May 11
خودم را لابلای مردم پنهان می کنم.
به اسم، صدایم می کند تا دیگر جای ابهامی باقی نماند.
دست و پایم را گم کرده ام، خود را در نقطه ای از جهان تصور کردن که قرآن با تمام عظمتش بر آن نازل شده و پیامبر رحمت در آن نفس کشیده، نفسم را بند می آورد.
میتوانیم رویمان را به سمتی بچرخانیم و وانمود کنیم که نشنیده ایم، مانند بی نهایت باری که کسی در کوچه و خیابان صدایمان کرده و به بهانه ای رویمان را چرخانده و گریخته ایم. اما ترسیده ام، اگر رویم را برگردانم، به کجا بگریزم؟ مگر نه اینکه از دنیا و بازی هایش خسته ام؟ مگر نه اینکه از افسارگسیختگی نفسم در عذابم؟ مگر نه اینکه راه را گم کرده ام؟
《فَفِرّوا الی اللّه》
پس تردیدی باقی نمی ماند. امید است که در آن ازدحام که همه، لااقل جسماً رو به یک سمت و سو دارند، خودم را بیابم...
#حج
این سفر، رفتنی است که به تو فرصت می دهد. فرصت می دهد بعضی چیزها را جبران کنی. بعضی کارهای نیمه کاره را تمام کنی. کمی آذوقه برداری. به عزیزانت بگویی که چقدر دوستشان داری و دلتنگشان می شوی. خوب نگاهشان کنی و خودت را آماده کنی برای مدتی دوری از آن ها. اجازه می دهد دلت را پاک کنی از بعضی دلخوری ها. کمی خانه را مرتب کنی. کمی مهربانانه و صبورانه تر رفتار کنی تا آخرین خاطراتی که می سازی زیبا باشند.
اما هر لحظه با خودم می اندیشم که زمانی فرا خواهد رسید که بی هوا و بی مقدمه دستی بین دو کتفم خواهد خورد و یک جمله، همه چیز را متوقف خواهد کرد. «دیگه وقت رفتنه...»
و تو نگاه میکنی، به ظرف هایی که در ظرفشویی نشسته مانده، به همسرت که صبح با تلخی با او خداحافظی کرده بودی. به فرزندت که با دعوا به او گفته بودی چقدر از دست شیطنت هایش عاصی شده ای. به مادرت که وقتی به تو زنگ زد گفته بودی که عجله داری و باید زودتر قطع کنی. به اینکه در دلت کینه ی رفیقی یا آشنایی ریشه دوانده و در این لحظه حتی حاضری به او هم التماس کنی تا کمکت کند برای دقیقه ای بیشتر ماندن. ماندن در میان تمام این ناتمام ها.
یک روز خواهد آمد که در آن، بیشترمان آرزو خواهیم کرد ای کاش انسان های بهتری می بودیم...
#حج
بازار حلالیت گرم است!
هر چند دقیقه گوشم را به سمتی تیز میکنم تا بشنوم دیگران بابت چه چیزهایی عذرخواهی میکنند،
«بابا ببخشید سرت داد زدم...»
«این چندسال خیلی اذیتت کردم، قول بده ببخشیم»
کسانی که زمانی مطمئن بودند حق با آنهاست ، حالا تند تند دارند حق را به دیگران می دهند تا زودتر بخشیده شوند. اصلاً دیگر مهم نیست حق با کیست، فقط در چنین زمانی که خودمان هم نمیدانیم دلیلش چیست، بسیار نیاز به بخشیده شدن داریم.
سفری اینچنین ، فرصتی است برای سبُک کردن حلالیت های تلنبار شده و اینکه فکر کنیم ، گاهی چندان هم بد و غیر ممکن نیست که حتی اگر حق با ماست، کوتاه بیاییم.
#حج
https://eitaa.com/hajjmemory
میقات
پیش از ورود به هر مرحله تلاش میکنم متمرکز شوم تا شاید ابواب آسمانی به رویم گشوده شود و یا الهاماتی را درک کنم. اما در لحظه ی ورود به میقات در واقع یک حمام عمومی دیدم و تمام ذهنیت هایم از بین رفت. همه جا شلوغ است و آدم هایی که تلاش می کنند به هر قیمتی زودتر به دستشویی و حمام برسند و زودتر لباس بپوشند و زودتر نماز بخوانند و زودتر لبیک بگویند ولی اینهمه عجله آیا تضمینی بر مثلا زودتر به بهشت رفتن هم هست؟ گمان نمیکنم.
از همین اول متوجه می شوم که کار به این سادگی ها هم نیست و فاصله ی میان رسیدن به معرفت عمیق و آب بازی کردن، کمتر از یک تار موست. در نتیجه تصمیم گرفتم از کسی کمک بگیرم...
صفحه ی 45 از کتاب تحلیلی از مناسک حج دکتر علی شریعتی
«انسانیت تقسیم شده به نژادها و نژادها به ملت ها و ملت ها به طبقات و طبقات به قشرها و گروه هاو خانواده ها و درون هریک، باز عنوان ها و حیثیت ها و درجه ها و لقب ها و ریزه و ریزه تا یک *فرد* یک *من* و این همه، در لباس، نمایشگر؛
در میقات بریز؛
کفن بپوش.
رنگ ها را همه بشوی.
سپید بپوش، سپید کن، به رنگ همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از من بودنِ خویش به در آی، مردم شو.
ذره ای شو، درآمیز با ذره ها، قطره ای گم در دریا،
نه کسی باش که به میعاد آمده ای
خسی شو که به میقات آمده ای
وجودی شو که عدم خویش را احساس می کند، و یا عدمی که وجود خویش را.
بمیر پیش از آنکه بمیری. جامۀ مرگ بر تن کن.
این جامه میقات است.
هرکه هستی، آریه ها و نشانه ها و رنگ ها و طرح هایی را که دست زندگی بر اندام تو بسته است و تو را:
گرگ،
روباه ، موش
و یا میش پرورده است، همه را در میقات بریز،
انسان شو.
آن چنان که در آغاز بودی،
یک تن؛
آدم!
و آنچنان که در پایان خواهی شد،
یک تن، مرگ! »
احساس میکنم حالم بهتر است. احساس میکنم فهمیده ام برای چه اینجا هستم و دقیقا دارم چکار میکنم.
چقدر همه قشنگند. چقدر ساده و زیبا هستند. ناخودآگاه به هرکسی میرسم با خنده میگویم:«مبارک باشه! چقدر خوشگل شدید!» و چقدر خوشگل تر خواهیم بود در لباس بندگی.
لبخندی ناخودآگاه روی صورتم است. در مسجد جحفه می نشینم. چین پایین چادرم مثل دامن عروس دورم پخش شده. آرام زمزمه میکنم:
مُحرِمم کن که مَحرمت گردم...
#حج
#میقات
https://eitaa.com/hajjmemory
کعبه
همیشه با آمدن نام کعبه تصویر یک مکعب عظیم با سنگ های سیاه قطور به ذهنم می آید که در میان کوه ها و صخره ها خودنمایی می کند و مردم با مشقت های فراوان سوار بر شتر از پشت کوه ها به آن نزدیک می شوند و صدای قافله به گوش می آید. از راهی دور نقطه ای سیاه انگار که بر تمام شهر حاکمیت می کند به چشم میخورد. و رفته رفته به آن نزدیک می شوی و آن نقطه ی سیاه بزرگ می شود تا زمانیکه میشود تمام زمینه ی نگاهت و تو از همان ابتدا محوش می شوی تا لحظه ای که همه اش می شود مکعبی سیاه و تو کوچک و کوچک تر و در نهایت هیچ می شوی.
شبیه اولین مواجهه ام با میقات، اینبار باید با شگفتی دیگری روبرو میشدم. نقطه ی سیاهی در کار نبود. ساختمان های عظیم. پنجره های مشبک رنگ رنگ. سنگ های رنگارنگ که طرح هایش را در چشمانت فرو می کنند. یک ساعت به قاعده ی کله ی غول و ساختمان هایی که مثل قطعات لگو در دستان کودک سر به هوا از هر طرف که دلش خواسته روی هم و کنار هم چیده شده اند. بی قاعده، به هم ریخته، بلند و کوتاه، درهم و برهم.
روحانی می گوید آن مناره ی سبز را ببینید.
خدا خیرت بدهد. کدام مناره ی سبز؟
https://eitaa.com/hajjmemory
ادامه...
جلو می رویم، عقب می آییم، چشم ها را تنگ و گشاد می کنیم بلکه در میان این آش شله قلم کار چیزی دست گیرمان شود.
خدا میداند، اگر عینکم را نیاورده بودم، فقط قرار بود از کل این منظره، آن غول ساعتی را ببینم.
بعد از کلی «کو کجاست؟» و «اوناها دیگه اونجا» بیخیال شدیم و گفتیم خب حالا مثلا دیدیم، اصل کاری کو؟
روحانی فرمودند حالا برویم به آن مناره برسیم تا بعدش بگویم. به زبان دیگر یعنی بیایید برویم درون آش شله قلم کار شنا کنیم.
کمی حالم گرفته شده بود. دلم آب شده برای دیدن کعبه. دارد یک روز می شود که در مکه ایم، اما باید نمازی میخواندیم که باز هم قبله اش را نمی دیدیم.
آنوقت بعد از کلی اتوبوس سواری و شلوغی، می بینیم که عروسمان پشت اینهمه سنگ بلند و کوتاه پنهان شده، ناز میکند و باید بگردیم و پیدایش کنیم...
#حج
#کعبه
https://eitaa.com/hajjmemory
«ناگهان تردیدِ یک سقوط در جانت می دود.
این جا کجاست؟ به کجا آمده ایم؟ قصر را می فهمم: زیبایی یک معماری هنرمندانه! معبد را می فهمم: شکوه قدسی و سکوت روحانی در زیر سقف های بلند و پرجلال و سراپا زیبایی و هنر.
آرامگاه را میفهمم:مدفن یک شخصیت بزرگ، یک قهرمان نابغه، پیامبر، امام.
اما این...؟ در وسط میدانی سر باز، یک اتاق خالی!! نه معماری، نه هنر، نه زیبایی، نه کتیبه، نه کاشی، نه گچ بری، نه ... حتی ضریح پیامبری، امامی، مرقد مطهری، مدفن بزرگی... که زیارت کنم، که او را به یاد آرم، که به سراغ او آمده باشم، که احساسم به نقطه ای، چهره ای، واقعیتی، عینیتی، بالاخره کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد، اینجا هیچ چیزی نیست. هیچ کس نیست.
ناگهان می فهمی که چه خوب! چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد، ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است، بام پرواز . احساست ناگهان کعبه را رها می کند، و در فضا پر می گشاید و آنگاه مطلق را حس میکنی... ابدیت را حس می کنی....
و چه خوب که در این جا هیچکس نیست و چه خوب که کعبه خالی است!
کعبه سرمنزل تونیست، کعبه آن سنگ نشانی است که ره گم نشود.
این تنها یک علامت بود. یک فلش. فقط به تو جهت را می نمود. تو حج کرده ای، آهنگ کرده ای، آهنگ مطلق، حرکت به سوی ابدیت، حرکت ابدی، رو به او، نه تا کعبه!
کعبه آخر راه نیست، آغاز است...»
*از کتاب حج دکتر علی شریعتی
#حج
#کعبه
https://eitaa.com/hajjmemory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ای کنار ما باشید
آرزوها و حرف هایتان را در نظر بیاورید پاسخ تمام آن ها،همینجاست.
به یاد تمام عزیزانم هستم و مطمئن باشید که در این لحظات همینجا حضور دارید.
#حج
#کعبه
https://eitaa.com/hajjmemory
طواف
آرام در یک دایره، می گردیم. باید شانه های چپمان به سمت خانه ی خدا باشد. هر چند لحظه صورتم را به سمت چپ میچرخانم و به عظمت این خانه ی خالی نگاه می کنم. خیلی به آن نزدیک هستم، به قدر دو دستِ دراز شده فاصله دارم. ناگهان موج جمعیتی من را به سمت جلو هول میدهد. این موج من را به این طرف و آن طرف می برد اما باید حواسم را جمع کنم که از مدار خارج نشوم. فشارهایی از هر طرف اذیتم می کند، ولی باز هم باید مراقب باشم که شانه ی چپم از سمت کعبه برنگردد. کم کم حال و هوایم از آن لذت اول می چرخد به سمت حس و حالی ناراحت کننده، فشارها، هول دادن ها، ازدحام، بوهای نامطبوع. اما باز هم باید تحمل کرد و در مسیر ماند وگرنه اگر خارج شویم، طواف را باید از اول انجام دهیم.
درحال کلنجار رفتن هستم که دوباره چشمم میخورد به کعبه. فکر میکنم. طواف کعبه درس عجیبی می دهد به ما. اینکه حواست باشد در مدار بمانی. نزدیکم بمان. ممکن است در مسیر، سختی ها ببینی، ناملایمات بچشی، چیزهایی که دوستشان نداری، چیزهایی که آزارت می دهد، اما هرچه که شد، یادت باشد از مدارم خارج نشوی، یادت باشد شانه هایت نلرزد، جابه جا نشوی، شک نکنی...
این طواف بعد از هفت دور، تمام می شود. اما طواف اصلی درواقع تا آخرین نفس ادامه دارد. مراقب باشیم از مدار خارج نشویم...
چشمم دوباره میخورد به کعبه، سختی ها را فراموش می کنم، راستی دور چندم بودم؟
#حج
#مکه
#طواف
https://eitaa.com/hajjmemory
چادر احرامم را دوست داشتم.
با دستان یکی از بهترین انسان هایی که می شناسم،به تنم اندازه و دوخته شده بود.با نیتی خاص و خالص .پارچه اش بسیار سبک و خنک است.رنگ نباتی ملایمی دارد.بدون استثناء هرکس دید،دوستش داشت.وقتی باد اول صبح مسجدالحرام درونش می پیچید،حس پرواز به آدم دست می داد.
دلم نمیخواست آن را هرگز از خودم جدا کنم.انگار که امضای اینجا بودنم بود.همه جا میتوانستم همه شکلی باشم.اما فقط اینجا میتوانستم انقدر روشن و ساده باشم.
با هم،خوش بودیم تا زمانیکه کسی در آسانسور به شوخی گفت:
«تو که با این چادرت شُهره شدی»
دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد،میخواستم طبقه ی چندم بروم؟به اتاقم برگردم یا به حرم بروم؟
همه پیاده شدند و من ماندم.
و چیزی در دلم شکست.
قرار بود اینجا بیاییم که یکی شویم.«من» را بی معنا کنیم.دیگر دیده نشویم.قطره ای که در دریا قابل تشخیص و تفکیک نیست.و اما حالا با لباسی که قرار بود نشانی از سادگی باشد،شهره شده بودم.و فکر کردم.خیلی فکر کردم.آیا درون این تنِ احرام بسته هنوز نشانی از منیّت بود؟آیا درون این سفیدی و یک رنگی،نشانی از سیاهیِ فخر و خودبرتربینی بود؟
اگر حتی ذره ای اینطور باشد،پس من این جا چه میکنم؟
اگر قرار باشد مثل همیشه،با چیزی به غیر از «بنده» بودن شناخته شوم،پس اینجا چه میکنم؟
اگر در این دریای عظیم،چون قطره ای آلوده،قابل تشخیصم،پس این جا چه میکنم؟
چادرم را تا کردم و در چمدان گذاشتم و این آخرین عکسی است که از آن دارم.
خوب بود،ساده بود،مهربان بود،من را دوست داشتنی می کرد.
و من نمیخواستم دوست داشتنی باشم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
۲۷ ذی القعده ۱۴۴۴
https://eitaa.com/hajjmemory
🌄سعی صفا و مروه
قسمت اول
داستان از این جا شروع شد.
مادری و کودکش در بیابانی خشک رها شده بودند، این که چرا؟ فعلا برای ما مهم نیست. ذخیره ی آب آن ها تمام می شود و کودک نزدیک است که از تشنگی جان بدهد.
مادر، کودک را روی زمین رها می کند و به دنبال آب، در دشتی همه برهوت، شروع به گشتن می کند. کاری مسلماً عبث.
چشمش میخورد به آب، آن هم روی کوهی که احتمالا نمی داند نامش «صفا»ست.
سوار پله برقی می شود، و به جایی نزدیک قله ی کوه می رود...
#مکه
#صفا
#مروه
https://eitaa.com/hajjmemory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم ببینمت، گفتی که صبر، صبر
ای آفتابِ حُسن، برون آ دمی ز ابر
طلوعِ آفتابِ روز ۲۷ خرداد ۱۴۰۲
۲۸ ذی القعده ۱۴۴۴
https://eitaa.com/hajjmemory
🌄سعی صفا و مروه
قسمت دوم
...وقتی به بالای کوه می رسد خنکای سنگفرش های زیر پایش، و باد پنکه و کولر که حالا او را از گرمای بیرون نجات داده است به کل، او را از چیزی که بخاطرش آمده بود غافل میکند. از این کوه تا کوهی که ۴۰۰ متر با او فاصله دارد، مسیر زیبا و خنکی است. می گوید چه خوب، هم فال است هم تماشا! اینجا که همه چیز قشنگ است، حالا دو قدم هم راه برویم! کدام بچه ی در حال مرگ؟ کدام تشنگی؟
می بینید؟ خنده دار است... خنده دار است که توقع داریم با طی کردن چنین مسیری، به راحتی بتوانیم به آنچه که روزی واقعاً اتفاق افتاده است، پی ببریم...
راه می روم، روی سنگ های خنک، با منظره ای از پنجره های بلند و خیره کننده، خبری هم از آفتاب سوزان مکه نیست. قدم به قدم هم آبخوری گذاشته اند. همان آبی که یک مادر برای یک قطره اش، روزی در همین مسیر ضجه زده است. و حالا مردمانی که راه به راه آب میخورند و با بی حوصلگی از همدیگر تعداد دورهای باقی مانده را می پرسند که احتمالا ببینند چقدر دیگر مانده تا تمام شود تا مطمئن شوند به ناهار هتل می رسند...
نمیتوانم تمرکز کنم. به مغزم فشار می آورم.
سعی میکنم.
سعی می کنم.
سعی می کنم داستان واقعی را به یاد بیاورم...
https://eitaa.com/hajjmemory
🌄سعی صفا و مروه
قسمت سوم
هاجر وقتی به بالای کوه می رسد می بیند آبی در کار نیست.
خستگی راه و بالا رفتن از کوه های صخره ایِ مکه حتماً خیلی عذابش داده. در این زمان نگاهش می افتد به کوهی که حدود ۴۰۰ متر از جایی که هست فاصله دارد.
اتفاقاً روی آن کوه هم آب می بیند. احتمالا نگاهی به کودکش می اندازد و شاید فقط او را به اندازه ی نقطه ای کوچک و بی تاب می بیند. به سرعت از کوه پایین می آید و به سمت کوه دیگر که احتمالا نمی دانسته نامش «مروه» است می دود.
اما چه دویدنی؟ پاها بخورد به سنگ و کلوخ ها و احتمالا خارها بچسبد به لباست و تنت را آزار دهد ولی به جهنم! بچه ام دارد جان می دهد. صدایش را نمی شنوم، ولی معطل نکن، برو، برو به سمت آب، هر ثانیه گنج است، هدر نده. از کوه دوم بالا می رود و می بیند نخیر.. اینجا هم خبری نیست.نمی داند چند دقیقه طول کشیده تا این مسیر زجر آور را طی کند. برای چه؟ برای هیچ... برمیگردد.
دوباره روی کوه اول چشمش به آب میخورد و وقتی دوباره به فرزند تشنه ی بی تابش نگاه می کند اصلا فراموش می کند که آن کوه اول را قبلاً دیده و هیچ خبری هم از آب نبوده. باز هم امیدوار می شود و دوباره از کوه دوم پایین می آید، چه پایین آمدنی؟
با بی رمقی، با درد ولی امیدوار. اما همه فدای سر کودکم. فدای سر امانت پیغمبر خدا. دوباره می دود به سمت کوه اول. باز هم وقتی به کوه اول می رسد خبری از آب نیست. دوباره نگاه به کوه دوم، دوباره دیدن آب در جایی که قبلا آب نداشته، دوباره حس مادری، دوباره امیدواری، دوباره دویدن، دوباره خار و خاشاک و درد.
حس استیصال با یک مادر چه می کند، که حاضر می شود ۸ بار به چیزی که دیده امید ببندد، ناامید شود، ولی باز به امیدوار شدن ادامه دهد و دست از تلاش نکشد؟ و آنوقت نتیجه ی این امید بستن ها و دویدن ها و نبودن ها را در جایی دیگر ببیند. زیر پای نقطه ی بی تابَش. دلبند نزدیک به مرگش. آبی زلال و واقعی.
نمی دانم آن آب جوشان حقیقی، نتیجه ی چه بود؟ نتیجه ی سعی و اعتماد یک مادر بود به دو کوه؟ دو کوهی که او را به بازی گرفته بودند؟ آن هم یک مادر مستأصل را؟
اسم این دو کوه صفا و مروه بود. ولی در داستان هاجر، نه از آن ها صفا دیدم نه مروّت.
باید دور سوم باشم. به کوه ها نگاه نمی کنم. از آن ها دلگیرم...
سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۲
۲۴ ذی القعده ۱۴۴۴
https://eitaa.com/hajjmemory
کوه صفا
(تنها بخشی از کوه صفا قابل مشاهده است، و چیزی از کوه مروه دیده نمی شود)
https://eitaa.com/hajjmemory
دائم الطواف
در طواف کعبه هرلحظه ممکن است حواسم پرت شود. گاهی بی مبالاتی حاجی ها در راه رفتن و به زور و عمد ضربه زدن هایشان. گاهی یک لنگه کفش بی صاحب روی زمین که به پایم گیر می کند. گاهی چادرم که زیر پایم می رود. گاهی افکار و پرش های فکری مزاحم. و گاهی دختر بچه ی بانمکی که در آغوش حاج بابایش به من زل زده است.
بعضی وقت ها از اینهمه حواس پرتی ام حیرت می کنم که چگونه می شود در جایی به این مهمی و کاری به این مهمی، باز هم درگیر دنیا باشم. سرم را پایین می اندازم، چشم هایم را می بندم، چندبار با دست به پیشانی ام می زنم تا متمرکز شوم. به نظرم یک انسان سالم لازم نیست برای پیدا کردن حس معنوی آن هم در چنین مکانی، تا این حد تلاش کند. پس قطعا مشکل از من است.
صحبتی از استاد الهی قمشه ای به ذهنم می آید:
«خوشا آنان که دائم در نمازند...
الَّذینَ هُمْ عَلی صَلاتِهِمْ دائِمُونَ...
اگر تمام روزت شد ایّاکَ نَعبُد وَ ایّاکَ نَستَعین، آنوقت چند دقیقه نمازی هم که میخوانی می شود معراجت... که نماز حقیقی، معراج مومن است.»
و فکر میکنم. چطور می شود روح، زیر بار این طواف برود حال آنکه تمام روز به دور غرورش، خودبینی اش، نفسش، خواسته هایش، منفعتش و تنبلی اش چرخیده است؟ این جسم و روح ضعیف با طواف به دور خانه ی خدا، چگونه بتواند اوج بگیرد وقتی عادتی به فرمانبرداری در همه حال ندارد؟
فکر میکنم فهمیدم مشکل از کجاست. در طواف با خودم زمزمه میکنم:
«خوشا آنان که دائم در طوافند...»
28خرداد 1402
29 ذی القعده 1444
https://eitaa.com/hajjmemory
41.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ اَعْظَمَ الله اجورنا و اجورَکُم بِمُصابَ الامام الجواد علیه السّلام ⚫️
ای که رسیدی توی سختیا به دادم
حس میکنم جلو درِ بابُالمُرادم
https://eitaa.com/hajjmemory
-حاج خانم! خیلی التماس دعا!
+تو برام دعا کن دخترم، توی جوونی اومدی، خدا یجور دیگه بهت نگاه میکنه. خیلی قدر بدون.
و این جمله را تا امروز بارها و بارها از کسانی که مرا دیده اند، شنیده ام و هربار،تلخ خندی زده ام و از جایی حوالی پهلویم تا زیر گلویم سوخته است که کدام جوانی؟ این جوانی که از نگاه دیگران چنین فرصت نابی است و از نگاه من دوران دست و پا زدن ها و تردید ها و خطاهاست؟
خیال میکنند پا که به مسجد الحرام می گذارم، فرشته ها بر فراز کعبه، از دور، نشانم می کنند. در گوش یکدیگر می گویند :«اونجارو! یه جوون!» و بعد برای قاپیدنم از یکدیگر پیشی میگیرند تا مرا به عرش اعلاء ببرند تا با خدایم چای بنوشم. که ای کاش اینطور بود.من هنوز سر جایم ایستاده ام،روبروی خانه ی خدا،و هیچ فرشته ای مرا نقاپیده و به نظر همه چیز امن و امان است.
مکالمه ای بین حاج خانم و خانمی دیگر حواسم را پرت می کند.
-خوش به حالتون با پای خودتون طواف میکنید.
+این چه حرفیه حاج خانم. پا و ویلچر چه فرقی داره؟دله که باید بچرخه.
عجب حرفی! دل است که باید بچرخد. که معمولاً نمی چرخد، بازیگوشی میکند،فرار می کند،تنبلی می کند.
و ما اصلا اینجاییم که به دنبال دلمان بیوفتیم، یقه اش را بگیریم و بر یک مدار نگهش داریم. و احتمالا کارکرد جوانی این است که تا وقتیکه جوانی و حال و جانی داری سریع تر می توانی به دنبال دلِ فراری ات بدوی، زودتر می توانی پیدایش کنی و محکم تر می توانی نگهش داری، خلاصه که از پسش بربیایی.
من روبروی حاج خانمِ نشسته بر ویلچر هستم،آنوقت دل بازیگوشم دارد کبوترهای دم در هتل را پر می دهد.باید بروم دنبالش.
«کسی کو کعبه ی دل پاک دارد
کجا ز آلودگی ها باک دارد»
*پروین اعتصامی
29خرداد 1402
1 ذی الحجّه 1444
https://eitaa.com/hajjmemory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمتت شکر... نعمتت شکر...
بعضی لحن ها و صداها با گوشت و پوستمان عجین اند. اصلا هرجای دنیا که باشیم، هرچقدر هم در صداهای مختلف گم باشند، به گوشمان آنچنان آشنایند که ما را به سمت خودشان می کشند.
اما هزاران حیف، که گوش شرطه های سعودی هم به این لحن ها حساس است. انگار مویشان را آتش زده باشی، سر می رسند، با غیظ و انگشت اشاره روی بینی:
«حَجّی...حَجّی...هیسسس...»
بامداد 31 خرداد 1402
3 ذی الحجّه 1444
https://eitaa.com/hajjmemory
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدحِ آفتاب نه تعظیم شأن توست
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
«سعدی»
https://eitaa.com/hajjmemory
38.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قبول دارید هرجای دنیا که باشیم، حال دل شب جمعه هامون همینه؟
https://eitaa.com/hajjmemory