قسمت شصت و یکم
اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده، ماه رمضان را تجربه می کردیم .ماه رمضان ها بیشتر بیدار می ماندیم. به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می کردیم .سحر اولین روز ماه مبارک حمید کتاب منتهی الآمال را از بین کتاب هایی که داشتیم انتخاب کرد از همان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود هر روز داستان ها و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان تمام کردیم. این کتاب که تمام شد حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد. قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان بحثی می شد با اطلاعات به روز پاسخ بدهد. ایام ماه رمضان حمید تا ساعت دو و نیم سر کار بود بعد که می آمد یکی دو ساعتی می خوابید روزهای زوج بعد از استراحت می رفت باشگاه روزهایی هم که خانه بود با هم کتاب می خواندیم نظر می دادیم و بحث می کردیم گاهی بحث هایمان چالشی می شد همیشه موافق نظر همدیگر نبودیم، درباره همه چیز صحبت می کردیم ،از مسائل روز گرفته تا بحث های اعتقادی ،بعد از خوردن افطار هم کتاب می خواندیم. بعضی از اوقات کتاب هایی را می خواند که لغات خیلی سنگینی داشت از این طور کتاب ها لذت می برد. اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی دانست می رفت دنبال لغت نامه
#رمان_عاشقانه
#داستان_دنباله_دار
🕊|@ham_kalam
✨
خداگاهیبهمانشونمیدهکهببین
هیچکسدوستتنداره؛
ولییواشکیمیاددرگوشِتمیگه:
جزمَن ...❣🌱
#استاد_پناهیان
#پروفایل
🕊|@ham_kalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هااای 🐸♡☁
امروز چطوری دوست جان؟ 😌
🕊️|@ham_kalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پس کی اوضاع بهتر میشه⁉️
#اندڪیحالخوب🪴
🕊|@ham_kalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ینی لذتی که لغو شدن امتحان داشت با هیچی برابری نمی کرد 😬😁
چرا واقعا خوشحال میشدیم؟
دوباره هفته دیگه باید میشستی
همه رو از اول می خوندی 😄
•♡•
مطمئنم این سوال خیلی از شماست:
☁ مامانم خیلی به درس خوندنم گیر می ده 🙎🏻
مامانم خیلی رو نمراتم حساسه و...🙇🏻♀️
☁یه دیقه اگه بخوام استراحت کنم بازم می گه درست رو خوندی که اومدی بیرون؟
چی کار کنم؟! 😫
•
هَم کَلام🕊️
•♡• مطمئنم این سوال خیلی از شماست: ☁ مامانم خیلی به درس خوندنم گیر می ده 🙎🏻 مامانم خیلی رو نمراتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪐ببین قشنگ جان،
حساسیت ِ مامان برای علاقه ای هست
که به من داره و نگران آینده ام هست و
قصد ِ اذیت کردنِ منو نداره. اما خوب
خودشم حواسش نیست که داره
ناخودآگاه استرسِ منو زیاد تر می کنه
حالا چاره چیه؟!🤷🏻♀️
•♡•
•♡•
🎑 ۱)برنامه ریزی ِ منظمی برای هر روز
درس خوندنت داشته باش و برنامه ات
رو نشون مامانت بده، که بدونه، زمان
بندی دقیقی داری و خیالش راحت بشه⌛⏰
•♡•
•♡•
🎑۲)زمانی که حالش خوبه، بشین
باهاش حرف بزن و بگو این موضوع
ناراحت و مضطربت می کنه تو نگرانیش
رو درک می کنی و داری تمام تلاشت رو
می کنی 💪🏻🏃♂️
•♡•
🎑۳)اگه حرف زدن تاثیر نداشت، براش
نامه بنویس😎
☁ نامه آدما رو به فکر فرو می بره و خیییلی
موثره 👌🏻
☁اول چند تا از خوبیاشو بنویس و بعد بگو از این کارش ناراحت میشی 🙆♀️
•♡•.
ع؟ نروووووو🙁
اگه بری جات خالیه.
ببخشید دیر جواب می دم. سوالتو دوباره بپرس عزیز قشنگم 😊🫀
قسمت شصت و دوم
.در حال خواندن یکی از همین کتاب های ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم وقتی دید درگیر آشپزی هستم شروع کرد با صدای بلند خواند تا من هم در جریان مطالب کتاب باشم یکی دو صفحه که خواند گفتم زحمت نکش عزیزم از چیزی که خوندی دو کلمه هم نفهمیدم! چون همه اش لغاتی داره که معناش رو متوجه نمی شم جواب داد همین که متوجه نمی شیم قشنگه چون باعث می شه بریم دنبال معنی کلمات این طور کتاب ها علاوه بر محتوا و اطلاعاتی که به آدم اضافه می کنن باعث میشه دامنه لغات مون بیشتر بشه ...
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سال مان در این شب رقم بخورد. شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا . سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت، مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده
داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت می گفت فرزانه حیف این روزا و شب های با برکت رو بهرو به راحتی از دست بدیم هیچ کس نمیدونه سال بعد، ماه رمضون زنده است یا نه
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
「💛」
- بالأخره
باید از یه جایی شروع کرد دیگه عزیزمن🌱
آدم نمیتونه همیشه منتظر بمونه تا اون شرایطی که میخواد مهیا بشه..
#پروفایل
🕊|@ham_kalam