eitaa logo
*هم افزایی شهدایی*
153 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7هزار ویدیو
95 فایل
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🔸️بهترین حس یعنی؛ با شهدا رفیق باشید. 🔸️ما را مدافعان حرم و مدافعان وطن آفریدند. 🔸️رفیق شید،شبیه شید،شهید شید. امام سجاد(ع) فرمودند:کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. 🌱کپی از مطالب آزاد برای عاقبت بخیری مون دعاکنید
مشاهده در ایتا
دانلود
*هم افزایی شهدایی*
بعد از مدتی، سید تصمیم گرفت به خاطر نداشتن جا، برای خودش مضیف کاهگِلی بسازد. اهالی هم مثل همیشه به کمکش آمدند و بعد از اتمام کار، طبق رسم و عادت در مضیف یکی از اهالی می‌نشستند و اختلاط می‌کردند. آن شب، برای اولین بار مهمان مضیف سید بودند. بساط چای و قهوه، با آن منقل دست‌ساز گِلی، در هوای سرد زمستان حسابی می‌چسبید. در میان صحبت‌ها، یکی از میهمانان پرسید: «می‌گم سید، قُربون جدّت بشم، شما سِیّدا که همه‌تون موسوی و از نسل امام موسی کاظم هستین، چرا هر کدومتون یه فامیله دارین؟» سید با شوخی جواب داد: «یعنی می‌خوای بگی ما اصیل نیستیم؟» – «نه سید، استغفرالله! این چه حرفیه؟ منظورم اینه که چرا فامیلاتون یکی نیست.» – «می‌دونم، قبل‌تر که فامیلی نبود، مردم به اسم پدرشون شناخته می‌شدن، بعدش هم بر اساس شغل یا اسم یکی از اجدادشون. بیشتر فامیلامون موسوی‌ و آلبوشوکه‌ان. جریان سادات آلبوشوکه رو شنیدی؟» – «نه والله سید، بگو ما هم بدونیم!» باران شروع به باریدن کرد و ناگهان باد تندی وزید. صدای زوزه‌ی باد با بارش باران در هم پیچید. سید، چفیه‌ی سبزش رو تا روی گوش‌هاش کشید. مردها از شدت سرما، دور زغال‌های سرخ منقل جمع شدند. سوز سرمای هوا، گرمای وجودشون را با بخار از دهان بیرون می‌فرستاد. سید دست‌هاش رو به سمت منقل گرفت، و در حالی که با گرمای آن خودش را گرم می‌کرد، ادامه داد: «سال‌ها پیش، فصل دروی گندم، چند تا دزد به روستا اومده بودن. روزا زمین‌ها رو می‌پاییدن، هرکدوم که درو می‌شد و گندمش آماده بود، شب می‌رفتن سراغش و گندماشو می‌دزدیدن.» سید کمی مکث کرد، بعد ادامه داد: «نوبت رسید به زمین جَدّ ما. محصولش عالی بود، گندما درشت و پُربار. دزدا زمینو نشونه کردن تا شب بیان گندماشو ببرن. ولی وقتی شب رسیدن، تا چشم کار می‌کرد، فقط خار بود! شبای بعد هم اومدن، سه شب پشت سر هم، اما چیزی جز خار ندیدن. روزا محصول گندم بود، شبا خار. خلاصه، رفتن پرسیدن زمین مال کیه؟ تا فهمیدن صاحبش سید بوده، به دست و پاش افتادن و جریان رو تعریف کردن. از اون روز به بعد، نسل سیدا رو گفتن "آل شوکه"، و کم‌کم شد "آلبوشوکه".» لبخند کمرنگی زد و گفت: «جریان فامیل من هم برمی‌گرده به زمان اجباری شدن فامیلا. براساس شغل پدرم، فامیل "بازیار" گذاشتن. می‌گن یعنی کشاورز.» مردها گرم گفت‌وگو بودند. چای و قهوه به دلشان حسابی می‌چسبید و حرف‌های سید رو با گوش دل می‌شنیدند و هر کدام قصه و حکایتی می‌گفت. با شدت گرفتن باران و چکه کردن سقف مضیف، میهمان‌ها کم‌کم خداحافظی کردند و به خانه‌هایشان رفتند. ...