رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_66
یامين ، اون یک پسر ایتاليایی هست که تعریف و ارتباط با یک دختر براش
عادیه و چون تو یک دختر ایرانی هستی عادت به اینگونه رفتارها نداری .
نفس عميقی کشيدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم .
اسکالوپ مرغ دستپخت کارلو قابل قبول بود و طعم هایی که باید ازش دریافت می کردم اما اسکالوپی که یاسين می پخت یه طعم و مزه ی دیگه ای داشت ،
آخرین باری که یاد یاسين افتادم کی بود ؟! شاید یک ماه قبل یا شاید هم
بيشتر ! نمی دونم ؛ مگه ميشه داغ روی دل هم فراموش کرد ؟! ابدا ...
با صدای مادربزرگ افکارم در هم شکست :
-باید کارلو رو یک دوره کلاس آشپزی بفرستم !
کارلو اعتراض کرد :
+ چرا
-چون عسلم از غذای تو نمی خوره !
به ميان صحبت دو نفره شان آمدم :
+ نه ، من دارم می خورم و اتفاقا طعم خوبی داره .
و با دستی لرزان تکه ای داخل دهانم گذاشتم ، مزه آشنای غذا بغض عجيبی به گلوم وارد کرد ، چاقو و چنگال رو داخل بشقاب رها کردم :
+ من واقعا ميل ندارم ، ممنون .
و بدون اینکه منتظر عکس العملی بمونم از در خونه خارج شدم و به سمت
مزرعه دویدم ...
نميدونم چند ساعت بود که زانو به بغل وسط مزرعه سرسبز نشسته بودم و
می گریستم ، دلم یک دورهمی ساده 4 نفره طلب می کرد
اما دله دیگه زبون حاليش نمی شه !
نميفهمه دورهمی 4 نفره ای وجود نداره وقتی که یک نفرش نيست ، بعد از این همه مدت هنوز خيلی ها سراغ داداشمو از من ميگيرن و من نميدونم جوابشونو چی بدم ؟!
دلم ، ذهنم ، کودک نا آرام درونم و مهمتر از همه من سراغشو ازم ميگيرن
با دیدن کارلو که با فاصله چند متری روبروی من در حال برپایی سه پایه و
بوم بود به خودم اومدم :
+ من باید بلند بشم ؟
- چرا همچين فکری کردی ؟
+چون وجودم وسط این منظره زیبا سوژه نقاشی تو رو دچار نقص می کنه .
- اتفاقا وجود تو باعث کامل شدن سوژه من می شه ، پس لطفا ژستتو عوض نکن و همونطور بنشين تا کار من تمام بشه
خورشيد در حال غروب بود که پسر ایتاليایی پایان کارو اعلام کرد ، از جام
بلند شدم ، عضلات پاهام خشک شده و بسيار درد می کرد ، قدمی برداشتم
و درد سرتاسر وجودمو فرا گرفت ،
دولا شدم و کمی پاهامو ماساژ دادم و دوباره قدمی برداشتم ، اینبار بدون
توجه به درد ادامه دادم و نزدیک کارلو بودم که نفهميدم چی شد یکدفعه
پای راستم پيچی خورد و از پشت نزدیک به سقوط بودم که ناگهان با شدت زیادبه سمت بالا کشيده شدم و نگاهم در دو تيله آبی رنگ قفل شد ، فاصله ی خيلي کمی به اندازه یک وجب بينمون وجود داشت ، نفسم در سينه ام حبس شده بود ، نگاهی به خودم انداختم ، بند های دو طرف مانتوم دور دست های پسر چشم آبی پيچيده شده و به همين طریق من رو نگه داشته بود
نگاهم بالا اومد و روی یقه پيراهن کارلو ثابت موند ، خدای بزرگ ! یامين دختر تو چه کردی ؟!
یقه پيراهنش دست آویز من برای جلوگيری از سقوطم شده بود و مچاله
داخل مشت هایم فشرده می شد ،
صدای کارلو باعث شد نگاهم بالا روی صورتش بياد :
- خوبی ؟
+ خوبم .
- خيلی خب ، تعادلت رو حفظ کن و صاف بایست .
یقه اشو رها کردم و بالا اومدم ، ایستادم و بندهای مانتومو از دور دستش خارج کرد
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝