eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
618 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🦋 🕯 🌿 ترم دوم به پایان رسيد و تابستان شروع شد ، حرف های یواشکی بين مامان و یاسين را به خوبی تشخيص می دادم کمی بعد هم بابا بهشون اضافه شد من اما اصلا سعی نکردم موضوع رو بفهمم ، یا بالاخره خودشون بهم ميگفتن یا اصلا به من ربط پيدا نمی کرد . اما چند شب بعد متوجه شدم حدس اولم درست بوده چون بالاخره صدام کردن و گفتن که درباره یک موضوع مهم ميخوان باهام حرف بزنن ، حدس خودم این بود که حرف خواستگار هست وحتی پاسخ منفی هم آماده کرده بودم ، همگی روی مبل های راحتی نشسته بودیم و من منتظر بودم که بابا شروع کنه اما با جمله ناگهانی یاسين شوکه شدم : - من عاشق شدم . با چشم های گرد شده به برادرم نگاه می کردم ، چشمان یاسين در حين گفتن این جمله برق عجيبی داشت که قبلا در چشمانش ندیده بودم ، کم کم از شوک خارج شدم و لبخند عميقی روی لب هام شکل گرفت : + مبارک باشه داداش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم ، روبروش ایستادم تا اون هم بایسته ، وقتی ایستاد به آغوش کشيدمش دست های گرم برادرانه اش دورم پيچيد ، سرمو از روی شونه اش بلند کردم ، روی پنجه ام ایستادم با قد 165 باز هم به گونه اش نرسيدم بيشتر پاهامو کشيدم تا توانستم گونه اشو بب*و*سم و در دل قربان صدقه ی قد و بالای بلندش رفتم . بالاخره شب خواستگاری فرا رسيد ، از مامان شنيده بودم دختره 3 سالی از یاسين کوچيکتره و کارشناس ارشد روانشناسی هست ، یاسين جلوی یک خانه بسيار شيک و امروزی ایستاد و من فکر کردم سطح ماليشون در حد خود ماست و این یک پوئن مثبت به حساب می آمد ، مامان زنگ آیفون را زد و خانمی پاسخ داد : - سالم خانم والا ، خوش آمدید ، بفرمایيد . و درب با صدای تيکی باز شد و همگی وارد شدیم از حياط بسيار بزرگی گذشتيم و از پله هایی که به درب اصلی خانه می رسيد بالا رفتيم ، خانم و آقای بسيار محترمی منتظر ما بودند ، سلام و عليک و باقی تعارفات انجام شد و ما وارد خانه شدیم ، دختری ریزنقش که خودش را سحر دختر کوچک خانواده معرفی کرد داخل سالن بود ، همگی روی مبل های سلطنتی بالای خانه نشستيم ، بحث اقتصادی بين پدرها و صحبت های زنانه بين مادرها شروع شد ، علی القاعده من و سحر هم با یکدیگر شروع به صحبت کردیم ، سحر یک سال از من بزرگتر و دانشجوی تأتر بود ، از آن دسته آدم هایی بود که خيلی زود سرصحبت را باز می کرد و صميمی می شد ، چشمم که به داداشم افتاد دلم براش سوخت ، چشمش به راهی بود که احتمالا قراره عروس خانم تشریف بياره بابا که متوجه شد زود مسير صحبتو از اقتصاد به جوان ها کشاند و مامان هم این وسط جمله ی معروف عروس خانم برای ما چایی نمياره ؟ را گفت ، با صدای نرم لطيفی که سلام گفت چشمم را چرخاندم ، الحق والانصاف که یاسين حق داشت عاشق چنين دختری بشود ، دختری که قد بلند و کشيده ای داشت و در لباس صورتی رنگ که کاملا مشخص بود خوش اندام است ، شالی همرنگ لباسش روی سرش به طرز زیبایی بسته بود به طوری که حتی یک تار مویش هم بيرون نبود ، برعکس خواهرش اصلا ریزنقش به نظر نمی رسيد ولی صفت درشت بودن هم به او نمی چسبيد ، به نظرم استخوان بندی متوسطی داشت ، چشمان مورب مشکی رنگش در ميان پوست گندمی اش با آن بينی قلمی و لبان قلوه ای از او یک دختر بسيار جذاب و دلربا ساخته بود . بسيار متين و باوقار به پيش آمد و در ابتدا سينی چای را جلوی بابا گرفت که بعد از تعارف های معمول بابا چای را برداشت ، بزرگترها که چای برداشتند سينی را مقابل یاسين گرفت لحظه ی بسيار جذابی بود ، چشمان هر دو برق می زد و گونه های عروس خانم گُل انداخته بود ، سينی را جلوی من گرفت : - بفرما عزیزم . +خيلی ممنون خانمِ ... ؟ - شادی هستم . + من هم یامين هستم . - خوشبختم گلم . + همچنين . و با لبخند مهربانی از من دور شد و روی مبل کنار مادرش نشست ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝