eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
618 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام .... صبحتون بخیر💕🐬 صبح زیبا و پر انرژی تون بخیر🦋🐚 🌷 🥀 @hamianekhanevade 🕯
✅کارگاه یک روزه فرمولهای ازدواج موفق : ادامه مباحث جلسه قبل 💢مدرس: خانم ✅ سرفصل های دوره ؛ 📌تفاوتهای زن و مرد 📌 مبحث عشق 📌 مهارتهای آشنایی 📌 بررسی کفویت 📌 ملاک های انتخاب همسر 📌 با چه کسانی ازدواج ممنوع است 📌 پیش بینی کننده های ازدواج 📌 مهارت های جلسه خواستگاری 📌 سوالات جلسه خواستگاری ⏳30 مردادماه 99 ⏰ از ساعت 8 صبح الی 12 هزینه ۳۰ هزار تومن 📲09378853535 @hamianekhanevade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چایش را نوشید، شال فیروزه ای خود را برداشت، نفس عمیقی از لابلای خیالش کشید، باید کاری می‌کرد ... همیشه فکرش زودتر از خودش راه می‌رفت، گاهی صدای تق تق کفش‌های فکرش را همه‌ی فرشتگان می شنیدند. او دلش میخواست برای مولایش قدمی بردارد زیرا غدیر نزدیک بود، حوادث هم برایش مهم بود ... تا اینکه در گوگل خیالش حدیث غدیر را جستجو کرد که اطعام دادن در روز غدیر به انسان‌ها همانند این است که میلیونها صدیق و شهید را اطعام کردی چادرش را چون شب زیبایی که ماهِ صورتش تنها نمایان است سر کرد. لبخندی زعفرانی تمام وجودش را رنگی کرد. و گفت و شروع کرد مهربانی اش را 🌿🕯🦋🕯🌿 🌿🕯🦋🕯🌿 از بسته بندی مواد غذایی توسط در پویش    @hamianekhanevade
رمان 🦋 🕯 🌿 بعد از چند سوال دیگه از اتاق بيرون اومدم ، اینبار مامان و بابا داخل رفتند زنگ موبایلم باعث شد از کيفم خارجش کنم و با دیدن اسم مادربزرگ سریع تماسو برقرار کردم : +سلام بانو ریتا . - سلام عسلم ، خوبی ؟ + من خوبم ، شما خوبی ؟ - نه اصلا خوب نيستم . + چرا ؟ - دلم برای تو و کارلو تنگ شده . + من هم دلم براتون تنگ شده ، کارلو هم فکر می کنم برای شما دلش تنگه . - اوه شوخی می کنی ؟! کارلو اونجا دلش برای من تنگ باشه ! مثل این می مونه که خورشيد در شب طلوع کنه ، همين اندازه ناممکنه +مادربزرگ چرا چنين فکری می کنيد ؟ - چون چشم آبی من الان در کنار کسی هست که به هرکسی ترجيحش می ده . با خنده گفتم : +گمان نکنم کارلو اکرم خانمو به شما ترجيح بده . - اکرم خانم کيه ؟ + کسی که از بچگی در کنار ما بوده و در کارهای خانه هم به مادرم کمک می کنه . مادربزرگ با صدای بلند خندید : - دختر شيطنت نکن . + باور کنيد الان کنار اکرم خانمه . - تو به خوبی متوجه منظور من شدی + منظور شما چی هست ؟ - چشم آبی من در کنار عسلم از هميشه خوشحال تره ، خداحافظ . و بدون اینکه منتظر پاسخ بمونه قطع کرد ، خيره به گوشی تو دستم موندم ... این ناممکن ترین اتفاق جهانه . *** - خانم یامين والا لطفا به جایگاه شهود تشریف بيارید . با پاهایی لرزان در جایگاه ایستادم ، وکيل جوانی با اجازه از قاضی پرونده رو به من پرسيد : - خانم والا لطفا آنچه در آن شب مشاهده کردید را بازگو کنيد . خدای بزرگ ، یک مرتبه که در همون موقع اتفاقو شرح دادم و یک مرتبه دیگه هم چند ماه قبل برای بازرپرس پرونده ، داداگاه اول هم به تشخيص قاضی من حضور نداشتم اما دادگاه دوم قاضی تشخيص داده که من به عنوان شاهد باید حضور داشته باشم نفس عميقی کشيدم تا بر خودم مسلط باشم : + اون روز آخرین امتحان ترم آخرمو دادم ، تا غروب با دوستم شيما در خيابون ها گشتيم و ساعت حول و هوش 7 ، 8 شب بود که از هم جدا شدیم و من قصد داشتم که وارد خونه بشم که اس ام اسی از سعيد دوست پسر سابقم دریافت کردم مبنی بر اینکه اگر می خوای برای آخرین مرتبه مشکلمونو دوستانه حل کنيم به این آدرس بيا ، من هم از این تنش هایی که اخيرا در رابطه با بهم خوردن دوستيمون به وجود اومده بود واقعا خسته شده بودم . آقای وکيل ميان صحبتم آمد : - چه تنش هایی ؟ +خب سعيد خودش خواست که با من دوست بشه و در این رابطه تلاش زیادی کرد اما در آخر وقتی درخواست های نامعقولشو قبول نکردم دوستيمونو بهم زد ولی بعد از مدتی حرف های نامربوطی درباره من به بچه های دانشکده گفته بود و این باعث شدبين ما تنش هایی به وجود بياد . - خب بعد از دریافت اس ام اس چه کردید ؟ م به اون آدرس رفتم ، یک خونه بود زنگو که زدم سعيد پایين اومد ، خيلی فرق کرده بود چون قبول کرد که در این مدت اشتباه زیاد داشته و حتی از من معذرت خواست و در آخر از من خواهش کرد اگر بخشيدمش به خونه اش برم و یک چایی بخورم و من داخل ساختمان شدم . گلوم تلخ شده بود : مچایی جلوم گذاشت و با فاصله در کنارم نشست ، از هر دری صحب کرد ، از خاطرات دبيرستانش گرفته تادانشگاه ، کم کم فاصله اشو باهام کم کرد و تقریبا بهم چسبيد ، خواستم بلند بشم اما دستشو روی پام گذاشت و گفت به این راحتی نمی زارم بری ، گفتم یعنی چی ؟ ، گفت با پاهای خودت تو تله اومدی و و و ... ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝