eitaa logo
*هم افزایی شهدایی*
153 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7هزار ویدیو
95 فایل
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🔸️بهترین حس یعنی؛ با شهدا رفیق باشید. 🔸️ما را مدافعان حرم و مدافعان وطن آفریدند. 🔸️رفیق شید،شبیه شید،شهید شید. امام سجاد(ع) فرمودند:کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. 🌱کپی از مطالب آزاد برای عاقبت بخیری مون دعاکنید
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊 💐دوست شهید نقل می کند:وقت اعزام به سوریه در پوست خود نمی‌گنجید.سید محسن همیشه آرزوی شهادت داشت.هر زمان گروه عبدالمالک اقدامی تروریستی انجام می‌داد خونش به جوش می‌آمد و آرزو داشت بتواند انتقام خون‌های بی‌ گناه را بگیرد وقتی جنگ درسوریه شروع شد دیگر طاقتش طاق شده بود و برای دفاع از حرم عمه سادات به سوریه هجرت کند.به جاهای مختلف برای اعزام سر می‌زد.وقتی موفق شد در پوست خودش نمی‌گنجید همرزم‌های سید می‌گویند او خیلی از تکفیری‌ها را به خاک خون کشید و حضورش رعب و وحشت سنگینی در دل تکفیری‌ها ایجاد کرده بود و سرانجام به آرزویش رسید. 🌹با تمام معرفت . . . می گویم اینڪ یا حسین"ع" عاقـبت این جان ناقابـل فدای زینب "س" است🕊 🥀 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
‍ ‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🥀🕊 ✍هر وقت حمید آقا از هیئت برمےگشت من و مادرش میگفتیم ڪمـتر سینه بزن سینه ات درد میگیره. 💐ولی به مامانش لبخند میزد و مےگفت آخه مامان سینه زنی خیلی خوبه. 🏴بعد ڪه میرفتیم منزل به من میگفتن شما نگو سینه نزن!من بهت قول میدم این سینه ڪه براے اباعبدالله سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه. 🌷بعد شهادت وقتی رفتم معراج شهدا تعجب ڪردم. 🌹آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکش های ریز و درشت ڪه باعث شده بود مثل حضرت ابالفضل العباس(ع) به شهادت برسه. 🕊ولی تنهـا جایی که سالم بود سینه اش بود.وقتی دیدم یاد حرفش افتادم دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه،ولی💔 🥀قفسه سینه اش سالم سالم بود در حالی ڪه ڪل بدنش دچار جـراحـت هاے شدید بود.اربا اربا بود. ✍راوی:همسر شهید 🌹 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷🕊 💐من وشهیدذکریا خیلی باهم صمیمی بودیم به خاطرهمین اگه میخواستیم جایی بریم باهم میرفتیم.پدر یکی از همکارامون که خونشون تویکی از روستاهاے شهرستان الموت بود فوت کرده بود وسنگ قبر پدرشو تو قزوین سفارش داده بود.همکارمون بخاطر اینکه شهیدذکریا وانت داشت،به ذکریا گفته بود که سنگ قبرو ببره.قرار بر این شد که من وذکریا باهم سنگ قبرو ببریم این شهیدبزرگوار به قدری به دوستان و همکاراش ارزش قائل بود که باوجود اصرار همکارمون بخاطرحمل سنگ قبر حتی کوچکترین هزینه اےقبول نکرد و گفت رفاقت به درد همین روزا میخوره. 🥀موقع برگشتن باشهید ذکریا کنار درختی که بین مسیرمون بود نگه داشتیم براےاستراحت،من از ذکریا پرسیدم که آیا دوست دارےشهید بشی،  براےچندمین بار بود که میپرسیدم شهید ذکریادرجوابم گفت:مگه میشه دوست نداشته باشم،کی ازشهادت بدش میاد، من آرزومه که شهید بشم،اماشهادت دل میخواد،لیاقت میخواد.بعداز شهادتش ثابت کرد که هم دل داشت هم لیاقت و به آرزوش که شهادت بود رسید. ✍به نقل از:دوست شهید 🌹 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🥀🕊 🍃بسیار اهل بازےکردن با بچه‌ها بود؛ دخترمان فاطمه وابستگی زیادےبه پدرش داشت وزمانی که همسرم به شهادت رسید،۹ساله بود. 🌾در عین حال اگر اشتباه بچه‌ها را می‌دید براحتی از آن نمی‌گذشت؛مثلا یکبار بچه‌ها چیزےاز پدرشان خواستند اما ایشان قبول نکرد وبا اینکه خودش هم ناراحت بود ولی این‌کار را به صلاح بچه‌ها میدانست،محبتش به بچه‌ها باعث نمیشد از خطاهاےآنان براحتی بگذرد و این از ویژگیهای خوب اخلاقی‌ اش بود. 🎋خصوصیت دیگرش دل بزرگ،صاف و ساده‌اش بود؛همکارانش میگویند نماز اول وقتش رابه هیچ عنوان ترک نمیکرد. 📿سرنماز حالت خاصی داشت ودر قنوت دستش را طورےبالا می‌آورد که به شوخی میگفتم همه چیز را برای خودتان میخواهید!!میگفت خدا فرموده همه چیز را از من بخواهید. 🌷روے بیت‌المال خیلی حساس بود؛مدتی در محل کار مسئول خرید شده‌بود؛ جالب اینجاست براےخرید وسایل سرکار همه تلاشش را میکرد که کمترین پول بیت‌المال را خرج کند اما برای وسایل منزل اینطور حساس نبود. ✏️راوی:همسر شهید 🌹 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🥀🕊 💐همسر شهید نقل می‌کند:هربار که قرآن📿می‌خواند،دفترچه‌ای از جیبش در می‌آورد و درون آن یادداشتی می‌کرد؛به این کارِش عادت کرده بودم؛با خدا عهد کرده بود هر روز قرآن بخواند. 🌷بعد از شهادتش که وسایلش را برایم آوردند،قرآنش📿هم درون جیبش بود؛ قرآن را که باز کردم،دیدم لای قرآن کاغذی است که درونش یادداشت کرده از آیه چندتا چند قرائت کرده است؛آیه‌های یادداشت‌شده را که شمردم، دیدم هر روز ۱۴ آیه قرائت میکرده است؛آخرین علامت ✔️برای روزی بود که به شهادت رسیده بود.آری!او تا شهادت به عهدش وفا کرده بود! 🌷تو از بانوی قم داری نشانی شدی در راه زینب آسمـانی چه زیبا عهد بستی با امامت مجیــد عسگـری جمڪرانی🕊 🥀 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🥀🕊 🌾غروب که از کار برمیگشتیم خسته بود.یک ساعت استراحت می کرد و نماز📿می خواند.بعد پا میشدیم غذا و وسیله ای بود جمع میکرد خانواده شهدا را شناسایی کرده بود آدرس ها شون رو در آورده بود و خانواده کسانی که پدرشان را از دست داده بودن بی سرپرست بودن می برد به آنها می داد و این بچه های شهدا رو نوازش می کرد. 💐خیلی با ابو رشید(لقب شهید رشوند) انس گرفته بودند.یک خانواده جانباز قطع نخاع رفتیم که خدا بهشون تازه بچه داده بود و اوضاع خانواده خوب نبود چون پدر خانواده قطع نخاع بود  ابو رشید قنداقه بچه را گرفت در گوش بچه اذان گفت و پنجاه لیر در قنداق بچه گذاشت و گفت:ما رسم داریم در ایران که یک هدیه بدهیم.دادیم و برگشتیم و در راه برگشت ابو رشید آنقدر گریه کرد. در این مدت که ابو رشید در منطقه بود مردم و اهالی آنجا به ابو رشید وابسته شده بودن.ابو رشید آدم خستگی ناپذیری بود. ✍به نقل از:همرزم شهید 🌹 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🥀🕊 🌾همرزم شهید نقل می کند:جمعه ظهر (۶ آذر ۹۴)توی سنگر بودیم. اگر ایستاده نماز📿 می خواندیم دشمن ما رو میزد. علیرضا نمازش📿 رو بصورت نشسته توی سنگر ما خوند.ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش،با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت. سریع سوار ماشینش کردیم، هنوز نبضش میزد و داشت خس خس می کرد.توسل کردیم به حضرت زهرا،اماعلیرضا انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها شد.وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج میزد.😭 ❤️... 🌷به همه دوستان توصیه می نمـایم ڪہ راه " شهـدا " را سرلوحه کار و حرکت خود قرار دهند ، چرا ڪہ راه آنان راه خدا ، ائمه و امام (ره) است.🌷 📖 🥀 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🥀🕊 💐فرزند شهید نقل میکند:مادر و پدرم عاشق هم بودند.پدرم در کارهای خانه خیلی به مادرم کمک میکرد.در خانه غذا درست میکرد و ظرف می‌شست.عموی من هم در دوران هشت‌سال دفاع‌مقدس شهید شده است.مادربزرگم که پیش از این هم مادر شهید بود،طبقه‌ی بالای خانه‌ی پدرم زندگی میکرد.صبح به صبح،پدرم میرفت بالا،برایش نان داغ می‌برد.گاهی خم میشد روی پای مادرش و پای مادربزرگم را می‌بوسید. 🌷دست همه را میگرفت.هر کسی به او بدی می‌کرد میگفت:«اشکالی ندارد،شما خوب باشید».هرکسی زنگ میزد و میگفت:«آقای عباسی!گره به کارمان افتاده»،پدرم دستش را میگرفت و هر کمکی از دستش برمی‌آمد،انجام می‌داد. پدر در فکرِ رفتن به سوریه نبود اما یک خواب باعث شد برود‌.خواب دیده بود که یک راه سبزی‌است وهمه دارند میروند که انتهایش به حرم حضرت زینب میرسد. آنجا دوستانش را که شهید شده بودند، دیده بودکه به اوگفته بودند"حاج منصور جا نمانی"! 🌹 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🥀🕊 💐همسرشهید نقل می‌کنند:یکروز تو خیابون احمدآباد مشهد درحال راه‌رفتن بودیم که حسین‌آقا از اوضاع حجاب و پوشش خانمها دراون مکان به‌شدت ناراحت شد؛گفت:جرات نمیکنم حتی لحظه‌ای،چشم‌هام رو به روم رو نگاه کنه!مگر این خانم‌ها که اینطور وارد خیابان میشن برادر یا شوهر یا پدر ندارند؟! 🌷بعد متوجه صدای اذان مغرب شد و گفت:که دیگه امر به معروف و نهی از منکرِ زبانی فایده نداره رفت واز جلو یک مغازه یک کارتُن آورد ومن متعجب او را نگاه می‌کردم!کارتن رو باز کرد وایستاد و باصدای بلند شروع کردبه اذان‌گفتن؛مردم همه نگاه میکردن؛اصلا نگاههای مردم براش مهم نبود؛شروع کرد به نماز📿خواندن؛من خیلی خجالت کشیدم؛رفتم یک متر اون طرف تر ایستادم؛کاش اون. روز میرفتم وبا افتخار کنارش می‌ ایستادم؛آدمهایی که درحال رفت و آمد بودند،مثل آدمهای متحجّر به اونگاه میکردند.نمازش که تمام شد کارتُن رو برداشت وگذاشت سر جاش وگفت الان باید باکار عملی امر به معروف را انجام داد ومن الآن معنی حرف آن‌سال او را میفهمم. 🥀 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷🌷🕊🌷🌷🕊🌷🌷 🌹🕊 🥀 💐آقا میثم به شهدا خیلی ارادت داشتن مخصوصا شهدای گمنام،بیشتر وقتایی می تونستن آخر هفته می رفتیم بهشت زهرا زیارت شهدا،وقتی به شهدای گمنام می رسیدیم یک بطری پیدا می کردن تا جایی که می تونستن مزار شهدا رو می شستن بعد می شستیم و زیارت عاشورا می خوندیم.خیلی معتقد بودن شهدای گمنام حاجت میدن هر وقت حاجت داشتن متوسل به شهدای گمنام می شدن.برای خادمی کردنشون تو دوکوهه هم از شهدای گمنام میخواستن چون از طرف سر کارشون بهش اجازه نمی دادن برن،می گفت:رفتن من نیاز به اجازه هیچ کسی نداره باید از خود شهدا بخوام.🕊 ✏️راوی:همسر شهید 🥀   🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🥀🕊 🌾دل حاج رضا از پیش ‌رویِ تکفیری ها به سمت حرم عقیله بنی‌هاشم خون بود. همیشه ناراحت و نگران بود،تا اینکه یک شب خواب دیده بود که مرگش به شهادت ختم می‌شود.اما اینکه کجا و چگونه برایش مشخص نبود. 💐حاج رضا از درد پاهایش رنج می‌برد و از طرفی هم ۵۸ سالش بود و با این شرایطی که او داشت از لحاظ سنی یک سری محدودیتهایی برای سوریه رفتن برایش به‌ وجود می‌آمد.تصمیم حاج رضا برای رفتن به سوریه برای ما نه تعجب برانگیز بود و نه یک تصمیم جدید.باتوجه به روحیات و خلقیات حاجی،هر لحظه گرفتن تصمیم‌ های انقلابی و اعتقادی را از ایشان پیش ‌بینی می ‌کردیم. 🌷وقتی همرزمان و دوستانش از او می پرسیدند که چرا با این سن و سال می خواهی به سوریه بروی؟حاج رضا جواب میداد:برای لبیک به ندای ولی امرم و من حاضرم به فرمان ایشان، حتی جان خود را هم فدا کنم. ✍به نقل از:همسر شهید 🌹 رضا_ملایی 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🥀🕊 💐همسر شهید نقل می‌کنند:مجتبی در همه‌حال شوخ‌طبع بود.چشمان روشن و صورتی نورانی و شاداب داشت؛هروقت از مقابل ساختمان بنیاد شهید باغملک عبور می‌کردیم،با شوخی می‌گفت:خانم! این آدرس را حفظ کن،بعد از شهادت من مسیرت زیاد به اینجا می‌خورد!من متوجه می‌شدم که حرفش جدی است اما برای اینکه ناراحتم نکند،با شوخی و خنده می‌گفت! 🌷حتی در خود سوریه دوستانش می گفتند برخی اوقات که در منطقه‌ی عملیاتی راه را گم می‌کردیم،در عین عصبانیتِ همه‌ی ما،شهید مجتبی زکوی زاده با لبخند می‌گفت:نترسید راه ما به سمت بهشت است،گم نمی‌شویم.مجتبی شدیداً بر حفظ حجاب تاکید داشت و به اقوام می‌گفت چادر حضرت زهرا(س)را از سر برندارید. 🥀 زاده 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯