رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_80
ترم دوم به پایان رسيد و تابستان شروع شد ، حرف های یواشکی بين مامان
و یاسين را به خوبی تشخيص می دادم کمی بعد هم بابا بهشون اضافه شد
من اما اصلا سعی نکردم موضوع رو بفهمم ، یا بالاخره خودشون بهم
ميگفتن یا اصلا به من ربط پيدا نمی کرد .
اما چند شب بعد متوجه شدم حدس اولم درست بوده چون بالاخره صدام
کردن و گفتن که درباره یک موضوع مهم ميخوان باهام حرف بزنن ، حدس خودم این بود که حرف خواستگار هست وحتی پاسخ منفی هم آماده کرده بودم ،
همگی روی مبل های راحتی نشسته بودیم و من منتظر بودم که بابا شروع
کنه اما با جمله ناگهانی یاسين شوکه شدم :
- من عاشق شدم .
با چشم های گرد شده به برادرم نگاه می کردم ، چشمان یاسين در حين گفتن این جمله برق عجيبی داشت که قبلا در چشمانش ندیده بودم ، کم کم از شوک خارج شدم و لبخند عميقی روی لب هام شکل گرفت :
+ مبارک باشه داداش
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم ، روبروش ایستادم تا اون هم بایسته ،
وقتی ایستاد به آغوش کشيدمش دست های گرم برادرانه اش دورم پيچيد ،
سرمو از روی شونه اش بلند کردم ، روی پنجه ام ایستادم با قد 165 باز هم به گونه اش نرسيدم بيشتر پاهامو کشيدم تا توانستم گونه اشو بب*و*سم و در دل قربان صدقه ی قد و بالای بلندش رفتم .
بالاخره شب خواستگاری فرا رسيد ، از مامان شنيده بودم دختره 3 سالی از
یاسين کوچيکتره و کارشناس ارشد روانشناسی هست ،
یاسين جلوی یک خانه بسيار شيک و امروزی ایستاد و من فکر کردم سطح
ماليشون در حد خود ماست و این یک پوئن مثبت به حساب می آمد ،
مامان زنگ آیفون را زد و خانمی پاسخ داد :
- سالم خانم والا ، خوش آمدید ، بفرمایيد .
و درب با صدای تيکی باز شد و همگی وارد شدیم
از حياط بسيار بزرگی گذشتيم و از پله هایی که به درب اصلی خانه می رسيد بالا رفتيم ، خانم و آقای بسيار محترمی منتظر ما بودند ، سلام و عليک و باقی تعارفات انجام شد و ما وارد خانه شدیم ، دختری ریزنقش که خودش را سحر دختر کوچک خانواده معرفی کرد داخل سالن بود ،
همگی روی مبل های سلطنتی بالای خانه نشستيم ، بحث اقتصادی بين پدرها و صحبت های زنانه بين مادرها شروع شد ، علی القاعده من و سحر هم با یکدیگر شروع به صحبت کردیم ،
سحر یک سال از من بزرگتر و دانشجوی تأتر بود ، از آن دسته آدم هایی
بود که خيلی زود سرصحبت را باز می کرد و صميمی می شد ،
چشمم که به داداشم افتاد دلم براش سوخت ، چشمش به راهی بود که
احتمالا قراره عروس خانم تشریف بياره
بابا که متوجه شد زود مسير صحبتو از اقتصاد به جوان ها کشاند و مامان
هم این وسط جمله ی معروف عروس خانم برای ما چایی نمياره ؟ را گفت ،
با صدای نرم لطيفی که سلام گفت چشمم را چرخاندم ، الحق والانصاف که یاسين حق داشت عاشق چنين دختری بشود ، دختری که قد بلند و کشيده ای داشت و در لباس صورتی رنگ که کاملا مشخص بود خوش اندام است ، شالی همرنگ لباسش روی سرش به طرز زیبایی بسته بود به طوری که حتی یک تار مویش هم بيرون نبود ،
برعکس خواهرش اصلا ریزنقش به نظر نمی رسيد ولی صفت درشت بودن
هم به او نمی چسبيد ، به نظرم استخوان بندی متوسطی داشت ، چشمان مورب مشکی رنگش در ميان پوست گندمی اش با آن بينی قلمی و لبان قلوه ای از او یک دختر بسيار جذاب و دلربا ساخته بود .
بسيار متين و باوقار به پيش آمد و در ابتدا سينی چای را جلوی بابا گرفت
که بعد از تعارف های معمول بابا چای را برداشت ، بزرگترها که چای برداشتند سينی را مقابل یاسين گرفت
لحظه ی بسيار جذابی بود ، چشمان هر دو برق می زد و گونه های عروس
خانم گُل انداخته بود ،
سينی را جلوی من گرفت :
- بفرما عزیزم .
+خيلی ممنون خانمِ ... ؟
- شادی هستم .
+ من هم یامين هستم .
- خوشبختم گلم .
+ همچنين .
و با لبخند مهربانی از من دور شد و روی مبل کنار مادرش نشست
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝