eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
618 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 تا شب هم من و هم کارلو با بچه ها بازی کردیم و وقتی که بازی رو با بچه ها شروع می کنی دیگه راضی به تمام کردن بازی نمی شوند ، مادربزرگ که برای شام صدامون کرد انگار دنيا رو به من دادند . شام در فضای دوستانه و تقریبا آرامی صرف شد ، بعد از شام نگاهی به ساعت انداختم وقت رفتن بود ، وارد اتاقم شدم ، مانتوی خنک و تقریبا گشادی روی تونيکم پوشيدم و با برداشتن ساکم که از قبل بسته بودم از اتاق خارج شدم ، چهارنفری می خندیدند و خوشحال بودند ، خوبه ... خيلی خوبه ... که این خوشحالی وابسته به حضور من نيست ، با گام هایی آهسته به سمتشون حرکت کردم ، با صدای چرخ های چمدانم که روی سراميک کشيده می شد هر چهار نفر با تعجب نگاهم کردند ، کارلو زمزمه کرد : - به این زودی بچه ها همزمان گفتند : - کجا ؟ و مادربزرگ به سمتم اومد و منو در آغوش گرم خودش کشيد : - کاش همينجا تعطيلات رو می گذروندی . + کاش می تونستم ؛ از آغوشش منو فاصله داد و نگاه پر از مهرشو بهم دوخت : - در این 3 ماه بيشتر از هميشه مواظب خودت باش دخترم . ب*و*سه ای روی گونه ام کاشت و من هم پاسخشو دادم ، روی زانوهام نشستم و دست هامو برای بچه ها باز کردم ، هر دو خودشونو در آغوشم جای دادند ، هر دو رو ب*و*سيدم و گفتم: + من باید به یک سفر چند ماهه برم اما سعی می کنم زودتر برگردم ، به من قول بدید در این چند ماه بچه های خوبی باشيد . هر دو قبول کردند و آنجلا گونه ی راستم و فرانکو گونه ی چپم رو ب*و*سيد ، از روی زانوهام بلند شدم و جلوتر رفتم ، روبروی کارلو ایستادم : + منو تا فرودگاه می رسونی ؟ - آره ، صبر کن لباسمو عوض کنم . به سرعت لباس عوض کرد و من بعد از خداحافظی از مادربزرگ و بچه ها سوار ماشين شدم و به سوی فرودگاه حرکت کردیم ، در طول مسير سکوت سردی ماشينو فرا گرفته بود ، انگار هيچکدوم دوست نداشتيم این سکوتو از بين ببریم از پنجره بيرونو نگاه کردم ، تاریکی بود و تاریکی ، جاده ای که 9 ماه قبل در روشنایی ازش رد شدم و به نظرم زیبا آمد حالا ترسناک به نظر می رسيد ، چقدر زمان برای قضاوت ما انسان ها مهمه ! با صدای کارلو افکارم در هم شکست : - ایرانو بيشتر دوست داری یا ایتاليا رو ؟ + جایی رو بيشتر دوست دارم که دلم خوش باشه . - در کجا دلت خوشه ؟ + خيلی وقته که هيچ کجا دلم خوش نيست . - چرا ؟ + مجبورم دليلشو بگم ؟ - نه من سکوت کردم . به فرودگاه که رسيدیم ازم پرسيد : - خودت می تونی بری ؟ + بله . - پس خدانگهدار . + خيلی ممنون بابت این 9 ماه ، خدانگهدار . درب ماشينو باز کردم و پياده شدم ، این پسر ایتاليایی چقدر با ما ایرانی ها متفاوته ! اگر خانواده ما ميزبان یک مهمان از فرنگ آمده بود قطعا بعد از رساندن به فرودگاه تا از سوار شدن مهمانش به هواپيما مطمئن نمی شد فرودگاه را ترک نمی کرد اما کارلو زحمت پياده شدن از ماشين هم به خودش نداد. ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝