🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#شهید_نوجوان
#مرحمت_بالازاده
#حکایت_شیرین
#اعزام_به_جبهه
#قسمت_دوم
شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
#ادامه_دارد ...
🇮🇷
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
@zekrroozane ذڪرروزانہوقایع آخرالزمان 2.mp3
زمان:
حجم:
42.16M
وقــایــع آخــرالـزمــانــی در ایــران2⃣
(#قسمت_دوم)
✅ درانتشاراین فایل بکوشیم
وقــایــع آخــرالـزمــانــی در ایــران
نشر به نیت یاری حضرت
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_دوم
مردم روستا، از کوچک تا بزرگ، به او و همسر سیدش احترام میگذاشتند و آنها را برکت روستای خود میدانستند. او را با رنگ و روی پریده و لبهای خشک، به تنها اتاق کاهگلی خانهشان رساندند. سید، با دیدن حال و روز همسرش و آمدن زنهای دیگر، با نگرانی پرسید: «چی شده؟! علویه، حالت خوبه؟!»
علویه که بعد از چند ماه زندگی مشترک هنوز از همسرش خجالت میکشید، سر به زیر پاسخ داد: «خوبم، چیزی نیست.» اما لطیفه با اضطراب گفت: «نه سید، قربون جدت، حالش خوب نیست! کمر و شکمش درد میکنه، میترسم کار دست خودش بده!» سید سر به زیر انداخت و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
او سخت نگران حال همسر و اولین فرزندش بود. در دل دعا میکرد و از خداوند سلامتی آنها را میخواست. خوب میدانست که هنوز دو ماه تا تولد فرزندش باقی مانده است. درد یتیمی خودش را به یاد آورد. نذر و نیاز کرد تا همسر و فرزندش سالم بمانند، هرچند از زنده ماندن نوزاد هفتماههاش مطمئن نبود و دلش پر از آشوب بود.
ادامه دارد...
#شریفه_بازیار
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده