🌹 دعای جوشن کبیر 🌹
فراز۴۸🌹🌹
يَا مَنْ عَطَائُهُ شَرِيفٌ
يَا مَنْ فِعْلُهُ لَطِيفٌ
يَا مَنْ لُطْفُهُ مُقِيمٌ
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
اي آن كه عطايش چشمگير است،
اي آن كه كارش چشم نواز است،
اي آن كه نوازشش پايدار است،
🌴🌴🌴🌴🌴
يَا مَنْ إِحْسَانُهُ قَدِيمٌ
يَا مَنْ قَوْلُهُ حَقٌّ
يَا مَنْ وَعْدُهُ صِدْقٌ
يَا مَنْ عَفْوُهُ فَضْلٌ
🌴🌴🌴🌴🌴
اي آن كه نيكي اش ديرينه است
اي آن كه سخنش حق است
اي آن كه وعده اش راست است،
اي آن كه گذشتش فراتر از شايستگي است،
🌴🌴🌴🌴🌴
يَا مَنْ عَذَابُهُ عَدْلٌ
يَا مَنْ ذِكْرُهُ حُلْوٌ
يَا مَنْ فَضْلُهُ عَمِيمٌ
🌴🌴🌴🌴🌴
اي آن كه كيفرش داد است،
اي آن كه يادش شيرين است،
اي آن كه عطايش همگاني است.
#دعای_جوشن_کبیر
برای دسترسی سریعتر به سوالات قرآنی روزانه، به کانال ویژه سوالات کانال همدلان قرآن بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3151167949C7f4094beff
☝️#خطبه بدون نقطه #معجزه ای از #معجزات امیرالمومنین علیهالسلام
❤️امیرالمومنین
🌹#حضرت_علی❤️
#میلادت_مبااااارک 🌺🌺
به #علی شناختم من به خدا قسم خدا را
برای دسترسی سریعتر به سوالات قرآنی روزانه، به کانال ویژه سوالات کانال همدلان قرآن بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3151167949C7f4094beff
17.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☸مرحوم استاد محمد محمود طبلاوی
#تلاوت
#قرآن_آهنگ_آرامش
برای دسترسی سریعتر به سوالات قرآنی روزانه، به کانال ویژه سوالات کانال همدلان قرآن بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3151167949C7f4094beff
فصل چهارده: عطر خوش خدا
قسمت اول
برعکس من، فاطمه هوویم خیلی سر و زبان داشت. اگر رجب یکی میگفت، او دوتا جواب میداد. کار به جایی رسید که رجب بعضی شبها قهر میکرد و به خانه من میآمد. دو سه روزی میماند. کسی را نداشت منتش را بکشد. دلتنگ عروس جوانش میشد و برمیگشت خانهی او!
بچهها بزرگ شده بودند. امیر شناسنامه نداشت و هیچ مدرسهای ثبتنامش نمیکرد. استشهاد جمع کردم و رفتم ثبتاحوال. چند روز دوندگی کردم تا بالاخره توانستم شناسنامهی بچهها را بگیرم. شناسنامه به دست با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. رجب بهانه کرد و گفت: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه من رفتی بیرون؟» شناسنامهها را از دستم گرفت و پرت کرد داخل حیاط. گریهام گرفت. آمدم بگویم: «چرا؟» مشت محکمی به صورتم زد. پرت شدم گوشه اتاق؛ دندانم شکست و لبم پاره شد. محمدعلی و امیر خودشان را روی من انداختند و گریه کردند. امیر با گوشه لباسش خونهای روی صورتم را پاک کرد. محمدعلی نوازشم میکرد. خدا میدانست اگر حسین خانه بود، چه اتفاق بدی میافتاد. رجب چند هفتهای پیدایش نشد. میدانست بیاید، این بار حسین جلوی او میایستد. کلی با حسین صحبت کردم تا آرام شد.
بدون پدر تربیت بچه خیلی سخت است. من مادر بودم، پسرهایم همهی خواستههایشان را به من نمیگفتند، میفهمیدم نیاز دارند سایهی پدر بالای سرشان باشد. فاطمه را بهانه کردم و به رجب گفتم: «فاطمه رو بیار اینجا پیش خودمون باشه. تو این شهر غریبه، گناه داره. نذار تو اون خونه تنها باشه.» با تعجب گفت: «یعنی تو راضی هستی؟! چیزی بهش نمیگی؟»
- راضیام. چی بگم؟! هرکی زندگی خودش رو میکنه.
- اگه یکی بیاد بهت حرف بزنه چی؟ اختلاف بینتون بندازن چی؟! من اعصاب دعوای شما دوتا رو ندارم.
- حاجآقا! تا حالا هرکی حرف زده، من نشنیده گرفتم؛ بهخاطر خدا گذشت کردم. مونده به تو و انصافت که چطور بین ما عدالت رو برقرار کنی.
چند روز بعد، فاطمه جهیزیهاش را آورد و در زیرزمین خانه ساکن شد. پیش خودم گفتم: «این بنده خدا چه گناهی کرده! رجب خطاکاره، چوبش رو این زن نباید بخوره.» سینی چای را برداشتم و رفتم کمکش وسایل را چیدیم. رجب بیرون رفته بود. نشستیم کنار هم. از بدبختیهایش گفت، از اینکه هشت خواهر و دو برادر دارد. هر دو برادرش کرولال بودند. پدرش در یکی از روستاهای قزوین سر زمین مردم کار میکرد. دخل و خرجشان جور درنمیآمد. رجب بهازای پرداخت شیربهای زیادی او را به عقد خود درآورده بود. فاطمه هم به این وصلت اجباری راضی نبود. دلم برایش سوخت. بیشتر با هم گرم گرفتیم و کاری کردم ترسش از من بریزد. باورم نمیشد روستایی که زندگی میکرد تا این حد محروم باشد که مردمش احکام دین را هم بلد نباشند.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
@shahedan_aref
برای دسترسی سریعتر به سوالات قرآنی روزانه، به کانال ویژه سوالات کانال همدلان قرآن بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3151167949C7f4094beff
فصل چهارده: عطر خوش خدا
قسمت دوم
اجازه نمیدادم حسین شندرغاز پولی را که از مغازه درمیآورد خرج خانه کند. جوان بود، باید پسانداز میکرد و زن میگرفت. یک عمر کار کردن در خانههای مردم مرا از پا انداخته بود. دست و پایم خیلی درد میکرد. نمیتوانستم سر کار بروم. سردردهای میگرنی بدی داشتم. بیحال افتاده بودم زمین و تازه خوابم برده بود. با تکانهای رجب بیدار شدم. پیراهنش را پرت کرد به طرفم.
- پاشو لباس منو اتو کن میخوام برم جایی.
- حاجی! من سرم خیلی درد میکنه، بده فاطمه اتو کنه.
- میخوام تو اتو کنی.
- حاجی! به خدا من نمیتونم تکون بخورم. اصلا بده اتوشویی هم بشوره، هم اتو کنه؛ من پولش رو بهت میدم.
رفت طبقه بالا. دست به دیوار گرفتم و دنبالش راه افتادم. پیراهنش را گذاشته بود روی پشتیهایی که تازه خریده بودم و اتو میکرد. خیلی ناراحت شدم. گفتم: «حاجآقا! چرا لج میکنی؟! من این اتاق رو تر و تمیز نگه داشتم، دارم کمکم وسیله میخرم برای حسین. الان اون پشتی بسوزه من چیکار کنم؟ تو که خرج نمیکنی دلت بسوزه!»
نمیدانم چرا آتش گرفت و فریاد زد: «تو خفه شو! حرف نزن. تو زندگی منو نابود کردی.» به طرفم حمله کرد و مرا به گوشه اتاق برد. بین رجب و دیوار گیر کرده بودم. اتوی داغ را گذاشت روی بازوی چپم و با تمام توانش فشار داد! جیغ میزدم و کمک میخواستم؛ اما کسی در خانه نبود به فریادم برسد. صدای جلز و ولز پوست دستم و نفسهای تند رجب با هم قاطی شده بود. از حال رفتم و افتادم زمین. نمیدانم چقدر طول کشید که به هوش آمدم. پارچههای سوختهی چسبیده به دستم را کنار زدم. نگاهم به زخم عمیق بازویم افتاد، دلم ضعف رفت. دستم را محکم گرفتم و آرام از پلهها پایین آمدم. رجب گوشهی اتاق خوابش برده بود. خدا رو شکر بچهها داخل حیاط بازی میکردند و حال مرا ندیدند.
یک مشت قند داخل لیوان ریختم. فشارم افتاده بود، دستم لرزید و لیوان زمین افتاد. نشستم فرش را دستمال کشیدم تا چسبناک نشود. حسین آمد خانه. چشمش به دست سوخته من افتاد؛ نشست کنارم. چشمش پر از اشک شد. گفت: «مامان! چی شده؟! بابا؟» آرام گفتم: «حسین جان! چیزی بهش نگو. خوب میشه.» به طرف رجب رفت. یقهاش را گرفت و از زمین بلندش کرد. چسباند به دیوار و گفت: «بابا! مامان من هیزی کرده؟! به تو خیانت کرده؟ زن خرابی بوده که این بلا رو سرش آوردی؟ چرا به این بدبخت انقدر ظلم میکنی؟» رجب فریاد زد: «مامانت بچههای منو کشته.» جان در بدن نداشتم حسین را از رجب جدا کنم. خونریزی دستم بیشتر شده بود. قسمش دادم به خون علی تا یقه رجب را ول کرد و از خانه بیرون رفت. به زحمت دستم را پانسمان کردم. قرص خوابآور خوردم و بیهوش شدم. فردا صبح یکی از همسایهها آمد به دیدنم. مقداری پول گذاشت جلوی من و گفت: «این پول رو حاجی داد، گفت به زهرا بگو بره دکتر.» گفتم: «دستش درد نکنه! دیه داده؟!» پول را قبول نکردم و گفتم به رجب برگرداند.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
@shahedan_aref
برای دسترسی سریعتر به سوالات قرآنی روزانه، به کانال ویژه سوالات کانال همدلان قرآن بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3151167949C7f4094beff
انسان شناسی 137.mp3
11.72M
#انسان_شناسی ۱۳۷
#استاد_شجاعی
▪️منظور از انرژی، و قُوای عالَم چیست؟
- نیروهای ادارهکننده عالم را چگونه میتوان شناخت؟
- این نیروها چگونه رابطهی بین عالم ماده، با عوالم بالاتر را تنظیم میکنند؟
@oOstad_Shojae
🕖با ما همراه باشید...
📱نهضت سواد رسانه ای انقلاب اسلامی(شهرستان مبارکه)
🆔 @nasramobarakeh
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌼
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
@hamdelanqoran