#رونوشت
📖 #خوش_به_حال_میرزا
محمد جواد، در نگاه اول، همان صادقی بود که سال ها قبل، در شلمچه دیدم، با آن کلاه بافتنی که سرش را از سرمای دی ماه سال ۶۵ پوشانده بود. دوست داشتم فقط نگاهش کنم؛ ولی متاسفانه، آن قدر نصیحت شنیده بود که به شدت، مقاومت می کرد. باید فکری پیدا می کردم تا راهی پیدا کنم و باب رفاقت با او را باز کنم. خدا روح فرمانده شهیدم، حاج احمد کریمی را شاد کند؛ این رَوش را از او یاد گرفته بودم.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #قصه_ننه_علی
محرم سال ۶۵ را، تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم، ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب، مامان خانوم وقت رفتنه! علی را حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه را برایتان بیاورد. نمره های پسرت را ببین و کیف کن. اگر کسی گفت، علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه را بهش، نشان بده. بگو، من برای دین و کشورم رفتم.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #قصه_ننه_علی
سرخی غروب، تازه به آسمان افتاده بود. وضو گرفتم و سجاده ام را پهن کردم. خواستم نماز بخوانم که زنگ خانه به صدا در آمد. پای برهنه، با چادر نماز دویدم و در حیاط را باز کردم. دو جوان بلند قامت حزب اللهی پشت در بودند. میخکوب شدم. فهمیدند نفسم بنده اومده. یکی از آن دو به طرف مغازه رفت.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #پسرم_حسین
دیشب، علی خبر آورد، حال حسین خوب است. گفت: منطقه نرفته، و بچه ها گفته اند، مثل همیشه سر دماغ است و مشغول کارهای تبلیغات. تبلیغات، جایی بود که حسین در آن بزرگ شد؛ خوب می دانم، برای اینکه در کارش، بهترین باشد چقدر تلاش کرده، پوسترهای حدیث، تابلو نوشته های خوش خط، تزئین نماز خانه، اذان گفتن و زیارت عاشورا و...
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #سلیمانی_عزیز_۲
مجلس روضه، مجلس ترحیم، دورهمی و هر جمع عمومی دیگری که فکرش را بکنید، از در وارد شود و برود یک جای مخصوص بنشیند؟ اصلا و ابدا! هر کجا خالی بود، همان جا می نشست. اگر کسی حاجی را به چهره نمی شناخت، تشخیص نمی داد بین جمع، کدام، حاج قاسم سلیمانی است.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #خود_سازی_به_سبک_شهدا
اخلاقش، دستمان آمده بود. دشمن سرسخت دروغ و غیبت بود. توی خانه، همه را جمع کرده بود؛ از بدیِ دروغ گفته بود و از غیبت که «هر که دروغ بگوید، دشمن خداست، هر کسی هم غیبت کند، انگار دارد، گوشت برادر مرده اش را می خورد.»
روایتی از #شهید_علی_اصغر_کلاته_سیفری
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #تنها_گریه_کن
دلخوشی من و خیلی های دیگر بود؛ صبح برای خدمت به مهمان هایش، از خواب بیدار می شدیم و روزی هزار بار شکر می کردیم زیر آسمانی، نفس می کشیم که امام هم آنجاست؛ اما این برایمان، کافی نبود. وقتی با خیال تخت از ماندن امام در قم، حرف می زدیم، آرام می شدیم.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #آخرین_بار_که_دیدمت
بیخوابی به سرت زده است. فکر کودکان نُبُل، قحطیای که بر جان شیعیان افتاده، مردانی که شبها در اردوگاهتان، از ترس زن و بچهشان خواب و خوراک نداشتند و بیوقفه آمادهباش بودند، در سرت چرخ میزند و آرام و قرار جانت را به یغما میبرد.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #چشم_احمد
تیر ماهی که تو را به اسارت بردند، دوم راهنمایی بودم. مدرسه شهید وفاداران. زیر گذر آب انبار سید عرب قم. در امتحانات پایان سال، شش تجدیدی، آوردم و شهریور هم مردود. منی که همیشه شاگرد اول بودم، با اسارتت، روزگارم را گم کردم. دیگر تقی رستگار نبود که، به عشق او و دروازه بانی اش نفس بکشم و دلخوش باشم.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #شنبه_آرام؟
یک وقت هایی، حاجی صدایش می زدم. گفتم: «حاج محسن! من حواسم بهت هست. از صبح تا شب که دنبال کارهایت هستی، نصفه شب هم که بیدار می شوی، نماز شب می خوانی. پس کی استراحت می کنی؟» جوابی داد که هیچ وقت، از یادم نمی رود. _استراحت همیشه هست؛ ولی ارتباط با خدا، ممکنه توفیقش، از آدم گرفته شود.
🌐 سفارش کتاب شنبه آرام؟ 👇👇
https://b2n.ir/s45381
#روز_ملی_فناوری_هسته_ای
#شهید_محسن_فخری_زاده
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #اکنون_نوبت_من_است
✂️ یک روز محمدرضا همراه پسرش به دیدن یکی از فامیل رفت. هر کسی را می دید از جایش بلند می شد و سلام می کرد. یکی از بچه های فامیل، به سمتش آمد و او هم به نشانهٔ احترام از جایش بلند شد و سلام کرد و با بچه شوخی و بازی کرد. پسر محمدرضا پرسید:پدر چرا شما تا به این حد با افراد کم سن وسال تر از خودتان گرم می گیرید؟ چرا وقتی افراد کم سن وسال را جایی میبینید بلند می شوید و سلام میکنید؟ در جوابش گفت: «مگر ملاک آدمیت به بزرگی و سن است؟ از کجا معلوم، شاید این افراد کم سن وسال از خیلی از سن وسالدارها نزد خداوند عزیزتر باشد. سعی کن به یک اندازه برای افراد احترام قائل شوی. طوری برخورد کن که دوست داری بقیه با تو رفتار کنند.»
✅ برای خرید کتاب به آیدی زیر در ایتا پیام دهید.
https://eitaa.com/asiyeghasemi
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#رونوشت
📖 #قصه_ننه_علی
محرم سال ۶۵ را، تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم، ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب، مامان خانوم وقت رفتنه! علی را حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه را برایتان بیاورد. نمره های پسرت را ببین و کیف کن. اگر کسی گفت، علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه را بهش، نشان بده. بگو، من برای دین و کشورم رفتم.
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran