eitaa logo
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
147 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
🌴 قرارگاه بسوی ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💌 📝 📅 قسمت : اسم کربلایی من خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ... من چیزی بلد نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... . بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ... - من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... . دفترش سه بخش بود ... اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد ... دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ... سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ... به طور خلاصه ... بخش اول، نقد خودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... . - من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از شکست بترسی... خندیدم ... من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی ترسم ... چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ... چی شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ... دوباره خندید ... حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ ... همیشه بخند ... و زد روی شونه ام و بلند شد ... . یهو یه چیزی به ذهنم رسید ... هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... . حالتش عجیب شد ... تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ... یه اسم عالی برات سراغ دارم ... امیدوارم خوشت بیاد ... . حسابی کنجکاویم تحریک شد ... هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ... هم سر اسم ... . - پیشنهادت چیه؟ ... - جَون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید] - جَون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... . - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... . سرم رو انداختم پایین ... هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه راسو ... . - ناراحت شدی؟ ... . سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ... نه ... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن ..
📚 💌 📝 📅 قسمت : و السابقون با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ... هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ... شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و استاد عملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... . کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ... به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ... پا گذاشتم جای پاش ... سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمیز کردن اتاق ... و ... . خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... . دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ... تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ... باورم نمی شد ... حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ... اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت ...
📚 💌 📝 📅 قسمت و آخر: دنیا از آن توست هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... . بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ... بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ... نگاه عمیقی بهم کرد ... شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... . اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... . ناخودآگاه خنده ام گرفت ... یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... . - هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... . تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، جان ما بود ... من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... . من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
1526565809342.mp3
7.17M
❤️ و به آنها ڪه در راه خدا ڪشتہ می شوند ، مرده نگوييد ! بلڪه آنان زنده اند ولی شما نمی فهميد. بقره ۱۵۴
🕊🕊🕊 🌙 همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت. دوران مجردی هر هفته در کنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند، برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حاجت روا هم میشد؛ ☺️ بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند، حتی اگه خسته بود، حتی اگه حال نداشت و یا خوابش😴 میومد شده بود تند میخوند ولی میخوند، تاکید☝️ داشت باید با صدای بلند توی خونه🏡 خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود: " اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ".. تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (ع) چی بود. . شهید علیرضا نوری
📚موضوع مرتبط: #عملیات_فتح۸ #عملیات_چریکی #عملیات_دفاع_مقدس 📅مناسبت مرتبط: تاریخ عملیات #04_28
📚موضوع مرتبط: #عملیات_فتح۸ #عملیات_دفاع_مقدس #عکس 📅مناسبت مرتبط: تاریخ عملیات #04_28
📚موضوع مرتبط: #عملیات_فتح۸ #عملیات_چریکی #عملیات_دفاع_مقدس #عکس 📅مناسبت مرتبط: تاریخ عملیات #04_28
وقتی که مجروح شد و به دلیل شدت آتش دشمن ، امکان رسیدن به مواضع خودی سلب می شود و با طلوع خورشید بیست و هشتم تیرماه سال ۱۳۶۶ هجری شمسی ، اصابت ترکش خمپاره به سرش ، عروج به وی را به مقام شامخ شهادت رقم میزند . به دلیل شرایط خاص منطقه ، متاسفانه پیکر مطهر شید رضائی در همان منطقه می ماند و تلاش های گروه تفحص بی نتیجه ماند و مزاری در قطعه شهداء بهشت رضا(ع) ، در کنار هم رزمان شهیدش تعیین میشود به امید یافتن پیکر مطهرش ... تنها شهید مسجد سناباد که پیکرش هرگز بازنگشت . منبع متن:ضیا الصالحین منبع عکس: سایت صندوق بیان ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ مجنون اگر افسانه بود اما تو در مجنون ، خودت مجنون شدی در خون . موضوع مرتبط: #شهید_وحیدرضائی_طالبی #شهیددفاع_مقدس 📅مناسبت مرتبط: زمان شهادت #04_28
شهید وحید رضائی طالبی، پانزدهم مردادماه ۱۳۴۹ش در مشهد چشم به جهان هستی گشود. وحید گرچه در خانواده ای مذهبی رشد و نمو پیدا کرده بود اما دلبستگی وی به نظام و انقلاب اسلامی و شیفتگی اش نسبت به جبهه در دبیرستان ابوذر غفاری مشهد اوج گرفت. همان جائی که برادر جلال ترشیزیان، جوانان عاشق و مخلص را ابتدا به بسیج و انجمن اسلامی دبیرستان جذب می نمود و از آنجا به مسجد سناباد که به نام پایگاه شهید سعادتجو نام گذاری شده بود... شهید رضائی در دبیرستان ابوذر غفاری و در رشته ریاضی مشغول به تحصیل بود که نیاز شدید جبهه ها به نیرو، وی را بر آن داشت که به ندای امام خمینی(ره) لبیک بگوید و پس از طی دوره آموزشی در اوایل سال ۱۳۶۶ش، به جبهه اعزام شود. با توجه به این که برادر بزرگ ترش(علیرضا)نیز به طور مداوم جبهه بود؛با اراده ای قوی پدر و مادرش را راضی نمود تا دین خود را به نظام و انقلاب اسلامی ادا نماید.وقتی چرخ های قطار به سمت جبهه ها روان شد،هیچ کس فکر نمی کرد این اولین و آخرین بدرقه وحید خواهد بود.مدت کمی از حضور وی در جبهه نگذشته بود که پس از طی دوره آموزشی فشرده،جزو نیروهای دسته ویژه شده و در منطقه ای معروف به کاسه در جزیره مجنون 2 شهادت رسید. نحوه شهادت وی از قول هم رزمانش چنین است:در شب عملیات،نیرو ها لباس غواصی به تن کرده و خود را به مواضع دشمن می رسانند اما به دلیل عمل نکردن سلاح ها،توسط دشمن زیر آتش رگبار و نارنجک و خمپاره قرار می گیرند. شهید رضائی به واسطه اصابت گلوله به کمرش،مجروح می شود. منبع متن: ضیاالصالحین منبع عکس : سایت صندوق بیان #شهید_وحید_رضایی_طالبی #شهید_دفاع_مقدس تاریخ شهادت #04_28
عملیات فتح8.pdf
130.7K
📚موضوع مرتبط: #عملیات_فتح۸ #عملیات_دفاع_مقدس #شرح_عملیات 📅مناسبت مرتبط: تاریخ عملیات #04_28