رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_15
حدود بيست دقيقه طول کشيد تا رسيدیم ، هر دو پياده و وارد ساختمان شدیم ، مسيرهای داخلش برام ناآشنا بود ، مدارکو به کارلو دادم و خودم هم نقش هویج رو ایفا کردم و دقيقا مثل طفلی فقط دنبالش ميرفتم .
باورم نميشد عرض چند دقيقه کارمون تموم شده بود ، یادم نميره رفته بودم برای ثبت نام دانشگاه یه مدارکی ميخواستن که به عقل جن هم نميرسيد، بعد یه دفعه نميگفتن که همه رو ببری ، هر روز یه مدرک جدید ميخواستند.
اینقدر تعجب کرده بودم که نتوستم پنهانش کنم و کارلو فهميد و گفت :
- چرا تعجب کردی ؟
من که نميخواستم کشور خودمونو جلوی یک خارجی بی نظم جلوه بدم با گفتن هيچی اجازه ندادم دیگه چيزی بگه .
در راه برگشت به خونه بودیم و کارلو در حال توضيح درباره دانشگاه ، حمل و نقل و ... بود ، توضيحاتش تکراری بود چون قبلا خودم تو اینترنت خونده بودم ولی چيزی نگفتم، توضيحاتش که به پایان رسيد با لحن آرومی گفتم :
+امکانش هست من رو به یک مرکز خرید ببرید ؟
- نه
از پاسخ صریح و ناگهانيش شوکه شدم ، شاید چون انتظار نداشتم اینقدر رک جوابمو بده ، من نميدونم کی به این فرهنگ غریب عادت ميکنم ؟!
سعی کردم ناراحتيمو پس بزنم ، صداموصاف کردم و گفتم :
+چرا ؟
- چون کار دارم .
+چه زمانی وقت داری ؟
- فردا که آخر هفته و تعطيلاته زمان خوبيه .
+ باشه .
دلم ميخواست شيشه رو پایين بکشم ولی با روشن بودن کولر امکان پذیر نبود ، دليل اینکه تو ماشين خوابم ميگرفت رو نميدونم ، اکثر مواقع که تو ماشين ميشينيم خوابم ميگيره ، سرمو به پشتی نرم صندلی تکيه دادم و چشمامو بستم .
مقنعمو محکم کشيد و من جيغ بلندی زدم، خندید و دندونای تيز و قرمزش مشخص شد ، دستشو که نزدیک مانتوم آورد گوشامو گرفتم و بلند با گریه دادم زدم :
+ننننننننننه ، خداییییییا نننننننننننه
با دردی که توی صورتم پيچيد هوشيار شدم ، خبری از اون نبود و صورت کارلو جلوی چشمام بود ، نفس نفس ميزدم و تپش قلبم داشت گوشمو کر می کرد ، با یادآوری خوابم چونم لرزید ولی سعی کردم گریه نکنم ، دست کارلو دور شونم پيچيد و گفت :
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝