📕برشی از کتاب تنها زیر باران
🖌میخواست ادامه تحصیل بدهد. قصد داشت برود خارج. به دانشگاههای معتبر جهان درخواست پذیرش داده بود. چون امام پاریس بودند، برای دانشگاههای فرانسه هم فرستاد. مدارکش را که پست کرد، رفت دنبال یادگیری زبان. انگلیسی را یاد گرفت. زبان فرانسه را تازه میرفت که از پاریس برایش نامه آمد. با درخواستش موافقت کرده بودند. همه کارهایش را راستوریس کرد تا برود؛ فقط مانده بود بلیط هواپیما بگیرد که...
#برشی_از_کتاب #تنها_زیر_باران #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب قابهای روی دیوار
📚(خاطرات دوران انقلاب)
🖌جوّ خانه حسابی انقلابی شده. محسن را در کالسکه میگذارم. فرشته هم انگشتهای سفید و زیبایش را دور دستم گره میزند. دست در دست هم و همقدم با حاجی و پسرها میرویم راهپیمایی.
ارادهها محکم است. نگاههای خشمگین نظامیان شاه و یا حتی اسلحه گرفتنهایشان به سمت مردم هم باعث نمیشود پا پس بکشیم.
شکستن پیشانی حمیدرضا با سنگ در یکی از همین راهپیماییها هم تردیدی در دل ما ایجاد نمیکند. حاجی همهچیزش را وقف انقلاب کرده. او برای تشویق جوانان به راهپیمایی، یک دوربین عکاسی، یک اسکناس پنجاه تومانی و حتی ماشین خودش را داده دست انقلابیها.
💳برای سفارش اینترنتی کتاب قابهای روی دیوار اینجا کلیک کنید
🌺🌱
#برشی_از_کتاب #قاب_های_روی_دیوار
#انقلاب #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب مسافر انارستان
🖌نبی حال و هوای گرفتهای داشت؛ زد زیر آواز.صدایش توی دشت پیچید و اشکهایش سرازیر شد.
_ رمضون! ای بار مو برُم دیه برنمیگردُم.
_ ای چه صحبتیه؟ کی گفته که برنمیگردی؟
_ نه، امشو خواب دیدُم. حلالم کن.
رمضان ناباورانه به دستهای او نگاه میکرد که از توی جیب، عکسی را بیرون آورد و داد بهش.
_ ای سی یادگاری از مو بگیر؛ دیگه برگشتی در کار نی.
_ حالا ای خوابت چی بیده؟
_ هیچ نپرس، بین خودم و خدای خودُم.
چفیهی دور گردنش را با دو دست گرفت و صدایش رفت تا دوباره پیچید میان دشت: «اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شیء...»
#برشی_از_کتاب #مسافر_انارستان #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب تنها گریه کن
📚(خاطرات دوران انقلاب)
🖌کوچه به کوچه میدویدم و مامور سمج خسته نمیشد و ولکن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا. مامور پشت سرم بالا آمد. همینکه کمی نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تختِ سینهاش و پرت شد پایین.
تا خودش را جمعوجور کند، خودم را از روی تیر رساندم به پشتبام. خوششانسی آوردم و دیدم کوچه، آشناست.
کمی روی پشتبامها دویدم تا خانهای را که پیاش بودم، پیدا کردم. همهی پشتبامها به هم راه داشتند. اگر جسارت داشتی، نمیترسیدی و میتوانستی بپری و بدوی، راحت میشد راه را پیدا کنی.
وقتی دیدم درِ کوچک روی پشتبام باز است، خوشحالتر شدم. همانطور که نفسنفس میزدم، قدمهایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل...
💳برای سفارش اینترنتی کتاب تنها گریه کن اینجا کلیک کنید
🌺🌱
#برشی_از_کتاب #تنها_گریه_کن
#انقلاب #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب تب ناتمام
🖌همهچیز آرام و نامحسوس پیش رفت و عاقبت شد، آنچه نباید میشد. تا ما و دکترها و فیزیوتراپها به خودمان بیاییم، زخم بسترهای تَک و توک و کوچک و کمرنگ تبدیل شد به هفده زخم عمیق؛ هر کدام به پهنای کف دست و عمق یک انگشت، از کتف و تیرهی پشت تا باسن و زانو و ساق پا. یک روز در میان پرستار از بنیاد جانبازان میآمد. زخمها را با باندهایی که ۴۸ ساعت در دستگاه مخصوصی ایزوله شده بود، تمیز و بعد هم پانسمان میکرد. کارش که تمام میشد، باندهای استفاده شده را میانداخت داخل پلاستیک. درش را میبست و با خودش میبرد بیمارستان. میگفت عفونی است و باید همراه زبالههای عفونیِ آنجا دفن شود.
#برشی_از_کتاب #تب_ناتمام
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب عروس حاج غلامحسین
📚(خاطرات دوران انقلاب)
🖌مردم درِ خانههایشان را باز میگذاشتند تا انقلابیها از دست مأموران نانجیب فرار کنند. درِ خانهی ما هم همیشه نیمهباز بود و خیلیها موقع فرار از دست ساواک، به حیاطمان پناه میآوردند.
همهی مردم خانهیکی شده بودیم و برادر و خواهر؛ نقطه مشترکمان خدا بود و اسلام و امام خمینی. چادرم را جمع کردم زیر بغلم. گره روسریام را محکمتر کردم و دوباره بستم که باز نشود. یا زهرا گفتم و همراه بچهها دویدم. صدای چند مامور را که پشت سرم ایست می دادند، میشنیدم.... ناگهان درِ یک خانه را باز دیدم. فوری مهری را بغل کردم و با فاطمه رفتیم داخل...
💳برای تهیه اینترنتی کتاب عروس حاج غلامحسین اینجا کلیک کنید
🌺🌱
#برشی_از_کتاب #عروس_حاج_غلام_حسین
#انقلاب #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب تبعیدیها
🖌فرماندهان بعثی که گویا منتظر این لحظه بودند، از سنگر امن زیرزمینیشان بیرون خزیدند تا در حلقه خبرنگارها خوشرقصی کنند. ما را هم کشانکشان جلو بردند و بهعنوان غنیمت جنگی، جلوی چشم دوربینها گذاشتند. من را جلوتر و دو همراهم را سمت چپ و راستم نشاندند تا نمای مناسبی برای تصویربرداری فراهم شود. بعد یکییکی جلو آمدند و درحالیکه به موهایم چنگ میانداختند تا سرم را بالا بیاورم، لبخند پیروزی میزدند و عکس یادگاری میگرفتند. یکی دو نفرشان به این مقدار قانع نشدند و مثل شکارچی یک پایشان را روی سر و گردنم گذاشتند تا شکار زخم خورده و شکارچی فاتح، هر دو در یک قاب جاودانه شوند.
#برشی_از_کتاب #تبعیدی_ها #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب جامانده در سهیل
📚(خاطرات دوران انقلاب)
🖌روبهروی ساختمان ژاندارمری رسیدیم. همان جایی که هرکس پا در آن میگذاشت، با انواع و اقسام شکنجهها آزمایش میشد تا ببینند کدام یک دردناکتر است.
یک ساعتی همه روی پا ایستاده و شعار میدادند. مردی چهارشانه و درشتاندام، با سبیلهای کلفت و موهای وزوزی، از ساختمان ژاندارمری بیرون آمد.
شرمنده جلوی مردم خونگرم و صمیمی گناوه ایستاد. اول از همه جلوی درِ فرماندهی پوتینهایش را درآورد، پیراهن نظامیاش را از تن به در کرد و پابرهنه از دم در چند قدمی جلو آمد. مردم از خوشحالی روی پا بند نبودند، با هیجان شعار میدادند و خود را پیروز اصلی میدان میدانستند.
آن روز بالاخره ژاندارمری بدون شلیک حتی یک گلوله به تصرف مردم درآمد.
💳برای تهیه اینترنتی کتاب جامانده در سهیل اینجا کلیک کنید
🌺🌱
#برشی_از_کتاب #جامانده_در_سهیل
#انقلاب #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب تنها گریه کن
📚(خاطرات دوران انقلاب )
🖌روزی که قرار بود اعلامیه به بغل از خانه بیرون بروم، اشرف سادات همیشه که با مقنعه و چادر مشکی و کتانی از خانه بیرون میرفت، نبودم. روسری ژرژت کِرِم سر میکردم و زیر چانه گرهاش میزدم. عینک دودی به چشم و دستکش توری کِرِم به دست. به جای کتانی هم کفش زنانه میپوشیدم.
کیف بزرگ پر از اعلامیه را میانداختم روی دوشم، سطل کوچک سریش را هم میگرفتم زیر چادرم.
با آن قیافهای که داشتم، هیچکس به من شک نمیکرد. میرفتم و مشغول میشدم. خیلی خونسرد و معمولی میایستادم یک گوشه و زیر چادر، پشت اعلامیه را سریش میزدم و آماده نگه میداشتم توی دستم. موقع رد شدن از کنار دیوار، میچسباندم به دیوار و راهم را ادامه میدادم.
💳برای تهیه اینترنتی کتاب تنها گریه کن اینجا کلیک کنید.
🌺🌱
#برشی_از_کتاب #تنها_گریه_کن #انقلاب
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب قصه ننهعلی
📚(خاطرات دوران انقلاب)
🖌همراه تعداد زیادی از مردم، خودمان را به پادگان ارتش که در انتهای خیابان بیست متری ولیعهد بود، رساندیم. با فریاد «اللهاکبر» ارتشیها از پادگان بیرون آمدند و به مردم ملحق شدند. ارتش همراه مردم شعار میداد: «تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد. مرگ بر شاه. مرگ بر بختیار، نوکر بیاختیار» جمعیت راه افتاد به سمت میدان شهیاد. مردمی که این حرکت را به چشم میدیدند، یکصدا شعار میدادند: «برادر ارتشی! خدا نگهدار تو. بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو.»
پیر و جوان به طرف نیروهای ارتش میآمدند. با اشک و بوسه آنها را در آغوش میگرفتند و خدا را شکر میکردند. پیرمردِ گوسفند فروشی به شکرانه پیوستن ارتش به مردم، گوسفندهایش را جلوی پای جمعیت سر میبرید و مالش را فدای راه انقلاب میکرد. چه بر این مردم گذشته بود که تشنه انقلاب بودند!
💳برای سفارش اینترنتی کتاب قصه ننهعلی اینجا کلیک کنید.
🌺🌱
#برشی_از_کتاب #قصه_ننه_علی
#انقلاب #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب کوچهای که تکرار میشود
🖌بیچارهوار میچرخیدم و مضطرانه به اطراف نگاه میکردم. با ضجههای راضیه و مقاومتش برای غلبه بر زور آن نامرد، حس میکردم هر لحظه ممکن است قلبم بایستد.
دخترم را جلوی دیدگانم میخواستند ببرند و کسی برای کمک نمیآمد. تصمیم گرفتم از پشت آنقدر به سر مرد قدکوتاه بکوبم تا راضیه را رها کند.
تا قدم برداشتم، پشت خیسی چشمانم، جیپ آبی رنگی را دیدم که عقب ماشینها ترمز زد. اشک چشمانم را پاک کردم تا واضحتر ببینم. جوانی پیاده شد؛ چهارشانه و قدبلند. چشمم که به شلوار پلنگیاش افتاد، خیال کردم نظامی هست. به سمت ماشینمان دوید و فریاد زد: «چیکار دارین میکنین؟!»
#برشی_از_کتاب #کوچهای_که_تکرار_میشود
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب عروس حاج غلامحسین
📚(خاطرات دوران انقلاب)
📌کمکم متوجه شدم اسحاق شبها دیر به خانه میآید. علت را که جویا شدم، فهمیدم با چند نفر از همسنوسالهایش هر شب دور هم جمع میشوند و دربارهی انقلاب و حال و هوای کشور حرف میزنند. گاهی به مسجد محل میرفتند. یک ضبط صوت کوچک داشتند که آن را هم میبردند و نوارهای امام خمینی را پنهانی و با هزار دردسر میگرفتند و با دقت گوش میدادند. ذوق داشتند که حتی شده جملهای از امام بشنوند و انتشار دهند. محمد هم یک جا بند نمیشد. هم راهپیمایی میرفت، هم تشییع شهدا. بچهها را هم با خودش میبرد، میگفت: «بذار ببینن که این شاه با جوونای مملکت چیکار میکنه! ببینن و لعنتش کنن.»
💳برای خرید اینترنتی کتاب عروس حاج غلامحسین اینجا کلیک کنید.
🌺🌱
#برشی_از_کتاب #عروس_حاج_غلام_حسین
#انقلاب #حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran