eitaa logo
حلیف مدیا
1.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
61 فایل
🕊کنگره ملی ۱۰۳۰ شهید دانشجومعلم کشور🕊 #درس_اول_شهید_باید_زیست 🍃 👤ارتباط با ادمین و ارسال محتوا: @halif_admiin 👤 ارتباط با روابط عمومی و ارسال اخبار در بله: @halif_news
مشاهده در ایتا
دانلود
| به نام خدای عطر نرگس ها نرگس هایی که خبر از می دهند، خبر از چشم به راه بودن.🌱 🔸شب یلدا،قشنگ ترین وقتی که میشه پوستر ثبت نام رو منتشر کرد. اما قبلش اونقدر از حس و حال پارسال گفتیم که فکر کنم همه می دونستن قراره کی پوستر منتشر شه. ما برای بچه هایی که کرمان نرفته بودن از اولین لحظه که پارسال وارد کرمان شدیم و حتی قبلش، از حس و حالی که قبل از رفتن حتی موقعی که داشتیم با شوخی وسیله هامون جمع می کردیم، از وقتی که توی اتوبوس بودیم و دل تو دلمون نبود که زودتر برسیم. از وقتی پیاده شدیم. حتی از محل اسکان گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به گلزار شهدا . 👈یه چیزی عجیب توی ذهنم مونده بود که برای همه گفتم. اونجا که میری انگار که حس و حالِ دلت رو یه عطر خاصی بهش میدن و چشم هات جور دیگه ای می بینه دنیا رو. اونجا که میری از اول اولش موکب هایی می بینی که فقطططط حال دلت رو می بره اربعین کربلا. راستی اونجا پارسال نم نمای بارون می پاشید تو صورتت و وجودت با عطر که انگار عطرش متفاوت تر از هر بود، جون می گرفت. دلم میخواست مثل عکس موکبا این عطر هم توی حافظم بمونه و موند. از صفی که دل تو دلت نیست زودتر جلو بره که برسی به اون مزاری که ارومِ دل تنگته. 🔸پوستر منتشر شد. یک دقیقه گذشت... حجم پیامک های واریزی اونقدر زیاد بود که ترسیدم خودم جا بمونم و سریع رفتم ثبت نام. به بچه های کادر هم گفتم که یه وقت جا نمونن. شب یلدا بود و تا آخر شب نزدیک بیست و خورده ای ثبت نامی داشتیم. بیست و چهار ساعت نگذشته بود که ظرفیت پر شد❗️ پیامی که برای لیست ذخیره از قبل آماده کرده بودیم و هیچ وقت هیچ کدوم فکرش نمی کردیم که اصلا لازم شه، برای بچه ها ارسال شد. 📌اصلا این ثبت نام عجیب ترین ثبت نامی بود که خودم تاحالا دیده بودم. 🔸چند نفر ورودی جدید داریم؟ بیشتر آمار از بچه های ورودی جدیده. چه خوب، آخه بچه های ورودی جدید هفته آخر رو هم کلاس دارن و هم امتحان. آخه مگه درس و مشق دنیایی، عشق رو کمرنگ می کنه؟ انتظاری که از مدت ها قبل تو قلب این بچه ها ایجاد کرده رو قانع می کنه که بیخیال سفر شه؟ 🔸بچه ها، بزنید بریم میخوایم مستند ۷۲ ساعت رو ببینیم. سالن اجتماعات سرده ولی میخوایم روایت سه روز آخر زندگی رو بشنویم. بعد از اینکه مستند تموم شد قشنگ معلوم بود چقدر به دل بچه ها نشسته و چقدر عشقشون به رو بیشتر کرده. 🔸مستند تموم میشه. یکی بدو بدو میاد سمتم که ببخشید ثبت نام تموم شد؟ اینقدر با ذوق گفت که اصلا دلم نیومد بهش بگم آره، خیلی وقته ثبت نام بسته شده و خیلی وقته صحبت کردیم حتی چهل نفر به ظرفیت اضافه کردیم و هنوز هم از یه پایگاه فقط بیست نفر تو لیست ذخیره اند. لیست ذخیره هایی که هر ده دقیقه یکبار بهم پیام می دادن: ببخشید ظرفیت باز نشد؟ ده دقیقه دیگه: ببخشید مزاحم میشم ظرفیت باز نشد؟ به خدا بگید کف بشین تو اتوبوس میشینم ولی بیام. یکی که دانشجوی بندر عباس بود و مدام زنگ می زد که میشه همراهتون بیام؟ لحظه آخر هم که باشه خودمو می رسونم، همه چیزم آماده هست. و خیلیای دیگه ای که تو لیست ذخیره نبودن ولی دلشون پر می کشید که بیان. ولی باید بهش می گفتم، مستقیم نه چون اتفاقای عجیبی موقع ثبت نام افتاده بود و یه جوری یک لحظه از دستمون در رفت که بعدش فهمیدم چقدررر اونی که بخاطر این اشتباه محاسباتی به لیست اضافه شد، مهمون ویژه . 💠اونجا بود که برای چندمین بار توی تشکیلات فهمیدم هیچی دست ما نیست و کس دیگه ای داره پیش می بره . بهش گفتم توکلت به خدا باشه، چون این جمله خودش خیلی از اون کسایی که تو لیست ذخیره اون اخرا بودن رو به سفر دعوت کرد. یکی دیگه که بخاطر پر شدن غیبت هاش انصراف داده بود، اومد سمتم که میخوام فردا برم با استاد حرف بزنم هرجور شده راضیش کنم، میشه ظرفیت باز شه‌‌؟ با اینکه شرمنده تک تکشون شدم ولی قول دادم رسیدم مزار تک تکشون رو توی ذهنم بیارم. ✨ولی هم من و هم اونا می دونستن که رفتن کجا و نائب الزیاره بودن کجا. راوی: یکی از خدمتگزارانِ . 🔸️کاروان اعزامی از استان فارس ادامه دارد.... 1⃣ 📌تهیه شده در کنگره ملی شهدای دانشجومعلم؛ دبیرخانه استان 🖇کنگره ملی شهدای دانشجو معلم 🆔 @halif_media
| 🔸روز اعزام فرا رسید. سریع کاغذ نوشته ها رو به تعداد افراد هر اتوبوس تقسیم کردیم. روی اون کاغذا اینطور نوشته شده بود: 👈روزگاری دنیا شلیک موشک هایش را به سمت جایی گرفته بود که آن را از محروم ترین نقاط زمین می خواند، اما امروز همین نقطه محروم، معادله تجاری بالانشین های آدم خوار را به هم زده و ابرقدرت روبه افول امروز را تهدید می کند. *جبهه مقاومت معلمانِ تحول خواه* هم روزی معادله‌ی تعليم و تربیت کالایی را به هم خواهد زد. با *همت* های ما معلمانِ در مسیر . 🔸دو تا از اتوبوسا قرار بود زودتر حرکت کنه. سوار اتوبوس ها شدیم و با صدقه و آیه الکرسی حرکت کردیم. در طول مسیر سرود سلام فرمانده و چندتا نماهنگ دیگه با بچه ها هم خوانی کردیم و فضای اتوبوس گرم و دلنشین شده بود. 🔸پس از چند ساعتی که توی مسیر بودیم، وارد کرمان شدیم. هرجا رو نگاه می کردی، عکس می دیدی. فضای شهر رو خیلی خوب آماده کرده بودن. 🔸رسیدیم به محل اسکان و با بچه های خادم کرمان که ارتباط گرفتم، ما رو سمت اتاق هامون راهنمایی کردن. اتاق بندی ها رو انجام دادیم که وقتی بچه ها رسیدن بدون سر و صدا برن توی اتاق های خودشون و بقیه بچه ها بیدار نشن. بچه های کرمان خیلی خوب از ما استقبال کردن و قسمتی که اتاق های ما بود کاملا در اختیار خودمون بود. 🔸بقیه اتوبوس ها هم به اختلاف چند ساعت رسیدن و همه بچه ها اتاق بندی شدن و تا مراسم افتتاحیه چند ساعتی وقت داشتیم. قرار بود اول بریم مراسم افتتاحیه و بعد هم *گلزار شهدا* که برنامه تغییر کرد و گفتن ساعت ۱۳ و ۳۰ حرکت می کنیم سمت گلزار. 🔸خیلی زیاد تاکید داشتیم که بچه ها راس ساعت حاضر باشن، همه بچه ها هم دقیقا راس ساعت ۱۳ و ۳۰ جلوی در بودن. ربع ساعت گذشت، خبری از اتوبوس ها نبود. ۴۵ دقیقه گذشت بازم خبری نشد. یه تعدادی از بچه ها خسته شده بودن و میخواستن خودشون با اسنپ برن که منصرفشون کردیم. قبلا درمورد تاخیر های این شکلی در زمان که هیچ کس مقصر نیست و حکمتی پشتشه، خونده بودم؛ بخاطر همین خودم زیاد برام مهم نبود. 🔸دقیقا یک ساعت و نیم معطل شدیم که سر و کله اتوبوس ها پیدا شد. قرار بود با بچه های یزد با هم بریم که گفتن اول بچه های فارس سوار شن. اتوبوس اول و دوم راهی شد و سوار اتوبوس سوم شدم. هنوز مسافتی نرفته بودیم که یکی از بچه ها اومد پیشم و آروم گفت: چیزی از صدای انفجار شنیدی؟ هنگ کردم. انفجارررر؟ کجا؟ تا اینکه خیابون یواش یواش از ماشین های نیروی انتظامی و آمبولانس ها پر شد. میگفتن کپسول گاز منفجر شده ولی دویدن مردم و پراکنده شدنشون، خبر از یک اتفاق جدی می داد. 🔸قلبم تند تند می زد. اتوبوس یککککک اونا زودتر از ما حرکت کردن. سریع شماره یکی از بچه ها رو گرفتم، در دسترس نبود. آنتن ها قطع شده بود. با گوشی یکی از بچه ها شمارش رو گرفتم، بازم بر نداشت. تا اینکه خودش زنگ زد و گفت: گلزار شهدا بمب گذاشتن، برگردید سمت خوابگاه. دلم لرزید.💔 🔸بچه های کرمان گفتن که هیچ اتوبوسی نرسیده به گلزار و هر دوتا اتوبوس دارن برمیگردن. یکم آروم شدم ولی هنوز استرس داشتم. راننده مسیر رو تغییر داد به سمت خوابگاه. پیاده شدیم و سریع رفتیم داخل. 🔸دل تو دلم نبود. هنوز دو تا از اتوبوسا برنگشته بودن. تا اتوبوس شماره دو برگشت هزار بار مردیم و زنده شدیم. اما یکی از اتوبوس ها هنوز برنگشته بود. 🔸آمبولانس های بیشتری داشتن حرکت می کردن سمت گلزار و صداشون داشت دیوونم می کرد. نمی دونستیم دقیقا کیا با اتوبوس یک رفتن. اصلا نمی‌ دونستیم باید چی کار کنیم. به بچه ها گفتم سریع از فایل اکسل شروع کنید حضور و غیاب بچه ها، هرکسی نیست بهم خبر بدید. همه بچه ها دست به کار شدن و دونه دونه اسامی رو چک می کردن. تعداد زیادی از بچه ها بودن ولی اتوبوس یک... راوی: یکی از خدمتگزارانِ . 🔸️کاروان اعزامی از استان فارس ادامه دارد.... 2⃣ 📌تهیه شده در کنگره ملی شهدای دانشجومعلم؛ دبیرخانه استان 🖇کنگره ملی شهدای دانشجو معلم 🆔 @halif_media
✍🏻⌝حالا نه فقط بچه های خادم، همه کاغذ به دست گرفته بودن تا اسم بچه هایی که بر میگشتن رو بنویسن. اسم هرکسی که نبود، بهم میگفتن و سریع شماره هاشون رو می گرفتم. 🔻فکر میکردیم بچه های اتوبوس یک هم مثل اتوبوس دو دارن با اتوبوس برمیگردن که یکی از بچه ها بهم گفت دوستش زنگ زده و گفته از گروه جا موندن. زنگ زدم به کسی که به عنوان مسئول اتوبوس یک با بچه ها راهی شده بود و تازه فهمیدم که این بچه ها از اتوبوس پیاده شدن انفجار دوم هم اونجا بودن و حالا خودشون دارن پیاده برمیگردن. 🔸وقت کم آوردن نبود. بعد از اینکه شنیدیم بچه ها دارن پیاده برمیگردن و یه تعدادی جا موندن، دستای همه می لرزید، اما وقت کم آوردن نبود. تند تند آمار کسایی که نبودن رو از بچه ها می گرفتم. سریع با اون چند نفری که از گروه جا مونده بودن تماس گرفتم و باید آرامش خودمو حفظ می کردم که اونا هم کمتر بترسن،‌ قرار شد از روی مپ دانشگاه رو پیدا کنن و برگردن. 🔻نفر بعدی... گوشیش خاموش بود. صدای آمبولانس ها بیشتر می شد و خاموش بودن گوشی، فکرای منفی توی سرم می آورد‌. 🔻نفر بعدی ..... بعد از چند تا بوق، گوشی رو یه آقایی برداشت. اونجا دیگه مطمئن بودم اتفاقی افتاده. 🔻الو گوشی خانم..... بفرمایید من پدرش هستم. بعد از شنیدن اين جمله، انگار همه ی دنیا رو یکجا بهم دادن. نگفتم چه اتفاقی افتاده، شماره دخترشون رو گرفتم و خداروشکر رسیده بودن دانشگاه. 🔻نفر بعدی... در دسترس نبود. هر بار که یا گوشی خاموش بود یا کسی بر نمی داشت و توجه کردن به صدای آمبولانس ها دنیا رو رو سرمون خراب می کرد. 🔻وقت کم آوردن نبود. نفر بعدی.... بازم یه آقایی گوشی رو برداشت. نمیدونم چرا توی اون لحظه باید این اتفاقا می افتاد ولی باز هم به خیر گذشت و شماره رو اشتباهی گرفته بودم. 🔸همینطور درحال تماس گرفتن بودیم، دونه دونه. همه منتظر بودن. نه فقط منتظر دوست و هم دانشگاهیاشون. منتظر هرکسی که نبود. حتی کسایی که نمیشناختنش. 🔸گروهی که توی اتوبوس یک بودن، برگشتن. دلم میخواست برم جلو و تک تکشون رو بغل کنم . همه بچه ها رسیده بودن. رفتن سمت اتاق هاشون تا یکم آروم شن. 🔸باید با بچه ها حرف می زدیم. درحدی که یه احوالی بپرسیم چون اصلا زمان حرف زدن نبود. بچه ها به خانواده هاتون زنگ زدید؟ هر یک ساعت خودتون زنگ بزنید بهشون خبر بدید، نذارید نگران شن. سخته ولی با حال خوب باهاشون حرف بزنید. 🔸داشتم از پله ها می رفتم بالا که یکی از بچه ها گفت حالا حکمت اون یک ساعت و نیم تاخیر رو فهمیدم. یکی دیگه از بچه ها می گفت همین چند ساعت خیلی بهم درس داد، خیلی چیزا رو فهمیدم. شنیدم این جمله ها قند تو دل آدم آب می کرد. 🔻تلوزیون روشن شد، تعداد زیادی از بچه ها با چشم های خیس زل زده بودن به گزارشی که شبکه خبر داشت منتشر می کرد. از همون شب تا چند دقیقه قبل از اینکه میخواستیم برگردیم شیراز، تعداد زیادی از بچه ها میومدن در اتاق که میشه لطفا بریم گلزار؟ الان که خطری نیست، باید بریم گلزار. دل تو دلمون نیست، خانواده هامون راضین، ما با رضایت خودمون میخوایم بریم. شما فقط اجازه بدید خودمون میریم. فکر نمی کردم اصرار بچه ها اینقدر زیاد باشه. بچه هایی که لحظه انفجار اونجا بودن ولی خودشون می دونستن که اون شب، گلزار باشن. هم رسالت هم دلتنگی هم ذوقی که برای این سفر و اون نقطه ای که اونا رو به کرمان کشونده بود داشتن . 💠اونایی که میگن سال دیگه مردم کمتری میرن کرمان، اشتیاق بچه هایی که به هر دری می زدن که همون شب برن گلزار رو ندیدن، شایدم دیدن ولی میخوان اینطور فکر کنن. شاید اینطوری میتونن خودشون رو آروم نگه دارن. تا الان با همین توهم ها تونستن خودشون رو راضی نگه دارن، ولی مگه عمر یه توهم چقدره؟؟⌞ راوی: یکی از خدمتگزارانِ . 📌کاروان اعزامی از استان فارس ادامه دارد.... 3⃣ 📌تهیه شده در کنگره ملی شهدای دانشجومعلم؛ دبیرخانه استان 🖇کنگره ملی شهدای دانشجو معلم 🆔 @halif_media
✍🏻⌝با چند تا از بچه ها تو نمازخونه نشسته بودیم که یکی از دخترا اومد کنارم و آروم گفت: میگن دو سه نفر از بچه های یکی از دانشگاه ها گم شده. خطر برای بچه های ما به خیر گذشته بود ولی باز همه به هم ریختیم. 🔸بچه ها تصمیم گرفتن برای این اتفاق و آروم شدن دل ها، حدیث کسا بخونن. ساعت حوالی ۲۲ بود که صدا و سیما به احترام شهدای این حادثه، قسمت اول سریال ترور رو پخش می کرد. افراد زیادی به اون جمعی که خیره شده بودن به تلوزیون، اضافه شد. همه انگار که یه بغض فرو خورده داشتیم و منتظر یه بهونه بودیم تا این بغض بشکنه. 🔻بازم بچه ها میومدن سمتم که بگن: میشه بریم گلزار؟ اصلا شما هیچ مسئولیتی نداری، خودمون میخوایم بریم. همه دوست داشتیم بریم، اما نمی شد. از طرفی نمیدونستیم چجوری بچه ها رو قانع کنیم؟ نمیتونستیم پیش بینی کنیم بعد از اون اتفاق اینقدر استقبال برای رفتن، زیاد باشه. 🔻بچه ها کانال ها رو چک کردید؟ اعلام شده یه دانشجو معلم تهرانی، شهید شده. اما خبر رو حذف کرده بودن. همه در بهت بودیم. خدا خدا می کردیم خبر راست نباشه. خانوادش چی؟ 🔸اون شب سخت گذشت، اما میدونم نه به اندازه خانواده و دوستای فائزه ولی برای هرکس یه جور گذشت. بعضیا با گریه شب رو سحر کردن، بعضیا هم با کابوس. خیلی سخت بود، برای همه. هر کسی به یه چیزی فکر می کرد. خیلیا به غزه‌. به ماجرای امروزی که هر ساعت توی غزه اتفاق می افته. 💢 اما این اتفاق کجا و غزه کجا؟ خیلیا حس دلتنگی داشتن، دلتنگ حاج قاسم. 🔸خبر تائید شده بود. فقط یه نفر فائزه رو می شناخت، با هم دوره معلم راوی شرکت کرده بودن. اما همه گوشی دستشون بود تا بیشتر از این خبر بدونن. حداقل عکس فائزه رو ببینن. یه چیزی از فائزه بخونن، فائزه ای که رفیق شهید همه شده بود و بچه هایی که حس جا موندن داشتن ، میخواستن بدونن چی شد خدا گلچین کرد و فائزه رو خرید؟ 🔸بچه های کرمان بهم زنگ زدن که دانشگاه خواجه نصیر، مراسم یادبودی برای فائزه تدارک دیدن. دوست داشتیم بریم ولی خانواده ها نگران بودن. اولش گفتیم بچه های فارس بهتره نیان ولی بعدش همه بچه ها معترض بودن که چرا؟ 🔸کاغذ و خودکار دستم بود، تا اسم کسی نوشته نمی شد، اجازه سوار شدن نداشت. باور نمی کردیم بچه ها از نصف آمار کاروان بیشتر باشن. 🔸بچه ها برگشتن. چشماشون سرخ بود ولی هر کدوم انگار یه چیزی پیدا کرده چهرش می خندید. انگار اون گمشده قرار بود امسال، تو باشی فائزه. گمشده ای که بشه باهات حرف زد. درد دل کرد و ازت کمک خواست. 🔮راستی، حالا که فانوس دستت گرفتی و پیشگام شدی، یادت نره برامون دعا کنی شونه هامون محکم شن که بار تحول رو به دوش بکشیم . 🔻حالا وقت برگشتنه. هر کدوم یه تیکه از قلبمون رو جا گذاشتیم و سوار اتوبوس شدیم، تا با خودمون حساب کتاب کنیم و ببینیم کجای نقطه این قله قرار گرفتیم؟⌞ راوی: یکی از خدمتگزارانِ . 📌کاروان اعزامی از استان فارس 📌تهیه شده در کنگره ملی شهدای دانشجومعلم؛ دبیرخانه استان 🖇کنگره ملی شهدای دانشجو معلم 🆔 @halif_media