رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول_دوم
🌿 #پارت_76
بغضی عجيب به گلویم چنگ می زد ،
یامين ! دختر تو چت شده ؟! مگر نه اینکه از این رفتارها زیاد از کارلو دیدی
! پس چرا الان بغض کردی ؟!
دليلی برای ناراحتی وجود نداره ، تو باید به خودت مسلط باشی دختر !
نفس عميقی کشيدم و وارد فرودگاه ميالنو مالپنسا شدم .
***
فصل 2:
با دیدن چهره مامان که با چشمای قشنگش دنبال من می گشت یک دنيا
انرژی به وجودم سرازیر شد ،
دستمو بالا بردم و براشون تکون دادم ، هستی با هيجان بالا پایين می پرید
، شادی با لبخند برام دست تکون می داد ، مامان اشکی از چشم راستش
چکيد و با لبخندی لرزان به من خيره موند ، اما بابا نه دستی تکون داد و نه
لبخندی زد با ظاهری سرد فقط نگاهم می کرد اما فقط من ميتونستم گرما
و اشتياق نگاه پدرانه اش رو تشخيص بدم
ساکمو تحویل گرفتم و خيلی سریع خارج شدم ، با دیدن مامان ساک و
کيفمو روی زمين انداختم و خودمو در آغوش بی ریای پر از عشقش رها کردم ،
مامان در گوشم ميگفت :
- دختر قشنگم ، عزیزدلم ، مامانم ، دلم برای چشمای خوشرنگت تنگ شده
بود فدات شم .
من که اشک تمام صورتمو پوشانده بود سرمو در سينه اش فشردم و هق
زدم :
+ مامان ؛
بالاخره از آغوش مادرانه اش دل کندم و جدا شدم ، روبروی بابا ایستادم ،
هنوز چشمانم پر از اشک بود :
+سلام بابا .
- سلام
در چشمانش خيره شدم ، خوشرنگی چشمانم ارث پدر بود ، کاش خوشحالی
و دل خوش هم از دل پدر و مادر به قلب فرزند موروثی بود ، اون وقت مثل
رنگ چشمانم هيچ جوره از بين نمی رفت .
بدون هيچ فکری خودمو به آغوش بابا رسوندم و دستامو دور کمرش حلقه
کردم :
+خواهش می کنم دریغ نکن .
انتظار پَس زده شدن داشتم اما در کمال تعجب دستان قدرتمند پدر دورم
حلقه شد و منو به خودش فشرد ،
گریستم اینبار هم از روی دلتنگی هم اشتياق ، پدرم بعد از مدت ها تحریم
محبت را شکست ، دست چپم که روی کمرش بود ناخودآگاه مشت و پيراهنش در دستم فشرده شد ،
صدای بم شده اش قلبمو لرزوند
- وقتی هستی همه چيز بهتره ...
+مثلِ ؟
- حال من ؛
سرمو از روی سينه ستبر پدر بلند کردم ، روی پنجه ام ایستادم و ب*و*سه
ی پر از مهر روی گونه اش کاشتم ،
لبخند واضحی روی لب هاش شکل نگرفت اما من لبخند چشمانش را حس
کردم .
با شادی و هستی هم رفع دلتنگی کردم و همگی از فرودگاه خارج شدیم .
وارد خانه که شدم گویی تمام جهان را یکجا به من هدیه داده باشند به همان اندازه خوشحال شدم ، اکرم خانم در حالی که اسفند دود ميکرد به سمتم اومد ، دلم برای این زن کمی تپل و سفيد پوست به شدت تنگ شده بود ،
چند دوری اسفند دور سرم چرخاند و در آخر روی اسفند دودکن ریخت
سينی رو ازش گرفتم و روی زمين گذاشتم ، رفتم جلو :
+ دیگه چيزی برام نمونده که کسی بخواد چشم بزنه اکرم خانم ، حال
خودت چطوره ؟
- نگو مادر ، بر و رو داری تحصيل کرده ای خارج رفته ای هواخواهات
زیادن مادر .
لبخندی به سادگی این زن دوست داشتنی زدم و بغلش کردم ، گونه های
منو تند و پشت سر هم می ب*و*سيد تا حدی که صدا هستی در اومد :
+ اکرم جون اینقدر لپاشو ب*و*س کردی اون یه ذره لپشم از بين رفتا .
زن مهربان از من فاصله گرفت :
- خدا نکنه دخترم ، زبونتو گاز بگير .
انگار در نبود من روحيه همه کمی بهتر شده بود ، پس نبودِ من برای همه
خوب بوده ؛
مامان گفت:
عزیزم برو لباستو عوض کن و بياصبحانه بخوریم .
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝