#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_سیوسوم
سیدعبدالله و پسرش طبق قراردوستانه، درراه بازگشت به شکریات رفتند. دوستش مشکور، به گرمی از آن ها استقبال کرد. سیدرحیم آرام کنار پدر نشسته بود. میزبان با ظرف میوه کنارشان نشست. بی درنگ سیبی را برداشت. آن را به سمت سیدعبدالله گرفت و گفت : «سید! قربون جدّت این سیب رو بده به پسرت یه تیکه ازش بخوره بهم بده. نیتی دارم الان نمی گم. اگه برآورده شد یه هدیه خوب براش میارم.»
کمی خوشوبش کردند و به منزل بازگشتند.
بعد از چند هفته با آن که چشم سیدرحیم بهتر شده بود، اما تا مدتها قرمز ماند. قسمتی از عنبیه هم زخم شده و روی سفیدی چشم کشیده شده بود. همان روزها، آقا مشکور به حضور سید رسید. جریان نیت خود را گفت : « سید قربون جدتون، اون سیبی که سیدرحیم ازش خورد، به زنم دادم. چند ساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم. ماشالله تا سیب رو خورد،حاجتروا شد.»
در حالی که یک کت و شلوار گلبهی را از پلاستیک بیرون می آورد، ادامه داد: « این هدیه ناقابله! سیدرحیم ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست.»
تا مدتها سیدرحیم از آن کت وشلوار به عنوان لباس بیرونی استفاده می کرد.
شیطنتهای برادر کوچکتر، او را که بسیار آرام بود به تکاپو وا می داشت. بچه ها در روستا تفریح زیادی نداشتند. بیشتر در کار کشا ورزی و چوپانی کمک می کردند. از آنجا که زبان فارسی را خوب بلد نبودند، رغبت کمتری برای درس خواندن نشان می دادند.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری