*هم افزایی شهدایی*
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_سیوچهارم
سید عبدالله، همچنان به عنوان کارگر روز مزد از جایی به جای دیگر می رفت. مدتی در شرکت مارونسه کار کرد. تعدادی از مدیران و مهندسین آن خارجی بودند و از چندین کشور مختلف آمده بودند. سید، با مهندسی به نام «مارچلو» که ایتالیایی بود، صمیمیت داشت. با آن که او مسلمان نبود؛ اما اعتقاد و علاقه خاصی به سید داشت و از او چفیه سبزش را به یادگار برد.
بعد از مدتی سید موتور خرید و به خانه آورد. بچه ها خیلی خوشحال بودند. علویه که از موتور و خطرات آن می ترسید، اعتراض کرد، ولی سید محکم حرف خود را زد : «این موتور یادگار یکی از دوستای خدا بیامرزمه! با همین موتور تصادف کرد. منم به یادش اینو آوردم.» سید با این حرفش به دل علویه چنگ زد و حس بدتری نسبت به آن پیدا کرد. با نگرانی رو به همسرش کرد : « دستت درد نکنه. می دونی نحسه، ولی بازم آوردیش؟! »
او که نگرانی همسرش را دید، خنده کنان گفت : « نگران نباش هیج اتفاقی نمی افته. »
سید هر روز با موتور سرکار میرفت. چندبار سیدرحیم و سیدکریم را با خود به میهمانی برد. بعدها با اعتراض علویه به خاطر خطرناک بودن برای بچهها، کمتر آنها را با خود بیرون برد. یکبار سیدرحیم و بار دوم سیدکریم را با خود حتی به شرکت مارونسه برد، چون کارش حراست بود. او بعد از هشت سال، شش بچهی قد و نیمقد داشت. مسؤلیت سنگینی روی دوشش بود. بچهها نیازهایی طبیعی و معمولی داشتند. او از این که حتی نمی توانست برای بچه هایش اسباببازی سادهای هم بگیرد ناراحت بود.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری