی سخت بود
تو همون حرم به خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم
تصمیم درست بگیرم
نمیدونم چرا احساس میکردم آخرین کربلایی که با علی اومدم
همه جا دستشو محکم میگرفتمو ول نمیکردم
_ دل کندن از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بین الحرمین مونده بود
اشک چشمامو خشک نشده بود و دلمون غم داشت
رسیدیم خونه
به همین زودی دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدی بود انگار مارو از مادرمون به زور جدا کرده بودن
_ علی بی حوصله و ناراحت یه گوشه ی اتاق نشسته بود و با تسبیح بازی
میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتی
آهی کشیدو گفت:اسماء خدا کنه زیارتمون قبول شده باشه و حاجتامونو
بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیه
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علی
- جانم اسماء
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیه
- با تعجب بهم نگاه کرد
_ بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگه نگفتم دوست ندارم
چشماتو خیس ببینم
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
- ازم فاصله گرفت و گفت:خوب من خیلی حاجت دارم قابل گفتن نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتن نیست دیگه باشه
بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینمون سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و به صدای قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطوری میتونستم بزارم علی بره ، چطوری در نبودش زندگی میکردم؟؟
اگه میرفت کی اشکامو پاک میکردو عاشقانه تو چشمام زل میزد؟؟
کی منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟؟
پنج شنبه ها باید باکی میرفتم بهشت زهرا؟؟
دیگه کی برام گل یاس میخرید؟؟
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده چرا
چند وقته اینطوری
به علی نمیخوای بگی
میخوای با اشکات قلبمو آتیش بزنی
- اشکامو پاک کردم و باصدای آرومی گفتم:کی میخوای بری
کجا؟؟
- سوریه...
باتعجب نگاهم کردو گفت: سوریه
- نگاهش کردم و گفتم:آره،من میدونم که میخوای بری
- فقط بگو کی
چیزی نگفت
- زدم به شونش و گفتم:علی با توام
اشک تو چشماش حلقه زده و گفت:وقتیکه دل تو راضی باشه
- برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم:
- إ جدی ؟پس هیچوقت نمیخوای بری
دستشو گذاشت رو شونمو منو چرخوند سمت خودش
اومد چیزی بگه که انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچی نگو علی
تو که میخواستی بری چرا اصلا زن گرفتی
چرا موقع خواستگاری بهم نگفتی
اصلا چرا من
علی چرا
_ دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم
اولا که هر مردی باید یه روزی زن بگیره
دوما که اسماء تو که خودت میدونی من عاشقت شدم و هستم باز میپرسی
چرا من
اون موقع خبری از رفتن نبود که بخوام بهت بگم الانش هم اگه تو راضی
نباشی من جایی نمیرم
_ آره من راضی نباشم نمیری اما همش باید ببینم ناراحتی
بادیدن عکس یه شهید بغضت میگیره
یعنی من مانع رسیدن به آرزوت بشم
من خودخواهم علی
_ اسماء چرا اینطوری میکنی
نمیدونم علی نمیدونم*
نویسنده✍"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
* #داستــان
💞#عاشقـــانه_دو_مدافـــع💞
#قسمت9️⃣5️⃣
روز هایی که باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره یی و
حوصله بودم
_ هرشب راس ساعت ۱۰ روبروی پنجره میشستم و به ماه نگاه میکردم.
مطمئن بودم که علی هم داره نگاه میکنه و دلش برام تنگ شده
_ با صدای گوشیم از خواب ییدار شدم
دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشی قطع شد
از ترس اینکه نکنه علی بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشمای نیمه بازم قفل گوشی رو باز کردم مریم بود
_ پوووفی کردم و دوباره روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم.
گوشیم دوباره زنگ خورد
با یی حوصلگی برش داشتم و جواب دادم
- الو
الو سلام دختر کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای ؟
- علیک سلام. حال و حوصله ندارم مریم
وا یعنی چی مثل این افسرده ها نشستی تو خونه
- خوب حالا کارم داشتی
آره اسماء میخوام بیینمت، باهات حرف بزنم
- راجب چی ؟
راجب محسنی ، ازم خواستگاری کرده
- خندیدم و گفتم:محسنی ؟خوب تو چی گفتی ؟
هیچی ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا که، بعدشم سریع ازش دور
شدم.
- علی قبلا یه چیزهایی بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه
_ خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یه خواستگار برات اومده اونم
پروندیش
خندیدو گفت: واقعا که،حالا کی بیینمت ؟؟
- دیگه واسه چی میخوای بیینیم، تو که پروندیش
یه کار دیگه ای دارم. حالا اگه مزاحمم بگو
- من که دارم میگم تو به خودت نمیگیری
إ اسماء
- شوخی کردم بابا ، بعد از ظهر ییا خونمون دیگه هم زنگ نزن میخوام
بخوابم
پروووو. باشه، پس فعلا
- فعلا
گوشی رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد که
گوشیم دوباره زنگ خورد.
فکرکردم مریم ، کلی فوشش دادم ...
بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم جواب دادم
بله، مگه نگفتم دیگه زنگ نزن
صدای یه مرد بود، رو صفحه ی گوشی نگاه کردم محسنی بود سریع گوشی
قطع کردم
خدا بگم چیکارت نکنه مریم
_ دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بله بفرمایید ...
سلام خوب هستید آبجی
بعد از ازدواجم با علی بهم میگفت آبجی، از لحن آبجی گفتنش خندم
گرفت
- ممنون شما خوب هستید ؟
الحمدالله ببخشید میخواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم
- خواهش بفرمایید
نه اینطور ی که نمیشه. شما کی وقت دارید بیینمتون ؟
- آخه ...
_ حرفمو قطع کردو گفت: علی بهم گفت ییام و ازتون کمک بگیرم
اسم علی رو که آورد لبخند رو لبم نشست
-بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ
خدافظ
_ چند دقیقه بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعه با دقت به صفحه ی
گوشی نگاه کردم. با دیدن صفر های زیادی که تو شماره بود فهمیدم علی
سریع جواب دادم
- الو سلام
الو سلام اسماء جان خواب بودی ؟
- عزیزم بیدار بودم
چه خبر
- سلامتی. تو چه خبر کی میای ؟؟
إ اسماء تو باز اینو گفتی دوهفته هم نیست که اومدم
_ إ خوب دلم تنگ شده
منم دلم تنگ شده، حالاـبذار چیزیو که میخوام بگم باید زود قطع کنم
- با ناراحتی گفتم: خب بگو
محسنی بهت زنگ زد دیگه...
- آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکاری از دستت بر میاد براش بکن*
* _ #نویسنده✍"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....