قسمت پنجاه و نه
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکارحمید از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم. ما داخل اتاق در مورد بچه ها و بچه داری صحبت می کردیم تا من ابوالفضل را بغل کردم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد چادر خیلی کثیف شده بود به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشویم. خانه که رسیدم هر دو تا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اپن و گفتم عزیزم فردا داری می ری محل کار این چادر را هم برسون به آقا میثم یه وقت خانمش نیازش میشه .صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم حمید سر سفره که نشست گفت همکارا می گن خانم ها فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می کنن سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست ولی فکر کنم تو خیلی توی این کار پشت کار داری خندیدم و گفتم تا روزی که من هستم تو بدون صبحانه از این خونه بیرون نمیری حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که می دونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحانه میدن بازم اول صبح باید صبحانه رو منزل میل کنی. به ساعت نگاه کردم حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد گفتم همش چند دقیقه وقت داری ها الان سرویس تون میره حمید حواست کجاست گفت حواسم هست خانم امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمی رم به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم
#رمان_عاشقانه
#داستان_دنباله_دار
🕊|@ham_kalam
قسمت شصتم🌱
متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین ماموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم دستور این طور معجون ها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی بودم با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از قبل می شد موقع خداحافظی گفتم حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی گفت تو خودت می خوای بری دانشگاه چتر رو تو ببر من خیس بشم مشکلی نداره اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی!
آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه برسم حسابی ضعف کرده بودم ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد رنگ سالاد که کاملا زرد بود تمام خیار و گوجه ها هم وارفته بود به حمید گفتم این سالاد رو نمی خورم ! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد! باید بگی چرا این شکلی شده؟ سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود آشپز خوبی بود و غذاها را خوب درست می کرد ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا...
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
هَم کَلام🕊️
قسمت شصتم🌱 متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم به خاط
قسمت شصت و یکم
حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا ،گفت اول داخل سالاد نمک ریختم بعد برای امتحان دارچین و زردچوبه و فلفل هم زدم می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود گفتم این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول اما خیارها و گوجه ها چرا این طوری شده چرا این همه وارفتن ؟خودش را زد به مظلومیت و گفت جونم برات بگه که بعدش رفتم سراغ آب لیمو و آبغوره از دستم در رفت آن قدر زیاد ریختم که خیار و گوجه توی آب لیمو و آبغوره گم شد وقتی دیدم این طوری شده همه سالاد رو ریختم داخل آبکش و دو سه بار کامل شستم که الان می بینی به زردی می زنه خیلی کم شده الان دیگه بی خطره !کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدت ها نمی توانستم هیچ سالادی بخورم
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و یکم
اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده، ماه رمضان را تجربه می کردیم .ماه رمضان ها بیشتر بیدار می ماندیم. به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می کردیم .سحر اولین روز ماه مبارک حمید کتاب منتهی الآمال را از بین کتاب هایی که داشتیم انتخاب کرد از همان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود هر روز داستان ها و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان تمام کردیم. این کتاب که تمام شد حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد. قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان بحثی می شد با اطلاعات به روز پاسخ بدهد. ایام ماه رمضان حمید تا ساعت دو و نیم سر کار بود بعد که می آمد یکی دو ساعتی می خوابید روزهای زوج بعد از استراحت می رفت باشگاه روزهایی هم که خانه بود با هم کتاب می خواندیم نظر می دادیم و بحث می کردیم گاهی بحث هایمان چالشی می شد همیشه موافق نظر همدیگر نبودیم، درباره همه چیز صحبت می کردیم ،از مسائل روز گرفته تا بحث های اعتقادی ،بعد از خوردن افطار هم کتاب می خواندیم. بعضی از اوقات کتاب هایی را می خواند که لغات خیلی سنگینی داشت از این طور کتاب ها لذت می برد. اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی دانست می رفت دنبال لغت نامه
#رمان_عاشقانه
#داستان_دنباله_دار
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و دوم
.در حال خواندن یکی از همین کتاب های ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم وقتی دید درگیر آشپزی هستم شروع کرد با صدای بلند خواند تا من هم در جریان مطالب کتاب باشم یکی دو صفحه که خواند گفتم زحمت نکش عزیزم از چیزی که خوندی دو کلمه هم نفهمیدم! چون همه اش لغاتی داره که معناش رو متوجه نمی شم جواب داد همین که متوجه نمی شیم قشنگه چون باعث می شه بریم دنبال معنی کلمات این طور کتاب ها علاوه بر محتوا و اطلاعاتی که به آدم اضافه می کنن باعث میشه دامنه لغات مون بیشتر بشه ...
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سال مان در این شب رقم بخورد. شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا . سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت، مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده
داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت می گفت فرزانه حیف این روزا و شب های با برکت رو بهرو به راحتی از دست بدیم هیچ کس نمیدونه سال بعد، ماه رمضون زنده است یا نه
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و سوم
تقریبا بیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود نصف یک هندوانه را موقع افطار می خورد نصف دیگرش را موقع سحر ،برای همین خیلی هندوانه می خرید. روز دوازدهم ماه رمضان بود در ِخانه را که برایش باز کردم و به استقبالش رفتم دو تا هندوانه زیر بغلش بود سلام داد و از کنارم رد شد رفت سمت آشپزخانه خواستم در را ببندم که گفت صبر کن هنوز مونده دوباره رفت بیرون باز با دو هندوانه دیگر آمد هاج و واج مانده بودم که چه خبر است چند باری این کار تکرار شد نه یکی نه دوتا بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود با تعجب گفتم حمید این همه هندوانه می خوایم چکار؟ رفتی سر جالیز هر چی تونستی بار زدی ؟خندید و گفت هندونه که خراب نمی شه می ریزیم کف آشپزخونه یکی یکی می ذاریم توی یخچال هر وقت خنک شد می خوریم. آشپزخانه ما کوچک بود پخت و پز که می کردم محیط آشپزخانه سریع گرم می شد .چند روزی از خرید هندوانه ها گذشته بود که دیدم بوی عجیبی از این هندوانه ها می آید اول فکر کردم چون تعدادشان زیاد است این طوری بویشان داخل خانه می پیچد بعد از چند روز متوجه شدم که هندوانه ها از زیر کپک زده اند و خراب شده اند تا چند ماه بوی هندوانه می آمد حالم بد می شد و دلم پیچ می خورد حمید هم رعایت می کرد و با همه علاقه ای که داشت تا مدت ها سمت هندوانه نرفت برای افطار بعضی روزها بیرون می رفتیم پاتوق اصلی مان مزار شهدا بود. حمیدبا رفقایش که می افتاد شکمو ترمی شد. روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با آقا بهرام و همسرش رفتیم در شهر دوری بزنیم با حال تا حال و هوایمان عوض بشود
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
قسمت شصت و چهارم
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سال مان در این شب رقم بخورد. شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا . مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت می گفت فرزانه حیف این روزا و شب های با برکت رو به راحتی از دست بدیم هیچ کس نمیدونه سال بعد، ماه رمضون زنده است یا نه ،هر جایی که دلت شکست یاد من باش برام دعا کن به آرزوم برسم! هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت :منو می برن گلزار شهدا ،آرزوی من شهادته دعا کن همون طوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم !
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
•
🤍🪁🕊•○.°
قسمت شصت و ششم
یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستاده اید بالای چهارپایه، گفتم الان از روی چهارپایه بیفته چیزی بشه من پوست همه رو کندم، نگران بودم اتفاقی بیفتد مدام به حمید می گفتم تو رو خدا مواظب باش به تو چیزی بشه من جون دادم. از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روی چشم هایش می گذاشت .مادرم هم کمتر از حمید جان صدایش نمی زد بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم، از همان ابتدا به حمید و برادر دوقلویش خیلی علاقه داشت بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت با آنها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت خیلی از اوقات آن هارا جای بچه های خودش می دید بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت جای حمید جان بالای خانه ماست .هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد .همه این ها برمی گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند...
دانشگاه که بیرون آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود .دوستم از داخل کیفش آلوچه درآورد و تعارف کرد من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که گذشت دوستم پرسید :روزه ای فرزانه آلوچه رو نخوردی شاید هم خوشت نمیاد ؟گفتم نه روزه نیستم این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمیره
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
قسمت شصت و هفتم
حمید گفت :من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین. جواب دادم چند دقیقه دیگه میرسم. آلوچه به دست زنگ خانه را زدم حمید در را باز کرد تا رسیدم گفتم حمید آقا تعجبه زود اومدی خونه گفت با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم با حسرت خاصی این جمله را گفت خیلی به آکواریوم علاقه داشت خودش بلد بود شیشه ها را می گرفت و چسب می زد آکواریوم درست می کرد ولی من خوشم نمی آمد از جانوران ترس داشتم مخصوصا ماهی وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم گفتم با اینکه من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم اون موقع مشکلی نداره می تونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی. تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی گفت :حالا که رضایت دادی برو یخچال رو ببین حتما خوشحال میشی .گفتم آب آلبالو ؟گفت: خودت برو ببین. عادت داشت هر وقت با دوستش آبمیوه می خورد حتما یک لیوان هم برای من می خرید ،مخصوصاآب آلبالو می دانست دوست دارم .من که می دانستم از این کارها زیاد انجام می دهد کلی ذوق کردم گفتم حمید جان تا من میرم سر یخچال تو بیا این آلوچه را نصفش رو بخور نصفش رو نگه دار برا من، دلم نیومد تنهایی بخورم .وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی در یخچال چسبانده بود یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار شام بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود گفتم :این چیه ؟ گفت :از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشد هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و هشت
ناهار را که خوردیم برای درست کردن آکواریوم زودتر از خانه بیرون رفت .طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند .با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با او و موتورش هم بازی شوند. بوق موتور را می زدند و سوار ترک موتور می شدند. حمید هم که کشته مرده این کارها ! با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد می رفت .کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود وقتی به خانه رسید پرسید آخر هفته برنامه چیه خانوم؟ آقا بهرام می گه بریم سمت شمال گفتم موافقم الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه. روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام به سمت شمال راه افتادیم می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستیم برویم همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم حمید گفت سر گردنه که می گن همین جاست همه چی گرونه زودتر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده از همان جا دور زدیم و برگشتیم شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت...
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و نه
از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد. هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سر کار برگردد و زنگ خانه را بزند. از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم. به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از ماموریت ها و محل کار و سفرهایش داخل سیستم ریخته بود. بیشتر از اینکه با همکارهایش عکس داشته باشد با سربازها عکس یادگاری انداخته بود .دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا رفاقتی بود. هیچ وقت دستوری صحبت نمی کرد. بارها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد می گفت :تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم. بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کنیم .نگاهم را از عکس ها گرفتم این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود حسابی نگران شده بودم. پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد. اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم. بالاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند تمام نگرانی ها و خط نشان کشیدن ها فراموشم شد تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم گفتم حمید جان نگران شدم چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده ؟ نمی خواست جوابم را بدهد طفره می رفت!!
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam