رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_23
نگاهم باز هم چرخيد و روی دختر و پسری که خيلی عاشقانه با هم حرف ميزنند ثابت شد ، دختر با هيجان حرف ميزد و پسر با لبخند مليحی با عشق نگاهش ميکرد ، دستای پسر دوری شونه های دختر حلقه شده بود ، یکدفعه وسط حرفای دختر لب هاش توسط پسر شکار شد وهر دو گرم مشغول شدند.
و هيچکس حتی نگاهشونم نکرد و همه به طرز عادی مشغول کار خودشون بودن ، انگار که این صحنه خيلی معمولی باشه ،ولی من مثل همه ایرانی ها با چشمای گرد شده نگاهشون ميکردم ، بعد از چند ثانيه از شوک دراومدم و خودمو جمع و جور کردم .
چشمامو تا آخر مسير بستم ...
***
- پس بدون من حسابی بهت خوش ميگذره
+نه ولی از اینکه در شرایط فعلی اینجا هستم و ایران نيستم راضی ترم .
- چطور ؟
همونطور که هنذفری تو گوشمو جابجا ميکردم به سمت آشپزخانه راه افتادم و همزمان جواب هستی هم دادم :
خب اوایل فرهنگ مردم خيلی برام غریب و سخت بود ولی الان کنار اومدم و مزیت اینجا اینه که همه چی آرومه و هيچکس درباره من هيچی نميدونه ، حداقل از محيط متشنج ایران فعلا دورم .
- این خيلی خوبه که آرامش داری .
+ فقط دوست های ایرانی یه چيز دیگه ان ، آنا خيلی دختر خوبيه ولی تو برام از دوست فراتری و جای خواهر نداشتمی .
ليوان آبی که برای خودم ریخته بودم یه جرعه ازش نوشيدم ، فکر کنم بغض صدامو شنيد که با صدای گرفته اما شاد گفت :
- خوبه خوبه ، جمع کن هندونه هاتو ، پا شدی تنها تنها رفتی خارج پيش یه پسر خوشتيپ تنها زندگی ميکنی ، اونوقت من بدبخت هنوز دانشگاه
داغون خودمون دارم ميرم .
لبخند کم رنگی زدم و گفتم :
+ والا من اون پسر خوشتيپ رو روزی یه دفعه هم نميبينم حتی غذاهامونم جدا ميخوریم .
- برووووو ، مگه ميشه ؟
+ والا ، تایم غذاخوردنمون با هم فرق ميکنه .
- خاک بر سرت ، رفتی اونجا به جای اینکه مخ طرفو بزنی ، خدا بزنه تو
سرش بياد تو رو بگيره خودتو ازش قایم ميکنی ؟!
نميدونم چرا ولی از شوخی هستی دلم گرفت و با بغض گفتم :
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝