eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
618 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 یامين ، اون یک پسر ایتاليایی هست که تعریف و ارتباط با یک دختر براش عادیه و چون تو یک دختر ایرانی هستی عادت به اینگونه رفتارها نداری . نفس عميقی کشيدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم . اسکالوپ مرغ دستپخت کارلو قابل قبول بود و طعم هایی که باید ازش دریافت می کردم اما اسکالوپی که یاسين می پخت یه طعم و مزه ی دیگه ای داشت ، آخرین باری که یاد یاسين افتادم کی بود ؟! شاید یک ماه قبل یا شاید هم بيشتر ! نمی دونم ؛ مگه ميشه داغ روی دل هم فراموش کرد ؟! ابدا ... با صدای مادربزرگ افکارم در هم شکست : -باید کارلو رو یک دوره کلاس آشپزی بفرستم ! کارلو اعتراض کرد : + چرا -چون عسلم از غذای تو نمی خوره ! به ميان صحبت دو نفره شان آمدم : + نه ، من دارم می خورم و اتفاقا طعم خوبی داره . و با دستی لرزان تکه ای داخل دهانم گذاشتم ، مزه آشنای غذا بغض عجيبی به گلوم وارد کرد ، چاقو و چنگال رو داخل بشقاب رها کردم : + من واقعا ميل ندارم ، ممنون . و بدون اینکه منتظر عکس العملی بمونم از در خونه خارج شدم و به سمت مزرعه دویدم ... نميدونم چند ساعت بود که زانو به بغل وسط مزرعه سرسبز نشسته بودم و می گریستم ، دلم یک دورهمی ساده 4 نفره طلب می کرد اما دله دیگه زبون حاليش نمی شه ! نميفهمه دورهمی 4 نفره ای وجود نداره وقتی که یک نفرش نيست ، بعد از این همه مدت هنوز خيلی ها سراغ داداشمو از من ميگيرن و من نميدونم جوابشونو چی بدم ؟! دلم ، ذهنم ، کودک نا آرام درونم و مهمتر از همه من سراغشو ازم ميگيرن با دیدن کارلو که با فاصله چند متری روبروی من در حال برپایی سه پایه و بوم بود به خودم اومدم : + من باید بلند بشم ؟ - چرا همچين فکری کردی ؟ +چون وجودم وسط این منظره زیبا سوژه نقاشی تو رو دچار نقص می کنه . - اتفاقا وجود تو باعث کامل شدن سوژه من می شه ، پس لطفا ژستتو عوض نکن و همونطور بنشين تا کار من تمام بشه خورشيد در حال غروب بود که پسر ایتاليایی پایان کارو اعلام کرد ، از جام بلند شدم ، عضلات پاهام خشک شده و بسيار درد می کرد ، قدمی برداشتم و درد سرتاسر وجودمو فرا گرفت ، دولا شدم و کمی پاهامو ماساژ دادم و دوباره قدمی برداشتم ، اینبار بدون توجه به درد ادامه دادم و نزدیک کارلو بودم که نفهميدم چی شد یکدفعه پای راستم پيچی خورد و از پشت نزدیک به سقوط بودم که ناگهان با شدت زیادبه سمت بالا کشيده شدم و نگاهم در دو تيله آبی رنگ قفل شد ، فاصله ی خيلي کمی به اندازه یک وجب بينمون وجود داشت ، نفسم در سينه ام حبس شده بود ، نگاهی به خودم انداختم ، بند های دو طرف مانتوم دور دست های پسر چشم آبی پيچيده شده و به همين طریق من رو نگه داشته بود نگاهم بالا اومد و روی یقه پيراهن کارلو ثابت موند ، خدای بزرگ ! یامين دختر تو چه کردی ؟! یقه پيراهنش دست آویز من برای جلوگيری از سقوطم شده بود و مچاله داخل مشت هایم فشرده می شد ، صدای کارلو باعث شد نگاهم بالا روی صورتش بياد : - خوبی ؟ + خوبم . - خيلی خب ، تعادلت رو حفظ کن و صاف بایست . یقه اشو رها کردم و بالا اومدم ، ایستادم و بندهای مانتومو از دور دستش خارج کرد ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝