eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
618 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 بغضی عجيب به گلویم چنگ می زد ، یامين ! دختر تو چت شده ؟! مگر نه اینکه از این رفتارها زیاد از کارلو دیدی ! پس چرا الان بغض کردی ؟! دليلی برای ناراحتی وجود نداره ، تو باید به خودت مسلط باشی دختر ! نفس عميقی کشيدم و وارد فرودگاه ميالنو مالپنسا شدم . *** فصل 2: با دیدن چهره مامان که با چشمای قشنگش دنبال من می گشت یک دنيا انرژی به وجودم سرازیر شد ، دستمو بالا بردم و براشون تکون دادم ، هستی با هيجان بالا پایين می پرید ، شادی با لبخند برام دست تکون می داد ، مامان اشکی از چشم راستش چکيد و با لبخندی لرزان به من خيره موند ، اما بابا نه دستی تکون داد و نه لبخندی زد با ظاهری سرد فقط نگاهم می کرد اما فقط من ميتونستم گرما و اشتياق نگاه پدرانه اش رو تشخيص بدم ساکمو تحویل گرفتم و خيلی سریع خارج شدم ، با دیدن مامان ساک و کيفمو روی زمين انداختم و خودمو در آغوش بی ریای پر از عشقش رها کردم ، مامان در گوشم ميگفت : - دختر قشنگم ، عزیزدلم ، مامانم ، دلم برای چشمای خوشرنگت تنگ شده بود فدات شم . من که اشک تمام صورتمو پوشانده بود سرمو در سينه اش فشردم و هق زدم : + مامان ؛ بالاخره از آغوش مادرانه اش دل کندم و جدا شدم ، روبروی بابا ایستادم ، هنوز چشمانم پر از اشک بود : +سلام بابا . - سلام در چشمانش خيره شدم ، خوشرنگی چشمانم ارث پدر بود ، کاش خوشحالی و دل خوش هم از دل پدر و مادر به قلب فرزند موروثی بود ، اون وقت مثل رنگ چشمانم هيچ جوره از بين نمی رفت . بدون هيچ فکری خودمو به آغوش بابا رسوندم و دستامو دور کمرش حلقه کردم : +خواهش می کنم دریغ نکن . انتظار پَس زده شدن داشتم اما در کمال تعجب دستان قدرتمند پدر دورم حلقه شد و منو به خودش فشرد ، گریستم اینبار هم از روی دلتنگی هم اشتياق ، پدرم بعد از مدت ها تحریم محبت را شکست ، دست چپم که روی کمرش بود ناخودآگاه مشت و پيراهنش در دستم فشرده شد ، صدای بم شده اش قلبمو لرزوند - وقتی هستی همه چيز بهتره ... +مثلِ ؟ - حال من ؛ سرمو از روی سينه ستبر پدر بلند کردم ، روی پنجه ام ایستادم و ب*و*سه ی پر از مهر روی گونه اش کاشتم ، لبخند واضحی روی لب هاش شکل نگرفت اما من لبخند چشمانش را حس کردم . با شادی و هستی هم رفع دلتنگی کردم و همگی از فرودگاه خارج شدیم . وارد خانه که شدم گویی تمام جهان را یکجا به من هدیه داده باشند به همان اندازه خوشحال شدم ، اکرم خانم در حالی که اسفند دود ميکرد به سمتم اومد ، دلم برای این زن کمی تپل و سفيد پوست به شدت تنگ شده بود ، چند دوری اسفند دور سرم چرخاند و در آخر روی اسفند دودکن ریخت سينی رو ازش گرفتم و روی زمين گذاشتم ، رفتم جلو : + دیگه چيزی برام نمونده که کسی بخواد چشم بزنه اکرم خانم ، حال خودت چطوره ؟ - نگو مادر ، بر و رو داری تحصيل کرده ای خارج رفته ای هواخواهات زیادن مادر . لبخندی به سادگی این زن دوست داشتنی زدم و بغلش کردم ، گونه های منو تند و پشت سر هم می ب*و*سيد تا حدی که صدا هستی در اومد : + اکرم جون اینقدر لپاشو ب*و*س کردی اون یه ذره لپشم از بين رفتا . زن مهربان از من فاصله گرفت : - خدا نکنه دخترم ، زبونتو گاز بگير . انگار در نبود من روحيه همه کمی بهتر شده بود ، پس نبودِ من برای همه خوب بوده ؛ مامان گفت: عزیزم برو لباستو عوض کن و بياصبحانه بخوریم . ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝