🔻 طنز جبهه
پشت بیسیم بودم و داشتم با موج ها ور میرفتم.
یهو صدای چند تا عراقی که داشتن صحبت می کردن رو شنیدم. یکم گوش کردم و چیزی نفهمیدم.
شاسی بیسیم رو فشار دادم و به قول خودم خواستم فحششون بدم.
گفتم: الحمار....الحمار....! 🗣😝
یکی از برادرای اطلاعات از اون پشت بر وزن "الحمار" گفت "الزهر مار"، خط رو لو دادی .....!
اومدم پیش فرماندمون گفتم اگه یکی خط بیسیمو لوبده چی میشه...!
باترس گفت نکنی اینکارو ها!! اعدامت می کنن.
بالاخره نوجوون بودیم و با دستکاری شناسنامه رفته بود جنگ😅 و از این شیطنت ها زیاد داشتیم...!
تمام بچه های این قاب عکس
شهید شدند.
جزنفر آخر سمت چپ
که اون هم شهید شد.
امام جمعه کازرون شهید #خرسند
حاج حسین یکتا:
بچهها بگردید یه #رفیق_خدایی پیدا کنید؛
یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه،
دستمون رو بگیره.👌💔🕊
✨🌷🌷🕊🕊🕊🌷🌷✨
🌹🕊🌹
🗓 ۲۶ خرداد
#سالروز_شهادت_یاران_انقلاب
🌙شب قبل از کشتن حسنعلی منصور، قطع نامه ای در شش ماده از سوی عاملان اعدام انقلابی او تنظیم شد که چکیده آن چنین است:
📝«ما با قلبی سوزان آماده شهادتیم. دیدن این تنهای برهنه، شکم های گرسنه و بدن های ناتوانی که زیر تازیانه های عُمّال استعمار، آنها را به پرستیدن پیکر منحوس شاه وامی دارند، ما و هر انسان را رنج می دهد.
🔻 ما برای اولین بار شلیک گلوله را بر روی دشمنان شما ملت ایران، طنین انداز می کنیم. باشد که شما نیز پیروی کنید.
🔻 ما همانند سرور شهیدان حسین بن علی علیه السلام زندگی را عقیده و جهاد در راه آن می دانیم.
🔻ما از ورای این جهان با شما سخن می گوییم. نترسید. به پا خیزید و خود را به کاروان شهدا ملحق سازید».
#شهید_محمد_بخارایی 🌷
#شهید_رضا_صفار_هرندی🌷
#شهید_مرتضی_نیک_نژاد🌷
#شهید_صادق_امانی🌷
به حمید گفتم : چی شده امروز بدون عجله صبحونه میخوری ؟ [ حمید چون تعقیبات نماز صبحش طولانی می شد برای اینکه به سرویس محل کارش برسه ، با عجله صبحونه می خورد ]
-گفت : امروز با سرویس نمیرم سر کار.
-با تعجب پرسیدم چرا ؟!
-حمید جواب داد : بخاطر چادری که دادی به همکارم بدم !!! نمیخوام حتی به اندازه سنگینی یک چادر از #بیت_المال (سرویس) #استفاده_شخصی کنم.
"چادر را برای خانم همکارش میبرد حمید اقا"
برگرفته از کتاب "یادت باشد"
#خاطرات_شهدا
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#به_روایت_همسر
4_926614270416781314.mp3
806.4K
بزار بیام حرم میخوام شهید شم 😭😭😭😭😭
❤️ صدای آسمونیه شهید سیاهکالی کجایی میوندار خیمه 😭😭😭
هر روز غذای نذری
شهید سیاهکالی در راستای توسل به اهل بیت در همه امور حتی کارهای عادی و روزمره جدولی را با دست خط خود درست کرده و روی یخچال چسبانده بودند که در آن مشخص کرده بود هر روز از ایام هفته طبخ غذا به نام کدام یک از ائمه باشد
مثلا نوشته بودند نهار روز شنبه نذر پیامبر اکرم(ص)، شام روز شنبه نذر امیرالمومنین علی(ع) و...
با این کار اعتقاد داشتند هر روز غذای نذر شده به نام ائمه را تناول می کنند.
همسر #مدافع_حرم حمید_سیاهکلی_مرادی تعریف می کرد:
همسرم پسر عمه ام بود.
آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با#عید_غدیر_خم عروسی برگزار شد.
#عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه.
از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت آگاه بودم و بهمین دلیل
برای رفتنش رضایت داشتم.
شب آخر به همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ، اما بشین برات حنا ببندم.
رو مبل کنار بوفه نشست و موها،محاسن و پاهاش رو حنا بستم.
مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت.
اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه.
گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن.
اونشب تا صبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم تا ببینم نفس میکشه. ساعت۴صبحانه آماده کردم و وقت رفتن۳بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد.چهره خندانش رو هیچوقت فراموش نمی کنم .
موقع خداحافظی گفت :
«دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»
بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه
همسرم همیشه پاییز رو دوست داشت و بهترین اتفاقات زندگی اش در#پاییز رقم خورد.#کربلا رفتن #عقد #ازدواجش #شهادت.
صبحی که میرفتن. گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره.
دوباره ته دلم می گفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه
💑#دوست_دارم و #عاشقتم💑 رو راحت بیان میکردن.
قبل رفتن گفتن : فرزانه من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم
💖#دوستت_دارم💖 چیکار کنم؟
گفتم : تو بگو یادت باشه،من یادم می افته.
موقع پایین رفتن از پله ها می گفت : یادت باشه، یادت باشه.
⚘﷽⚘
برشیاز کتاب سربلند📗
وقتی روز اعزام معلوم شد:
دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن محسن زنگ خورد.
فکر کردم یکی از دوستانش است.
یواشکی گفت: « چشم آماده میشم.»
گفتم: «کی بود؟» میخواست از زیرش در برود. پاپیاش شدم
گفت: «فردا صبح اعزامه.»
احساس کردم روی زمین نیستم.
پاهایم دیگر جان نداشت.
سریع برگشتیم نجف آباد.
گفت: « باید اول به پدرم بگم؛ اما مادرم نباید هیچ بویی ببره، ناراحت میشه.»
ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد.
همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم:
من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
راوی:همسرشهید
#شهیدمحسن_حججی🌷