•❃•||• ﷽ •||•❃•
📚 کـتـاب: سـه دقـیقـه در قـیامـت
#part45 ⏳
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود . آرام بود و با اخلاص . توی فرودگاه ، در جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد . تا ایک وقت آلوده به نگاه حرام نشود . در جریان شهادت رفقای ما ، علی هم مجروح شد ، اما همراه با ما به ایران برگشت . من با خودم فکر می کردم که علی به زودی شهید خواهد شد ، اما چگونه و کجا ؟! یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم ، اسماعیل کرمی بود . او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت . اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند مشاهده کردم ! من و اسماعیل ، خیلی با هم دوست بودیم . یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد . یک ساعتی با هم صحبت کردیم . اسماعیل خداحافظی کرد و گفت : قرار است برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شود . رفقای ما عازم سیستان و بلوچستان شدند . مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه ای است که دوستان پاسدار ، برای مأموریت به آنجا اعزام می شدند . فردای آن روز سراغ على خادم را گرفتم . گفتند رفته سیستان . یکباره با خودم گفتم : نکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود !؟ ...
سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار ، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم . اما مجوز حضور ما صادر نشد . مدتی گذشت . با رفقا در ارتباط بودم اما نتوانستم آنها را همراهی کنم . در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد . خبر خیلی کوتاه بود . اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد . یک انتحاری وهابی ، خودش را به اتوبوس سپاه میزند و دهها رزمنده را که مأموریتشان به پایان رسیده بود به شهادت می رساند . سراغ رفقا را گرفتم . روز بعد لیست شهدا ارسال شد . على خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند . البته بعد از شهادت دوستانم ، راهی مرزهای شرقی شدم . مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم . اما خبری از شهادت نشد ! یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند . با دیدن آنها حالم تغییر کرد ! من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند . برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم : نام هر دوی شما محمد است ، درسته ؟ آنها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم ، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم . من در اداره مشغول به کار بودم . با حسرتی که غیر قابل باور است یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند . جلو رفتم و سلام کردم . خیلی چهره آنها برایم آشنا بود . به نفر اول گفتم : من نمیدانم شما را کجا دیدم . ولی خیلی برای من آشنا هستید . می تونم فامیلی شما را بپرسم ؟ نفر اول خودش را معرفی کرد . تا نام ایشان را شنیدم ، رنگ از چهره ام پرید ! یاد خاطرات اتاق عمل و ... برایم تداعی شد . بلافاصله به دوست کناری او گفتم : نام شما هم باید حسین آقا باشه ، درسته ؟ او هم تأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم . اما من که حال منقلبی داشتم ، بلند شدم و خداحافظی کردم . خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند .
@hamdelanqoran🌸✨🌸✨
کانال همدلان قرآن✨🌸✨🌸
برای دسترسی سریعتر به سوالات قرآنی روزانه، به کانال ویژه سوالات کانال همدلان قرآن بپیوندید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3151167949C7f4094beff
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
✨✨✨✨✨✨✨✨